فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خَسـته شُده ایم ازاین همه نیرنـگ...
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت318
_شما تمومش کنید ... امشب همه چی تموم میشه ... من واسه اینکار استخاره هم گرفتم ، خوب اومد ... پس خواست خدا بوده .
نمی دانستم چی بگم که عذاب وجدانم کم شود با ناله ای گریه کردم و گفتم :
_فاطمه ! حلالم کن با زندگیت بازی کردم .
-نه ...اصلا ... نه اسمی توی شناسنامه ام رفته نه ازدواجی صورت گرفته ... شاید من وسیله ای بودم که به خواست خدا باعث ایجاد دوباره ی رابطه ی دو خانواده شد .
لبام به زور کشیده شد سمت لبخند که ازکنارم برخاست و گفت :
_فقط قول بدید زودتر خوب بشید ... اگه حقی به گردنتون دارم ، سلامتی شماست وگرنه هیچ ... یه خواسته ی دیگه هم دارم ... غرور برای یه مرد لازمه ... خوبه که مرد عاشق و مغرور به همسرش باشه ، تا نذاره این اتفاقایی که برای شما و الهه افتاده ، رقم بخوره.
از اینهمه محبت این دختر ، شرمنده شدم . چشمامو بستم و گفتم :
_دعا می کنم همونی سر راهت بیاد که از خدا خواستی هم اولویت دین رو داشته باشه هم عشق رو .
از ته دل آمین گفت ، نگاهم کرد و رفت . قلبم تند تند می زد . انگار رها شدم از بند یه تفکر مسموم به اسم خیانت . عذاب این فکر داشت خفه ام می کرد که هر لحظه حس می کردم دارم به فاطمه خیانت می کنم . اینکه با یک انگشتر دستش را بند اسم و نامم کردم و با درگیری با فکر الهه، خودم را پایبند فاطمه نکردم .
انگار آزاد شدم اما سوختم . انگشتر ظریف فاطمه توی مشتم بود و من هنوز داشتم از شدت محبت این دختر و فداکاریش می گریستم و لبانم زیر ذکری می لغزید به بغض:
" استغفرالله ربی و اتوب الیه "
گفتی نگاهش حرام است ، نگاه نکردم ، فکرش حرام است ، فکر نکردم ، پس چرا از خاطرم نرفتی ؟ چرا آرام نشدم ؟... شاید تقدیر به بازگشت بود ... که بود. قطعا بود وگرنه چطور فاطمه و محمد می توانستند اینگونه روی تعهدشان خط بکشند ؟! ... یا مقلب القلوب خواسته اش را غالب کرد!
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #کلیپ استاد #رائفی_پور
🔖 «هرکسی نمیتونه به امام زمان (عجلاللهتعالیفرجهالشریف) برسه»
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت319
تسبیح توی دستم ، لبام مشغول ذکر صلوات و فکرم پیش حال خراب حسام . مونده بودم با اون حال خراب چطوری سر سفره ی عقد بشینم . از روزی که ما فهمیدیم که حسام توی بیمارستان بستریه چند روز دیگر هم گذشت .
هرچه مراسم عقد رو تا تونستیم جلو انداختیم ولی حال حسام هم بهبود پیدا نکرد . تا اینکه یه شب بعد از شام ، صدای زنگ در خونه بلند شد ، به تصویر آیفون نگاه کردم . محمد و فاطمه بودند. اون وقت شب ، حضور فاطمه و محمد ، پشت در خونمون ، حالم رو بد کرد تا درو بازکردم و اون ها بالا اومدند ، طاقتم رو از دست دادم و پرسیدم :
_حال حسام چطوره ؟
فاطمه نگاهم کرد نگاهش غمگین بود اما یه لبخند زد و گفت :
_سلام ...خوب میشه ان شا الله .
بعد همراه محمد وارد خانه ی ما شدند. پدر هم متعجب شد . مادر چایی آورد که محمد گفت :
_آقا حمید ، ببخشید اگه دیر وقته ولی لازم بود شما رو ببینیم و باهاتون صحبت کنم .
-بفرمایید.
محمد بی رو دربایستی به پدر خیره شد و گفت :
_من مراسم عقد رو کنسل کردم ... من و فاطمه به این نتیجه رسیدیم که ازدواج هردوی ما یه اشتباهه .
