eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از 💚 تبلیغات فاطمی 💚
🛑باسابقه ترین کانال اینا همینجاست👇 💁‍♀ های این فروشگاه رو هوا میزنن🏃‍♀🛍🛒 از بس که قشنگن و کلی مشتری ثابت داره😍😎 اینجا میتونی به راحتی لباس زیر با کیفیت عالی ✌️و با نازلترین قیمت 🤑 با هر سلیقه ای که هستی انتخاب وخرید کنی😌😇 💢حضور خانم های سلیقه واااجبه💢 ❇️شروع قیمت از 15t https://eitaa.com/joinchat/3563651118C01cc87343a
هدایت شده از 💚 تبلیغات فاطمی 💚
🔹دلبرۍازهمسر.😁😍 🔹میخواۍهمسرت‌وابستت‌شه؟بزن‌روقلب👇 ✨❤️ ❤️ ❤️ ❤️✨ ✨❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤ ❤️✨ ✨❤️❤️❤️ 🔐❤️❤️❤️✨ ✨❤️❤️🔐🔐🔐❤️❤️✨ ✨❤️❤️ 🔐 ❤️❤️✨ ✨❤️ ❤️ ❤️✨ ✨❤️✨ ✨ 🔹میخواۍهمسرت‌عاشقت‌شه‌بیا👆 🔹فقط متاهلا‌ بزنن رو قلب..سوپرایزه😜👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ڪسی‌ڪه‌معتقدبه‌ظھوࢪامام‌زمان‌باشه گناھ‌نمیڪُنہ (:🦋′ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻انتقاد و تشکر از شورای نگهبان 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میدونستی اگر گناهتو مخفی کنی، خدا میبخشه؟☺️♥️ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[ حکم‌آنچه‌تو‌گویی...♥️🌱 ] ✌️🏻 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبی آروم✨ به امید تجلی روزی مملو از انوار الهی براتون آرزومندیم...✨🙏 ✨ ✨ -------------------
سلام مهدےجان 🌷 🤍گر نیایے تا انتظارت مے ڪشم 💚منت عشق ازنگاہ پر شرارت مے ڪشم 🤍نازچندین سالہ چشم خمارت مے ڪشم 💚تا نفس باقیست اینجاانتظارت مے ڪشم 🦋اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج🦋
عشقِ‌من‌ڪسی‌ِکھ هستم‌به‌زیـٖر‌دِینش . . من‌عـٰاشق‌خــدا‌و دیوونہ‌یِ‌حسینش؏(:♥️ ✨ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان جدید 😍 از نویسنده محبوب و مشهور رمان آنلاین دیگه یادم نیست چند روز گذشت ، ولی زیاد طول نکشید که یه روز خانم بحری ، پرستارمون که خاله صداش میزدیم اومد و به من گفت که وسایلمو جمع کنم و باهاش برم. خیلی ذوق کردم. به تک تک بچه ها گفتم : _دیدی مامانم اومد دنبالم. بچه ها فقط نگاهم کردند و من با یه ساک کوچولو از وسایلم از سالن بیرون اومدم و همراه خانم بحری به اتاق مدیر رفتم. اونجا تا در اتاق رو باز کردم ، مینا خانم رو دیدم. دستاشو برام باز کرد و گفت : _سلام نسیم من... میخوای بازم موهاتو ببافم ؟ لبخند روی لبم پرید : _ مامانم نیومده دنبالم ؟ مینا خانم از روی صندلیش برخاست و سمت من اومد . منو بغل کرد و توی گوشم گفت: _نتونست بیاد... قرار شد تو بیای پیش ما تا مامانت بیاد دنبالت ، باشه ؟ _ پس میاد دنبالم ؟ _آره خوشگلم. بعد منو سمت خودش کشید و برد کنار صندلی میز خانم مدیر. صداشون رو میشنیدم ولی توی فکرای بچگانه ی خودم بودم. _ خانم رادمان... بهرحال از امروز ، شما قانونا سرپرست نسیم میشید ، یه نکته ای که قابل ذکره اینه که ما اینجا وقت کافی برای پرورش بچه ها نداریم ، پس اگر خطایی ازش سر زد... مینا خانم فوری جواب داد: _ هیچ گله ای نیست خانم ثمری ، مطمئن باشید. بعد بوسه ای باز روی صورتم جا خوش کرد و دستم رو گرفت و همراه خودش برد. من با یه ساک رنگ و رو رفته سوار یه ماشین شدم که مینا خانم راننده اش بود. با اونکه اسم ماشین رو نمیدونستم ، اما میتونستم تشخیص بدم که ماشینش یه ماشین معمولی نیست. نگاه کنجکاوانه ی یه دختر هفت ساله توی همچین ماشینی میچرخید. تنها ماشینی که تا اونروز دیده بودم و سوارش شده بودم ، اتوبوس بود و تمام ذوق و شوقم گاهی برای اتوبوس های دو طبقه و ترسی که از نشستن توی طبقه ی دومش داشتم. مینا خانم که کنجکاویم رو دید پرسید: _ماشینم قشنگه ؟ سرم رو تکون دادم که خندید و دستشو سمتم دراز کرد و آروم یه نیشگون از لپم گرفت و گفت : _چقدر تو با مزه ای دختر! شاید سنم به خیلی چیزا قد نمیداد ولی از همون ماشین مینا خانم و یا خیابان های پهن و بزرگی که داشت اونو سمت خونه اش میکشید یا اون خیابان پهن و بزرگی که واردش شد و آخر همه ، خونه ای بزرگ با یه دری سیاه رنگ که چهار برابر در خونه ی کوچک ما بود ، فهمیدم که وضع مالی خوبی دارند. خیلی خیلی با وضع مالی ما ، که هر شب نون و چای تلخ میخوردیم و گاهی چایی شیرین ، اونم بستگی داشت که کوپن شکر رو اعلام کنن یا نه ، و یه وقتایی که خسته میشدم که صبحونه و شاممون یه غذا بود ، مادر سیب زمینی پخته میذاشت با یه دونه تخم مرغ که نصفش سهم من بود و نصفش سهم خودش ، فرق داشت. 🍂🍁🍂🍁 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
😡😡داغ داغ🔥🔥🔥 ❌❌فوری❌❌😍😍 😱😱ازدواج بازیگر معروف لیسانسه ها با علی ...⁉️ 😳😳😘😘 بیا ببین چیکار میکن⁉️😥😥👇👇👇 کل کل پژمان جمشیدی با باران کوثری⁉️ http://eitaa.com/joinchat/2362179598C1ada527770 😱😱😱 مرگی که به بازیگر معروف تلنگر زد ⁉️...😞😞😢😢 واکنش مژده لواسانی به ..و شبکه های معاند⁉️😔🤦‍♀ 🙈🙈😱😱😱👆👆👆 🚫🚫اینجا بخوانید⬇️ http://eitaa.com/joinchat/2362179598C1ada527770 عکس ازدواج متین ستوده همراه همسرش⁉️😍😍💐💐💐 لینک موقت 📛📛⛔️⛔️💯
چادر مشکی تو، برایت امنیت می آورد خیالت راحت، گرگ ها همیشه به دنبال شنل قرمزی هستند…😇👇 ـ ⚫️ ـ ⚫️ ـ ⚫️ ⚫️ ـ ⚫️⚫️ ⚫️ ⚫️ ـ ⚫️ ⚫️ ⚫️ ⚫️ ـ⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️ ⚫️⚫️⚫️ ⚫️ ـ ⚫️ ـ ♦️ ♦️ ⚫️ ـ ♦️ بزرگترین و معتبرترین فروشگاه چادر مشکی در ایتا👌 جشنواره هدیه برای چادری ها😍
🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
_به به دختر یکی یه دونه ی حاجی محل و پارتی های شبونه؟ از ترس داشتم به خودم میلرزیدم اینکه همون امیرعباس بود پسر حاج رضای مسجد دوست بابا _دختر حاجی بابات خبر داره کجاها میچرخی؟ خشمگین اومد نزدیک صورتم با چندش گفت _اون زینب خانمی که چادر سر میکنه تو محله مچرخه و داداشاش سرش قسم میخورن اینه که باید از مجلس رقص جمعش کرد؟ لبهام از ترس کبود شده بود اگه میرفت به مهیار و بابا میگفت خونم حلال میشد خواستم جوابی بدم که صدای آژیر ماشین پلیس بلند شد امیرعباس دستمو گرفت و.... https://eitaa.com/joinchat/362479692C4f541df048
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
_به به دختر یکی یه دونه ی حاجی محل و پارتی های شبونه؟ از ترس داشتم به خودم میلرزیدم اینکه همون امیرع
❌تو پارتی‌ دستگیرشون‌ میکنن‌ از ترس‌ ریخته شدن آبروی‌ پدراشون‌ به‌ عقد‌ همدیگه‌ درشون میارن😱☝️☝️
