voice.ogg
1.43M
من دوست دارم یه آدم دیگه بشم...🖐🏻
اونڪه دلت میگه بشم، منو ڪمڪ ڪن...🖐🏻
#ڪربلایۍحسینطاهرۍ
#امامرضا💔
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عاشق آلِ علی😍
مُخلص سیدعلی😊
#کلیـپرهبرانه
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت297
_نماز و دعا ؟! ... نماز استغاثه به حضرت زهرا رو خوندی ؟ خیلی نماز خارق العادیه . اگه شما دو نفر قسمت هم باشید یه جوری موانع رو براتون کنار میزنه که باورتونم نمیشه و اگه قسمت هم نباشه آرومت میکنه .
ذوق زده گفتم :
_ممنون ... خیلی کلاساتون عالیه ... خیلی چیزا یاد گرفتم ... کاربرد این نماز فقط واسه ازدواجه ؟
-نه ... تو هر مشکلی که کاری از کسی بر نمیآد عالیه ... ولی من برای ازدواج به خیلی ها گفتم بخونید و حاجت گرفتن .
-خیلی خیلی ممنونم خانم ربیعی ..
-منو بی خبر از احوالاتت نذار ... شايد اگه لازم بشه منم بیام با خانواده ات حرف برنم تا دعوای خانوادگیتون برطرف بشه .
-اگه لازم شد حتما بهتون می گم .
دستام رو محکم توی دستش گرفت و گفت :
_موفق باشی ...خدا همراهته ... تو تنها نیستی .
کلی امیدوارتر شدم . یه ذوقی بی دلیل توی قلبم جوونه زد . حالا یه راه کار اساسی پیدا کرده بودم .
از کلاس یکراست رفتم خونه ی علیرضا . پدر و مادر زودتر از من رفته بودند . جلوی در خونه که رسیدم از دیدن اونهمه کفش تعجب کردم . زنگ درو زدم و باز خیره ی کفش ها شدم . یه جفت راحتی زنانه ی مشکی و یه جفت کفش پاشنه دار بلند که بیشتر جوان پسند می آمد و سایر کفش ها هم مردانه و زنانه ولی آشنا. اینهمه مهمان کجا بود !
در باز شد . هستی نگاهم کرد و با اخمی ساختگی گفت :
_دیرکردی !
-کلاس داشتم ...نگفتی اینهمه مهمون داری !
-عروسمون رو دعوت کردم خب .
حس کردم یکدفعه قلبم از سینه بیرون کشیده شد . نگاهم توی نگاه هستی ، سرد شد و بی احساس :
_عروستون !
فوری لبشو گزید و منو تو بغل گرفت:
_آخ الهه ببخشید ببخشید ...حواسم نبود.
همراه هستی وارد خانه شدم . با ورودم به همه سلام کردم جز یک نفر . خودش هم بی توجه به من ، مشغول پوست گرفتن پرتقال بود یا میخواست بی توجه جلوه کند . رفتم توی آشپزخونه و پرسیدم :
_حالا چه کمکی ازم بر میآد ؟
یه سینی بزرگ چایی به دستم داد و گفت :
_بفرما زحمتشو بکش .
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه عبارت عالی✌
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
ایݩ چشمها،فرۺِ زیر پاےِ مهدےسٺ ,تمیز نگهشاݩ دار...
#بیو 🌿
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت298
-وای خدا ... کمر ندارم هستی ... این چیه دادی دست من !
-تو کمر نداری پس من دارم !؟
_خب پس علیرضا چکاره است ؟ بگو بیاد سینی چایی رو ببره .
-علیرضا رفته جوجه کباب ها رو درست کنه .
حلقه های نگاهم را کلافه تا سقف بالا دادم :
-ای خدا ...
سینی رو گرفتم و وارد پذیرائی شدم .همین که رفتم سمت خانم ارجمند ، یا همون مادرفاطمه ، فوری بلند و رسا گفت :
_آقا محمد ... سینی رو از الهه خانوم بگیر.
وای نه ! یعنی اینقدر بد جلو رفتم ؟!آقا محمد سمتم اومد و خواست سینی رو بگیره که گفتم :
_نه ممنون ... می تونم خودم .
بی اونکه نگاهم کنه گفت :
_اصلا اینکار مردانه است .
بعد سینی رو گرفت و برد .خواستم برگردم سمت آشپزخونه که خانم ارجمند دستمو گرفت . منو کشید سمت خودش وگفت :
_بشین دخترم .