صدای اعتراض پدر بالا رفت :
_این مسخره بازیا چیه !؟ حالا حسام دو روز دیگه خوب میشه ، شما تا آخر عمرتون نمی خواید ازدواج کنید ؟! واسه خاطر حسام ؟!
صدای محمد هم کمی بالا رفت :
_فقط بحث حسام نیست ...الهه هم حالش مساعد نیست ...نمیشه که هر روز دلشوره واضطراب داشته باشه ... نمیشه که هر روز تسبیح بچرخونه به نیت سلامتی حسام .
پدر خندید :
_پسرم تو حساس شدی ، خب بالاخره حسام پسردایی الهه است ، نگرانشه فقط .
-مطمئنید فقط نگرانیه !! شایدم عشقه ...
نه ؟!
فاطمه نگاهی به من انداخت و گفت :
_من باقی مهلت نامزدیم رو با حسام بخشیدم ... دیدم که تلاشش رو کرد، تا گذشته ها رو فراموش کنه ولی نشد ... نمیخوام با مردی ازدواج کنم که توی خاطرات گذشته اش مونده .
گریه ام گرفت . سر چی نمی دونم ولی دست خودم نبود. اشک چشمام مهار شدنی نبود که پدر فریاد زد :
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
•|رمضـ🌙ـان!'
غنیمتیست
برایزدودنغبار
ازآینہیدلِبندگان . . .🌿!'|•
•
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
سلام صبحتون پربرکت 😊🌤
امروز را باید با نشاط
و انرژی مثبت شروع کرد
با قدمهای مطمئن
با نگاهی سرشار از امید
و با گفتنِ " من لایق بهترینم "
پس بهترین ها را جذب می کنم 🌈💛✨
#خدایا_شکرت 🌸
ڪاش 1400همون سالے باشھ ڪھ توش میشنویم :
أَلا یا اَهل العالَم أَنا مَهدے...♥️
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📱 #استوری استاد رائفی پور
🔺حس میکنی ظهور نزدیکه؟
●میخوای پارکاب امام زمانت باشی؟؟
●سواد رسانه ای رو جدی بگیر
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رفیق خوب زندگیم ارباب
#ڪپےباذڪرصلواتآزاد
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊 خداوند در ماه مبارک رمضان
هر شب 3 بار خودش میگوید ...♥️🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت320
_همین کارو کردی که نامزدت میخواد نامزدیتون رو بهم بزنه .
نشستم روی مبل . دیگه قدرت ایستادن نداشتم . همچنان می گریستم که مادر هم وارد بحث شد :
_شایدم شما همین اصرار و اجبارها رو کردی که حالا کارشون به اینجا رسیده !
پدر عصبی تر شد ، فریاد زد :
_منیژه .
-دروغ میگم ؟ یکی تو یکی محمود ... سر غرور و لجبازی ، نه تنها با زندگی الهه و حسام بازی کردید ، بلکه با زندگی این دوتا جوون هم بازی کردید ... واسه همه دستور صادر کردید ، حالا نمیتونی جلوی نامزد دختر خودتو بگیری .
پدر از جا برخاست . یه طوری که انگار میخواست به مادر حمله کنه که محمد جلوش سد شد :
-آقاحمید ... من نه کاری به حرف های شما دارم نه حرف های منیژه خانم ، فقط امشب اومدم که اعلام کنم ، نامزدی منو الهه بهم خورده ...همین .
پدر با لحنی آرومتر جواب داد:
_داری عجله میکنی جَوون .
-عجله ! من تا کی صبر کنم ، دل الهه با من میشه ، فکرش ، احساسش ، قلبش ، شما به زور می خواید دخترتون رو وارد زندگی یک نفر کنید ، بلکه همه چی رو فراموش کنه ، ولی زندگی مشترک که با اجبار و زور تشکیل نمیشه ، با عشق و علاقه و محبت شروع میشه ...
-عُرضه داشته باش ... خودتو محک بزن پسر جان .
محمد در جواب این حرف پدر ، پوزخند زد :
_محک بزنم ! مگه آزمون استخدامیه !زندگی مشترکه ، حس و احساس من باید راهی داشته باشه تا به دل همسرم بشینه وگرنه نمیشه زندگی مشترک !... من از هر راهی استفاده کردم ولی نشد ...نگاهش کنید ...واسه من اشک نمی ریزه ، واسه حسام داره گریه میکنه.
