🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
13.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپرهبرانه❤️
بااذن رهبـرم...
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
••📮
میگفٺ:↓
براۍآنچہاعتقاددارید
ایستادگۍکنید
حتیاگرهزینہاش
تنهاایستادنباشد!🤞🏿✨
|🧩|↜ #حاجاحمدمتوسلیان
رمان جدید 😍
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
رمان آنلاین #اوهام
#پارت25
نگاه سردی به من انداخت و باز با خونسردی سمت پله ها رفت .
تا آخرین پله ای که می رفت با لبخند نگاهم می کرد . شاید منتظر شنیدن یک آخ از من بود که نشنید .همین که از تیر رسم خارج شد با ناله ی خفیف دستم رو گرفتم توی بغلم و در حالیکه از شدت درد ، به جلو خم میشدم ، هر چی بلد بودم به ذهنم می آمد نثارش می کردم :
_هیولا ....گودزیلا ...درآکولا....وای خدا دستم ...بمیری الهی ...خون آشام ..ای وای ...دستم دستم...
شاید چند دقیقه ای از این بی تابی ام نگذشته بود که صدایش باز باعث سکوتم شد:
_پس درد داری .
از تامل گفتن همان سه کلمه معلوم بود ، که از تعجب نیست بلکه از تمسخر است .سرم بالا آمد. بالای پله ها ، کنار نرده های چوبی ایستاده بود ، ساعد دستانش را روی نرده ها گذاشته و به سمت جلو خم شده بود. و دقیق نگاهم میکرد.
پوزخندش همراه با نگاه منتظرش داشت طاقتم را کم می کرد که یکدفعه توانم تحلیل رفت و به صفر رسید :
-آره...خیلی درد دارم .
کمرش را صاف کرد و تمام قد مقابل نرده ها ایستاد ،جدی وسرد گفت :
_حاضر شو بریم دکتر.
لازم بود وگرنه درد را ترجیح می دادم به حضور در کنار کابوس زندگیم .اما درد دستم هر لحظه بیشتر می شد .حاضر بودم .فقط کفش هایم را پوشیدم و او جلوتر از من راه افتاد. پاترول مادر توی پارکینگ بود و خدا روشکر که بود وگرنه حوصله ی تاکسی گرفتن و منتظر شدن را نداشتم .حالا راحت تر ناله می زدم از مچ دستی که فکر می کردم به حتم شکسته .تا خود بیمارستان ناله زدم .بعد از گرفتن عکس دکتر گفت :
_مچ دست شما از سه جا شکسته اما یه ماه گچ می گیریم اگه جوش بخوره که هیچ وگرنه باید عمل بشه .
بعد مقداری مسکن برایم نوشت و من را راهی اتاق کچ کرد . داشتم از درد می مردم . روی تخت مخصوص دراز کشیدم که دکتر به هومن اشاره کرد:
_بازویش رو محکم بگیر .
اول متوجه ی منظور این حرف نشدم .هومن با یه دست بازویم رو گرفت که دکتر یکدفعه مچ دستم را کاملا صاف کرد و با اینکار حس کردم ،جانم را گرفت .نفسم بند آمد .شدت درد آنقدر بود که لحظه ای چشمانم تار شد .دکتر مشغول گچ گرفتن بود که گفت :
-از بیمارستان که رفتید ، یه نوشیدنی شیرین بهش بدید، مثل آب هویج ....به نظرم فشارشون افتاده .
نگاه جدی هومن سمتم آمد .هنوز خونسرد و آروم بود.
نگاه من اما به دست دکتر . با دستی گچ گرفته شده از بیمارستان بیرون آمدیم . درد دستم کمتر شده بود ولی از بین نرفته بود.توانم اما برای نالیدن کم شده بود. سرم را تکیه زده بودم به پشتی صندلی و در تفکری فیلسوفانه از حوادثی که پیش آمده بود ، بودم که هومن از ماشین پیاده شد .
نگاهم از کنار پنجره به او بود.لیوان آب هویجی از یک آبمیوه فروشی خرید و برگشت .جدی جدی حرف دکتر را پذیرفته بود؟!
-بیا...اینم واسه اینکه هم قندت بیاد بالا ، هم چشمای کورتون از کوری در بیاد.
لیوان آب هویج را گرفتم و با نی یه جرعه نوشیدم که ادامه داد:
_بد نگذره با لولو اومدی بیمارستان ؟...لولو می خورتت ها ...
سرم چرخید سمتش که جمله ی آخر را گفت :
-جوجه اردک زشت .
دلم شکست .ازخودم . شاید نباید ترسم را بروز می دادم تا اینگونه تحقیر نشوم .
