eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
خدایا شکرت واسه هزار و یک دلیل شکرت واسه این همه زیبایی روزتون زیبا دوستان🌷🌿 🌹👉 🎵
voice.ogg
1.43M
من دوست دارم یه آدم دیگه بشم...🖐🏻 اونڪه دلت میگه بشم، منو ڪمڪ ڪن...🖐🏻 💔 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عاشق آلِ علی😍 مُخلص سیدعلی😊 ‍ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 _نماز و دعا ؟! ... نماز استغاثه به حضرت زهرا رو خوندی ؟ خیلی نماز خارق العادیه . اگه شما دو نفر قسمت هم باشید یه جوری موانع رو براتون کنار میزنه که باورتونم نمیشه و اگه قسمت هم نباشه آرومت میکنه . ذوق زده گفتم : _ممنون ... خیلی کلاساتون عالیه ... خیلی چیزا یاد گرفتم ... کاربرد این نماز فقط واسه ازدواجه ؟ -نه ... تو هر مشکلی که کاری از کسی بر نمیآد عالیه ... ولی من برای ازدواج به خیلی ها گفتم بخونید و حاجت گرفتن . -خیلی خیلی ممنونم خانم ربیعی .. -منو بی خبر از احوالاتت نذار ... شايد اگه لازم بشه منم بیام با خانواده ات حرف برنم تا دعوای خانوادگیتون برطرف بشه . -اگه لازم شد حتما بهتون می گم . دستام رو محکم توی دستش گرفت و گفت : _موفق باشی ...خدا همراهته ... تو تنها نیستی . کلی امیدوارتر شدم . یه ذوقی بی دلیل توی قلبم جوونه زد . حالا یه راه کار اساسی پیدا کرده بودم . از کلاس یکراست رفتم خونه ی علیرضا . پدر و مادر زودتر از من رفته بودند . جلوی در خونه که رسیدم از دیدن اونهمه کفش تعجب کردم . زنگ درو زدم و باز خیره ی کفش ها شدم . یه جفت راحتی زنانه ی مشکی و یه جفت کفش پاشنه دار بلند که بیشتر جوان پسند می آمد و سایر کفش ها هم مردانه و زنانه ولی آشنا. اینهمه مهمان کجا بود ! در باز شد . هستی نگاهم کرد و با اخمی ساختگی گفت : _دیرکردی ! -کلاس داشتم ...نگفتی اینهمه مهمون داری ! -عروسمون رو دعوت کردم خب . حس کردم یکدفعه قلبم از سینه بیرون کشیده شد . نگاهم توی نگاه هستی ، سرد شد و بی احساس : _عروستون ! فوری لبشو گزید و منو تو بغل گرفت: _آخ الهه ببخشید ببخشید ...حواسم نبود. همراه هستی وارد خانه شدم . با ورودم به همه سلام کردم جز یک نفر . خودش هم بی توجه به من ، مشغول پوست گرفتن پرتقال بود یا میخواست بی توجه جلوه کند . رفتم توی آشپزخونه و پرسیدم : _حالا چه کمکی ازم بر میآد ؟ یه سینی بزرگ چایی به دستم داد و گفت : _بفرما زحمتشو بکش . است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه عبارت عالی✌ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
ایݩ چشم‌ها،فرۺِ زیر پاےِ مهدے‌‌سٺ ,تمیز نگهشاݩ دار... 🌿 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 -وای خدا ... کمر ندارم هستی ... این چیه دادی دست من ! -تو کمر نداری پس من دارم !؟ _خب پس علیرضا چکاره است ؟ بگو بیاد سینی چایی رو ببره . -علیرضا رفته جوجه کباب ها رو درست کنه . حلقه های نگاهم را کلافه تا سقف بالا دادم : -ای خدا ... سینی رو گرفتم و وارد پذیرائی شدم .همین که رفتم سمت خانم ارجمند ، یا همون مادرفاطمه ، فوری بلند و رسا گفت : _آقا محمد ... سینی رو از الهه خانوم بگیر. وای نه ! یعنی اینقدر بد جلو رفتم ؟!آقا محمد سمتم اومد و خواست سینی رو بگیره که گفتم : _نه ممنون ... می تونم خودم . بی اونکه نگاهم کنه گفت : _اصلا اینکار مردانه است . بعد سینی رو گرفت و برد .خواستم برگردم سمت آشپزخونه که خانم ارجمند دستمو گرفت . منو کشید سمت خودش وگفت : _بشین دخترم . یه نگاه به هستی توی آشپزخونه کردم و گفتم : _چشم . نشستم کنار خانم ارجمند که پرسید: _خوبی شما ؟ -ممنون. -شما باهستی جون همسن هستید ؟ -بله تقریبا ... _پس همسن فاطمه ی منی . سری تکون دادم که شروع کرد . ماشاالله خیلی خوش صحبت بود. از فاطمه گفت از پسرش گفت از خودش گفت . بعد یکدفعه همه ی صحبت هاش رفت سمت پسرش . چند سالشه، چکاره است ، توی صنایع دفاع کار می کنه ، مذهبیه . سربه زیره ، حقوقش خوبه . ماشین داره و ... اصلا اینا به من ربطی نداشت ولی نمی تونستم حرفی بزنم و او گفت و گفت و گفت . یا از من می پرسید یا از پسرش می گفت . یه دلشوره گرفتم. سئوالای خانم ارجمند یه معنی بیشتر نداشت و من اصلا نمی خواستم به اون معنی برداشت کنم ولی انگار چاره ای نبود. است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
این گَلـ هـــــــای زیبـاااا تـقـدیم بـه عـزیـزانـی کـه شـکفـتـن هیـچ گـلی زیباتر از لبخند آنها نیست شب خوبی داشته باشید🌸 🌹👉 🎵
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
الهي به اذن تو، به عشق تو، "به ياد تو" به نام تو ، و با تو براي خوشنودي تو، عهدي كه با تو داریم از "يادمان نرود" و چنان باشیم كه تو مي خواهي نه آنطور كه ما مي خواهیم.... سلام صبحتون بخیر 🌹👉 🎵
🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🌙 -- 🇵 🇷 🇴 🇫 🇮 🇱 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 اون سال شب یلدا تک و تنها بودیم . قصد کردم همون شب که مصادف شده بود با شب جمعه ، نمازی رو که خانم ربیعی گفته بود ، بخونم . همه یلدا گرفته بودند به خنده و خوشی و صحبت . من یلدا گرفته بودم به اشک و ناله و درددل با خدا . نمازم رو خوندم و بعدش سر سجاده ام رو به خدا نشستم و ذکر گفتم . فال حافظم شد همون امیدی که از اون نماز ، توی دلم نشست . روزگار گذشت و گذشت . عادت کردم به این روال گذشتن تا اینکه اواسط دیماه یه اتفاق جدی افتاد .خانم ارجمند برای پسرش منو از پدر خواستگاری کرد . از اون حرف های شب دعوتی هستی پیدا بود که همچین قصدی داره ولی من کسی نبودم که بتونم پسرش رو خوشبخت کنم . اما این حرف ها تو گوش پدر من نمی رفت : -حالا آرش رو رد کردی ... اینو چی میگی ؟ بذار ... یه عیب اساسی رو پسر مردم بذار دیگه . خونسرد جواب دادم : _عیبی روش نمیذارم ولی اگه اومد همه ی گذشته ام رو بهش میگم . پدربلند بلند به حالم خندید :آره بگو ..بگو می خوای طرف رو فراری بدی دیگه . -الان فرار کنه بهتره تا بعدش . همونم شد .خانم ارجمند با پسرش دیدنم اومد . خوش برخوردتر از دفعه ی قبل منو تو آغوش کشید و بوسید .دلم می سوخت . نه براي خودم . برای خانم ارجمند که با اونهمه خانمی دنبال چه کسی اومده بود . صحبت های از حال و احوال که گذشت ، خود خانم ارجمند پیشنهاد داد که من و پسرش باهم صحبت کنیم . حرفی نبود . از جا برخاستم و جلوتر راه افتادم . در اتاقم رو باز گذاشتم که آقا محمد وارد شد .نشست کف زمین و من بی هیچ حرفی درو بستم . به تبعیت مقابلش زانو زدم . چادر سفیدم رو روی سرم جلوتر کشیدم و بی هیچ تعارفی بهش خیره شوم . دنبال یه ردی یه نشونه ای بودم .دلم می خواست یه جوری اونو با حسام مقایسه کنم یا حتی شبیه بدونم. ولی نبود. صورت تپل و درشتی داشت . از نظر استخوان بندی هم درشت تر از حسام بود هم موهای جلوی سرش کمی خالی شده بود ولی در کل بد قیافه نبود . اما حسام نبود. نفس بلندی کشیدم که گفت : _شما بفرمایید. همون جمله ی تعارفی رو گرفتم و لب باز کردم به گفتن حقیقت : _شما از من چی می دونید؟ شوکه شد . سرش رو یه لحظه بلند کرد و نگاهم کرد . بعد با لبخندی که بیشتر حیا توش رنگ داشت گفت : _خب از حیا و از نجابتتون خوشم اومده ... همین . -می دونید من ازدواج کردم ؟ سرش باز بالا آمد . بی لبخند پرسید: _واقعا ؟! است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 -بله ... یه ازدواج ناموفق ... قضیه اش مفصله .. مکثی کرد و گفت : _مهم نیست ... گرچه ترجیح میدم این قضیه فقط و فقط بین من و شما بمونه ، ولی از همین صداقتتون میشه فهمید که واقعا ناموفق بوده . -می دونید من وحسام باهم نامزد بودیم ؟ باز سرش بالا اومد . اینبار بیشتر ازقبل شوکه شده بود: _کدوم حسام ؟ همین آقا حسام خودمون ؟! با جدیت جوابش رو دادم : -بله . -فاطمه حرفی در این مورد به ما نزده ! -خانمی کرده خب ... ما همدیگرو خیلی دوست داشتیم و یه اختلاف خانوادگی باعث بهم خوردن نامزدیمون شد. پکر شد . اونقدر که حتی چهار خونه های آبی پیراهنش هم انگار زار زد .مصمم و جدی گفتم : -من به درد شما نمی خورم آقا محمد ... نمیخوام جواب رد به شما بدم ولی تمام حقیقت رو گفتم بلکه خودتون به جواب رد برسید از جا برخاست و جدی گفت : _ممنون از صداقتتون ... اما من در مورد این موضوع فکر می کنم . بعد از اتاق بیرون رفت و به چند دقیقه نرسید که نفهمیدم چی به خانم ارجمند گفت که همراه از خانه ی ما رفتند . باز من ماندم و کنایه های پدر که معلوم نیست باز چی به پسرمردم گفته ام که مثل جن زده ها پا به فرار گذاشت . حقیقت تلخ بود واقعا . اماگفتنش لازم بود . فکر کردم محمد آن قدر عاقل باشه که با گفتن حقیقت دیگر سراغی از من نگیره ولی اشتباه فکر کردم . یک هفته بعد باز خانم ارجمند قرار گذاشت که من و پسرش همدیگر رو ببینیم .اما نه در خانه . اجازه ی خروج منو از پدر گرفت و قرار شد همراه پسرش به امامزاده ای برویم . است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
«مرا پاک کن حسین جانم»...!! پایانِ شعبــــان رسیده مرا پاک کن حسین(ع) این دل برای ماه خـــدا رو بـه راه نیســـــــت!!! 🕊🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خدای مهربانم در این صبح زیبا برای دوستان و عزیزانم سلامتی، نشاط، دلخوشی عاقبت بخیری، عشق و محبت خواستارم امیدوارم زندگیتون پر از عطر خدا باشد 💙🌸💙
🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 پدر که از خداش بود . هر کسی جز حسام بود ، پدر مخالفت نمی کرد. انگار فقط حسام بیچاره زیادی بود که رفت . به قول خودش می خواست پوز دایی رو بزنه . اما دایی با اصرار برای نامزدی حسام انگار بیشتر پوز پدر رو زده بود . اما من ، سرم از این حرف ها و کارها در نمیومد .فقط می دونستم که من و حسام قربانی یه اختلاف بچه گانه بین پدرهایمان شدیم . بالاخره با اجازه ی پدر همراه آقا محمد به امامزاده صالح رفتم . آقا محمد خودش دنبالم آمد و در راه کلی با هم حرف زدیم و من آنقدر کنجکاو بودم که بحث رو آغاز کنم . -شما فکراتون رو کردید ؟ -بله ...خیلی ...حقیقتا زياد فکر کردم ولی وقتی دیدم آقا حسام و فاطمه سر زندگی خودشونند هیچ مانعی برای زندگی خودم و شما ندیدم . -واقعا مانعی ندیدید ؟! شما نمی ترسید که همسر آینده تون ، دلش پیش شما نباشه ؟ نیمچه لبخندی به لب آورد: -خب صبر می کنم تا دلش با من بشه ... فکر کنم این همون کاریه که خواهرم کرده. راست میگفت ، حماقت توی این خانواده موروثی بود. -به نظرتون میشه؟ -به نظرم میشه ....قلب انسان اثر محبت رو تو خودش ثبت می کنه ، نه اسم آدما رو ... پس میشه که با محبت اسم ها رو از خاطره ها محو کرد. همراه نفس بلندی گفتم : _پس چرا برای من این اتفاق نیافتاده ؟ -چون کسی نبوده که به شما محبت هدیه بده . سکوت کردم . به نظرم زیادی خوش خیال بود و این اصلا خوب نبود .ما به امامزاده صالح رسیدیم . زیادت کردیم و من با یه مغز هنگ کرده و دلی آشوب ، باز زار زدم و گله کردم از این تقدیر درهم پیچیده شده. است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