یه نگاه به هستی توی آشپزخونه کردم و گفتم :
_چشم .
نشستم کنار خانم ارجمند که پرسید:
_خوبی شما ؟
-ممنون.
-شما باهستی جون همسن هستید ؟
-بله تقریبا ...
_پس همسن فاطمه ی منی .
سری تکون دادم که شروع کرد . ماشاالله خیلی خوش صحبت بود. از فاطمه گفت از پسرش گفت از خودش گفت . بعد یکدفعه همه ی صحبت هاش رفت سمت پسرش . چند سالشه، چکاره است ، توی صنایع دفاع کار می کنه ، مذهبیه . سربه زیره ، حقوقش خوبه . ماشین داره و ... اصلا اینا به من ربطی نداشت ولی نمی تونستم حرفی بزنم و او گفت و گفت و گفت .
یا از من می پرسید یا از پسرش می گفت . یه دلشوره گرفتم. سئوالای خانم ارجمند یه معنی بیشتر نداشت و من اصلا نمی خواستم به اون معنی برداشت کنم ولی انگار چاره ای نبود.
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#پروفآیڶطورے✨
#ماهرمضان🌙
-- 🇵 🇷 🇴 🇫 🇮 🇱
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت299
اون سال شب یلدا تک و تنها بودیم . قصد کردم همون شب که مصادف شده بود با شب جمعه ، نمازی رو که خانم ربیعی گفته بود ، بخونم .
همه یلدا گرفته بودند به خنده و خوشی و صحبت . من یلدا گرفته بودم به اشک و ناله و درددل با خدا . نمازم رو خوندم و بعدش سر سجاده ام رو به خدا نشستم و ذکر گفتم . فال حافظم شد همون امیدی که از اون نماز ، توی دلم نشست .
روزگار گذشت و گذشت . عادت کردم به این روال گذشتن تا اینکه اواسط دیماه یه اتفاق جدی افتاد .خانم ارجمند برای پسرش منو از پدر خواستگاری کرد . از اون حرف های شب دعوتی هستی پیدا بود که همچین قصدی داره ولی من کسی نبودم که بتونم پسرش رو خوشبخت کنم . اما این حرف ها تو گوش پدر من نمی رفت :
-حالا آرش رو رد کردی ... اینو چی میگی ؟ بذار ... یه عیب اساسی رو پسر مردم بذار دیگه .
خونسرد جواب دادم :
_عیبی روش نمیذارم ولی اگه اومد همه ی گذشته ام رو بهش میگم .
پدربلند بلند به حالم خندید :آره بگو ..بگو می خوای طرف رو فراری بدی دیگه .
-الان فرار کنه بهتره تا بعدش .
همونم شد .خانم ارجمند با پسرش دیدنم اومد . خوش برخوردتر از دفعه ی قبل منو تو آغوش کشید و بوسید .دلم می سوخت . نه براي خودم . برای خانم ارجمند که با اونهمه خانمی دنبال چه کسی اومده بود . صحبت های از حال و احوال که گذشت ، خود خانم ارجمند پیشنهاد داد که من و پسرش باهم صحبت کنیم .
حرفی نبود . از جا برخاستم و جلوتر راه افتادم . در اتاقم رو باز گذاشتم که آقا محمد وارد شد .نشست کف زمین و من بی هیچ حرفی درو بستم . به تبعیت مقابلش زانو زدم . چادر سفیدم رو روی سرم جلوتر کشیدم و بی هیچ تعارفی بهش خیره شوم . دنبال یه ردی یه نشونه ای بودم .دلم می خواست یه جوری اونو با حسام مقایسه کنم یا حتی شبیه بدونم. ولی نبود. صورت تپل و درشتی داشت . از نظر استخوان بندی هم درشت تر از حسام بود هم موهای جلوی سرش کمی خالی شده بود ولی در کل بد قیافه نبود . اما حسام نبود.
نفس بلندی کشیدم که گفت :
_شما بفرمایید.
همون جمله ی تعارفی رو گرفتم و لب باز کردم به گفتن حقیقت :
_شما از من چی می دونید؟
شوکه شد . سرش رو یه لحظه بلند کرد و نگاهم کرد . بعد با لبخندی که بیشتر حیا توش رنگ داشت گفت :
_خب از حیا و از نجابتتون خوشم اومده ... همین .