پدر باز محکم فریاد زد :
_ساکت شو الهه .
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
خیلی راحت از سر کار تا خونه میریم ، نه بمبی منفجر میشه نه تو مسیرمون کسی سبز میشه و نه داعشی در کارِ
اما هستن سفره هایی افطاری که این روزها یک نفر رو کم دارن💔
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ
🌼حجتالاسلام مجتهد تهرانی🌼
🌼کسی که به زن نامحرم نگاه کند🌼
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
منبع استوࢪے¹⁵ثانیهای #مذهبی ߊܝ࡙ߺࡅ߭ܟ߲ߊࡄࡅߺ̈ߺࡉ😍👇🏼
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
0{ بیـا
و یك بغــل بـابـاے مـن باش(: ♥️🌻 }0
#بابایی
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
•| حضور در انتخابات
وظیفه هر ایرانی✌️|•
#انتخابات
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوࢪے 🖇♥️
ویــࢪانــہ شــۅد شهـــࢪ تلاویــو بزودۍ...✌️🏾😎
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت321
دست خودم نبود. اصلا نمی تونستم آروم بشم . فاطمه هم از روی مبل برخاست و گفت :
_بریم داداش .
قدمی از پدر دور شدند که پدر باز عصبی ، صداشو بالا برد :
_بازندگی دختر من بازی کردی آقا محمد ، حلالت نمی کنم .
محمد چرخید سمت پدر . یه نگاه متفکرانه به پدر کرد و با خونسردی جواب داد:
-من نیازی به حلالیت شما ندارم ولی شما خیلی نیاز به حلالیت من و فاطمه و حسام و الهه دارید ... با زندگی همه ی ما ، شما بازی کردید ، شما که جای خدا نبودید و جای خدا دستور صادر کردید ... جای خدا نبودید و اجبار کردید ...
اصلا مگه شما قرار بود پای سفره عقد بشینید که اینهمه دستور بله یا نه گفتن صادر کردید ! ... عقد بدون رضایت محرمیت نمیآره آقاحمید ... این حکم خداست ... دختر شما راضی نیست ، حسام راضی نیست ... دست بردارید از این قانون های قرون وسطایی ... توی این عصر ، کسی به شیوه ی سه قرن پیش دختر شوهر نمیده .
پدر فقط با عصبانیت نگاهشون کرد و فاطمه و محمد رفتند . درخونه که بسته شد ، نگاه پدر چرخید سمتم . نفهمیدم چرا سمتم حمله کرد.
خواست منو بزنه که مادر راهش رو سد کرد.
-حمید به قرآن ، دستت بالا بره ، همین امشب چمدونم رو جمع می کنم و همراه الهه میرم خونه ی داداشم ... تمومش کن این مسخره بازیارو .
پدر مادرو به عقب هل داد. مادر چند قدمی عقب رفت و ایستاد و پدر باز خسته نشد از اینهمه کنایه و غر زد :
-هردوتون عین همید ... مغزتون هنگ کرده ... دیوونه شدید ... عقل از سر همتون پریده .
مادر ، خوب جواب پدرو داد:
_آره همه ی ما دیوانه ... تو یکی عاقل ....ولی حرف محمد حرف حق بود ... شما با اینهمه عقل نمی تونی پسر و دختر مردم رو به زور سر سفره عقد بشونی ، شاید بتونی الهه و حسام رو بکشونی تا بالاجبار پای سفره عقد بله بگن ولی محمد و فاطمه رو نه .
-ازجلوی چشمام دور شید ... با هر دو تونم .
اونشب حتی مادرهم توی اتاق من خوابید.
شب اول آزادی ام بود . آزادی از تعهدی که می خواستم به هزار زور و زحمت ایجاد کنم . حالا داشتم نفس میکشیدم . درست مثل پرنده ای که از قفس آزاد شده . قلبم آرام گرفت و تپش هایش منظم شد ... بعد از چندین ماه پر تلاطم.
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
↺پست های امروز تقدیم بھ↶♥️🌸
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی🌺
شبتون فاطمے➿.•
عشقتون حیـــ♥️ـــدرۍ
مھرتون حسنے🌱•°
ارزوتون هم حرم ارباب ان شاءالله💫°`
یا امام رضا مدد ...
نمازشب و وضو یادتون نره🦋••
التماس دعاۍفرج و شھادت🥀.••
شبتون مهدوی