رمان انلاین 📿 یه پسر ! یه پسر سالم و سرحال و تپلی . به نظرم چشماش به زیبایی چشمای حسام بود و لباش شاید میشه گفت به من رفته بود . با تخت منو سمت اتاق بستری پخش زنان می بردند که حسام رو توی راهرو دیدم . دنبال تختم دوید و گفت : _سلام عزیزم . دستم را از زیر پتو دراز کردم تا دستشو بگیرم که پرستار بد اخلاق گفت : _حالا وقت این اداها نیست . حسام دنبال تختم آمد .همراه پرستاران با ملحفه منو روی تخت بخش زنان ، جا به جا کردند که پرستارها بیرون رفتند و حسام درحالیکه پتو را رویم می کشید گفت : _عزیزم ... الهی حسام بمیره که اونجوری درد کشیدنت رو نبینه. سرش جلوی صورتم بود که آروم توی گوشش زدم : _دیوونه این چه حرفیه ! خندید و یه اخم به شوخی به صورتش آورد: -تو چی ؟ ... تو با اون اگه ای که هی میگفتی و منو دیوونه می کردی . لبخند زدم . سر خم کرد و محکم گونه ام رو بوسید . دستی به موهایم کشید و گفت : _الان خوبی ؟ -بهترم . -الان همه می ریزند بالا سرت ... لبخند زدم و گفتم : _حسام جان . -جان حسام . -بگو بچه رو بیارند می خوام ببینمش . -پرسیدم ، گفتن میآرند تا شیرش بدی .... اگه اجازه بدی منم برم یه دسته گلی یه چیزی برای عشقم بخرم بیام . -حسام . است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🥀 اجرڪسانی‌ڪه‌درزندگی‌خود مدام‌درحال‌درگیری‌بانفس‌هستندو زمانی‌ڪه‌نفس‌سرڪش‌خودرا،رام‌نمودند خداوندبه‌مزداین‌جهاداڪبر شهادت‌راروزی‌آنان‌خواهدڪرد.✨'! -شهیدمحمدمهدی‌لطفی‌نیاسر🌷 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
آئین محمّدهمان آئین ابراهیم است 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
『🌿♥️』 ❤️ |طبیبان‌بارهاگفتند: این‌غمـ‌راعلاجےنیست! دگرغیرازهواےڪربلا؛ برمانمےسازد...🖐🏻|
وقتی‌ از طعنه‌هاشون خسته شدی؛ فقط‌ بگو نذر ظهورِت:)) 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان جدید 😍 از نویسنده محبوب و مشهور رمان آنلاین ماشین مینا خانم وارد حیاط بزرگی شد که از ذوق دویدن توی این حیاط ، از روی صندلیم بلند شدم. قدم تا سقف ماشین بود و کف دو دستمو گذاشتم روی شیشه و داشتم حیاط و بزرگیش رو میسنجیدم که ماشین مینا خانم توقف کرد. از ماشین پیاده شدم و محو تماشای حیاط شدم. یه طرف شمشاد کاری شده ، یه طرف یه استخر بزرگ ، یه طرف چمن کاری شده. اصلا قابل مقایسه با حیاط کوچولوی خونه ی ما نبود که از سر حیاط تا تهش با کشیدن یه لی لی تموم میشد. یه نگاه به پاهام انداختم و یه نگاه به حیاط . چند تا لی لی میتونستم توی این حیاط بکشم ؟! دست مینا خانم سمتم دراز شد. دست کوچکم رو محکم و مهربانانه گرفت و همراه خودش برد.از کنار چمن های حیاط ، استخر بزرگش ، و محوطه ی گل کاری حیاط گذشتیم و وارد خونه شدیم. دو تا پله ی پهن و بزرگ ، حیاط رو از ورودی خونه جدا میکرد. یه لحظه یاد در کوچک خونمون افتادم. در خونه رو مینا خانم باز کرد و بلند صدا زد : _ سمانه خانم. یه خانم همسن سلیمه خانم جلو اومد و گفت : _بله خانم. _ این خانم کوچولو ، اسمش نسیمه ، ایشون قراره دختر من باشند تا مادرشون بیان دنبالش ، یه زحمت بکش ، ایشون رو ببر حمام ، بعد لباس تنش کن باید بریم واسش یه لباس خوشگل بخریم. _چشم خانم... بفرماید نسیم خانم. نگاهم برگشت سمت مینا خانم و گفتم: _ لباس دارم. مینا خانم خم شد و روی پنجه های پاش نشست و به دست به صورتم کشید و گفت : _میخوام یه لباس خیلی خوشگل تنت کنم ، از اون پُف پُف ها که دامن داره ، آخه شب بابابزرگ هومن میاد خونمون مهمون داریم. بعد سر بلند کرد سمت سمانه خانم و گفت : _ ببرش که کلی کار داریم ... من کارای آشپزخونه رو انجام میدم. سمانه خانم منو همراه خودش برد به طبقه ی دوم. از پله ها بالا میرفتم و با خودم فکر میکردم که خونه به این بزرگی که اندازه ی کل پرورشگاه ما بود ، برای چند نفره ؟ طبقه ی دوم پر بود از اتاق که سمانه خانم گفت : _ نسیم خانم ، یکی از این اتاق ها مال شماست . _مال من!! _ بله خانم. با حیرت به درهای اتاق ها نگاه کردم. اونقدر از دیدن اون خونه و حیاط غافلگیر شده بودم که یادم بره دلتنگ مادرم هستم. 🍂🍁🍂🍁 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
**سلام همراهان همیشگی ❤️ عزیزان یه درنظر گرفتیم که در نهایت بتونیم به رمان خونای حرفه ای مون جایزه بدیم😊🌈 رمان که به تازگی 5 پارت اون گذاشته شده قرارهست وی ای پی‌ش رو هم بزاریم😍😇 هرعزیزی که انتهای رمان و اتفاقات افتاده در طول مسیر رو با یسری جزییات دقیق حدس بزنه...🤔 با قرعه کشی بینشون به 10 نفر رمان وی ای پی به صورت کاملا رایگان هدیه داده میشود☺️ 😍😍😍😍😍😍😍 دوستان خودتون روهم خبر کنید بیان تواین چالش جذاب شرکت کنن👏🏼💙 🦋✨🦋 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝**
جواب 13دی را 28خرداد می دهیم....✊ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 تا کنار در رفته بود که صدا زدم ، ایستاد : _جانم . _خیلی دوستت دارم . لبخندش مثل سفره ای پهن شد روی لب هاش . دستش رو گذاشت روی سینه اش و گفت : _عزیزمی ...من بیشتر ... بعد دستشو به لاله ی گوشش گرفت و مثال همیشگی اش را برایم تکرار کرد: _غلام حلقه به گوشتم الهه ی من ... بانوی منی. خندیدم : _آخرش یه گوشواره برات میخرم . بوسه ای تو هوا فرستاد و رفت . یه نفس بلند از یه شب پردرد کشیدم و به فکر فرو رفتم . چه حسرت هایی که زود به آرزو مبدل می شوند . یه روزی از دیدن بچه ی هستی ، حسرت خوردم و حالا خودم به آرزویم رسیدم . من خوشبخت بودم . پولدار نبودم . در رفاه کامل نبودم . سفر خارج از کشور نمی رفتم ، اما تمام ثروتم ، همسری بود که دوستم داشت . هم قلبی ، هم لفظی و هم عملی . از تک تک نفس هایش ، الفاظش و رفتارش ، این حس قشنگ و آرامش بخش به من القا می شد که دوستم داره. خوشبختی من و حسام به همین بود ، که اگرچه مستاجر بودیم و هر سال به کرایه مان اضافه می شد ، اما دل خوشی داشتیم ، برای زندگی و خوشی و ناخوشی هایش ، چون هم را داشتیم . چون عشق بود. چون وابستگی مان آنقدر بود که نفس هایمان باهم گره خورده بود . در خوشی و ناخوشی . ماخوشبخت بودیم ، چون نیمه ی گمشده ی هم بودیم . 📿 پایان 📿 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
•• فخر‌است‌برای‌من،فقیر‌تو‌شدن از‌خویش‌گسستن‌و‌اسیر‌تو‌شدن':)✨ ♥️ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
••🌎🌊•• 🌹⃟😢 دنیآ بہ من یہ بین الحرمین بدهڪارهـ (: بہ‌ تۅ چے؟! √°•‌ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
•|ای مردم در صحنه باشید و افرادی را انتخاب کنید که ثمره خون شهیدان را پایمال نکنند که در این صورت شما مسئول خواهید بود.|• _ شهید علی طباطبایی 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🌺آرزو میکنم 🌼دقایق امروز برایتان 🌺سرشـار از عـشق 🌸برکت و تندرستی باشد 🌼و به هر آنچه آرزویش را 🌸دارید برسید، روزتون زیبا 🌼
شڪر خدا را کہ‌در‌پناھ حسیݩم♥️ عالم‌از این خوب تر پناھی ندارد 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