-می دونید من ازدواج کردم ؟
سرش باز بالا آمد . بی لبخند پرسید:
_واقعا ؟!
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت300
-بله ... یه ازدواج ناموفق ... قضیه اش مفصله ..
مکثی کرد و گفت :
_مهم نیست ... گرچه ترجیح میدم این قضیه فقط و فقط بین من و شما بمونه ، ولی از همین صداقتتون میشه فهمید که واقعا ناموفق بوده .
-می دونید من وحسام باهم نامزد بودیم ؟
باز سرش بالا اومد . اینبار بیشتر ازقبل شوکه شده بود:
_کدوم حسام ؟ همین آقا حسام خودمون ؟!
با جدیت جوابش رو دادم :
-بله .
-فاطمه حرفی در این مورد به ما نزده !
-خانمی کرده خب ... ما همدیگرو خیلی دوست داشتیم و یه اختلاف خانوادگی باعث بهم خوردن نامزدیمون شد.
پکر شد . اونقدر که حتی چهار خونه های آبی پیراهنش هم انگار زار زد .مصمم و جدی گفتم :
-من به درد شما نمی خورم آقا محمد ... نمیخوام جواب رد به شما بدم ولی تمام حقیقت رو گفتم بلکه خودتون به جواب رد برسید
از جا برخاست و جدی گفت :
_ممنون از صداقتتون ... اما من در مورد این موضوع فکر می کنم .
بعد از اتاق بیرون رفت و به چند دقیقه نرسید که نفهمیدم چی به خانم ارجمند گفت که همراه از خانه ی ما رفتند .
باز من ماندم و کنایه های پدر که معلوم نیست باز چی به پسرمردم گفته ام که مثل جن زده ها پا به فرار گذاشت . حقیقت تلخ بود واقعا . اماگفتنش لازم بود . فکر کردم محمد آن قدر عاقل باشه که با گفتن حقیقت دیگر سراغی از من نگیره ولی اشتباه فکر کردم . یک هفته بعد باز خانم ارجمند قرار گذاشت که من و پسرش همدیگر رو ببینیم .اما نه در خانه . اجازه ی خروج منو از پدر گرفت و قرار شد همراه پسرش به امامزاده ای برویم .
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت301
پدر که از خداش بود . هر کسی جز حسام بود ، پدر مخالفت نمی کرد.
انگار فقط حسام بیچاره زیادی بود که رفت . به قول خودش می خواست پوز دایی رو بزنه . اما دایی با اصرار برای نامزدی حسام انگار بیشتر پوز پدر رو زده بود . اما من ، سرم از این حرف ها و کارها در نمیومد .فقط می دونستم که من و حسام قربانی یه اختلاف بچه گانه بین پدرهایمان شدیم .
بالاخره با اجازه ی پدر همراه آقا محمد به امامزاده صالح رفتم . آقا محمد خودش دنبالم آمد و در راه کلی با هم حرف زدیم و من آنقدر کنجکاو بودم که بحث رو آغاز کنم .
-شما فکراتون رو کردید ؟
-بله ...خیلی ...حقیقتا زياد فکر کردم ولی وقتی دیدم آقا حسام و فاطمه سر زندگی خودشونند هیچ مانعی برای زندگی خودم و شما ندیدم .
-واقعا مانعی ندیدید ؟! شما نمی ترسید که همسر آینده تون ، دلش پیش شما نباشه ؟
نیمچه لبخندی به لب آورد:
-خب صبر می کنم تا دلش با من بشه ... فکر کنم این همون کاریه که خواهرم کرده.
راست میگفت ، حماقت توی این خانواده موروثی بود.
-به نظرتون میشه؟
-به نظرم میشه ....قلب انسان اثر محبت رو تو خودش ثبت می کنه ، نه اسم آدما رو ... پس میشه که با محبت اسم ها رو از خاطره ها محو کرد.
همراه نفس بلندی گفتم :
_پس چرا برای من این اتفاق نیافتاده ؟
-چون کسی نبوده که به شما محبت هدیه بده .
سکوت کردم . به نظرم زیادی خوش خیال بود و این اصلا خوب نبود .ما به امامزاده صالح رسیدیم . زیادت کردیم و من با یه مغز هنگ کرده و دلی آشوب ، باز زار زدم و گله کردم از این تقدیر درهم پیچیده شده.
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