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 وقتی ایمان داشته باشید آقاامام زمان عج ما را میبیند
#امامزمان
20.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ ظهور چیزی از جنس تحول در مدیریت جامعه است
👤صحبتهای مهم علیرضا پناهیان
🌸 در برنامه سمت خدا در مورد چگونگی نقش مردم در زمینهسازی ظهور
#سیاستوظهور
#امامزمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبی آروم✨
به امید تجلی روزی مملو از
انوار الهی براتون آرزومندیم...✨🙏
✨ #شبتون_نورانی✨
-------------------
#السلام_ایها_غریب
#سلام_امام_زمانم
#مهدی_جانم
عمریست که در انتظار او ماندیم
در غربت سردخویش جا ماندیم
او منتظر ماست تا برګردیم
ماییم که در غیبت کبری ماندیم
کاش صدای انا المهدی به گوش برسد
کاش این انتظار به پایان برسد
کاش یوسف زهرا به کنعان برسد
کاش کلبه احزان به گلستان برسد
کاش ته این قصه به کربلا نرسد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چرا میخوای رأی بدی!؟؟
#ارسالیاعضا🌱
این بــار گُنه حــال مــرا بـَد ڪـــرده
انگـــار ڪـه اربــاب مــرا رَد ڪـــرده
یارب دلِ من پیش حسین است ولی
بـدجـور دلـم هـواے مشهد ڪــرده...(:
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان جدید 😍
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
رمان آنلاین #اوهام
#پارت26
به خانه برگشتیم . مادر و پدر آمده بودند . تا در خانه را باز کردم ، مادر با دیدن دست گچ گرفته ام با تعجب هین بلندی کشید و پدر اخمی روانه ی هومن کرد.اما هومن خونسرد تر از حتی قبل گفت :
_خب وقتی جوجه اردک زشتتون کوره ، من چکار کنم ؟ پنج تا پله رو ندیده .
پدر حتی یه لحظه هم از اخمش نکاست و مادر سمتم آمد:
_نسیم خوبی ؟چیزی شده ؟دعواتون شده ؟
هومن پوزخند زد و به جای من جواب داد:
_آره دعوامون شد ...انداختمش توی استخر تا خفه اش کنم که نشد دستش شکست ...مادر من ، بس کن توروخدا ... من اگه بخوام بلایی سرش بیارم ورش نمی دارم ببرمش بیمارستان .
بعد سرشو جلوی صورتم کشید و با جدیت گفت :
موش کور چشماتو باز کن تا گناه کور بودنت کسی رو متهم نکنه .
پدر بلند صدا زد :
_هومن !
هومن عصبی سوئیچ پاترول رو انداخت روی میز ناهار خوری و بی هیچ حرفی از پله ها بالا رفت .
مادر آرام پرسید :حقیقتش رو بگو چی شده نسیم ؟
-هیچی از پله ها افتادم .
مادر نگاهی به پدر انداخت و با اخم گفت :
_منوچهر چرا سرش داد زدی ؟
اما با اینحال ، پدر عصبی جواب داد:
_طرز حرف زدنشو ندیدی ...من اصلا کاری به این دوتا ندارم ،این چه طرز حرف زدنه !
همین کم بود .همین که در طی دو روز برگشت هومن به خانه ، دستم بشکنه و کدورت پیش بیاید و پدر از هومن دلخور شود، من از هومن بترسم ، هومن با همه قهر کند و خلاصه آشوبی به پا شود .
اما امید داشتم این دلخوری ها و سکوت ها با مهمانی خانه ی عمه مهتاب که به مناسبت بازگشتش به ایران ترتیب داده بود ، برطرف شود .
بعداز سه چهار روز سکوت سخت ،آماده ی دعوتی خانه ی عمه مهتاب شدیم .بهترین مانتوام را پوشیدم .می خواستم بعد از پانزده سال در نظر عمه مهتاب بهتر از جوجه اردک زشت گذشته جلوه کنم .تنها قصدم همین بود و بس اما با ورودم به خونه ی عمه مهتاب تازه به یاد یک نفر افتادم . یک نفر که در خاطره های کودکیم خاکستری بود و حالا برگشته بود.
مثل هومن ، از او نمی ترسیدم ، اما حس خوبی هم به او نداشتم .بهنام .
نگاهش همان پسرک پانزده سال پیش بود اما اینبار از دیدن من جا خورد.شاید بخاطر دست شکسته ام بود.
اما من جا نخوردم .بهنام همان بهنام بود.گرچه حالا به نظرم خوش تیپ و خوش لباستر بود و جذابیت بیشتری پیدا کرده بود .خط لبش سمت لبخند کشیده شد و لبانش با یک کلمه از هم جدا شد :
_سلام .
لبخندش باعث لبخند من شد :
_سلام .
با حفظ همان لبخند گفت :
_نسیم !؟
انگار مرا نشناخته بود که آنطور با تعجب پرسید .سری تکان دادم که نیم دایره ی لبخندش کامل شد :
-چقدر تغییر کردید شما !
به کنایه گفتم :
_ولی شما زیاد تغییر نکردید ، هنوزم سگتون ویلی ، از شما حرف شنوی داره ؟
کنایه ام را وصله زد و به خاطرات گذشته و خندید :
-کینه ای هستید پس .
-نه ولی بعضی خاطره ها ماندگار میشه .
عمه مهتاب میان صحبت من و بهنام فاصله انداخت و بلند گفت :
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🔰خطبه های مرحوم آیت الله العظمی علی اکبر مشکینی(ره) قبل از انتخابات:
🔹صحنه انتخابات صحنه کربلا است.
🎪کسی که در انتخابات شرکت نمی کند گویا دارد یزید را یاری می کند.
🎯کسی که در انتخابات شرکت می کند ولی رای سفید می دهد انگار در کربلا است ولی تیر به سوی هدف خاصی نمی اندازد.
🗡کسی که به غیر صالح رای می دهد گویا دارد علیه امام حسین شمشیر می زند.
❇️کسی که می گردد و اصلح را انتخاب می کند گویا دارد از امام حسین دفاع می کند.
🗳رأی مسئولیت آور است.
☝️🏻با دقت و بصیرت رأی دهیم.
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
چشم مرد میدان به میدانداری ماست.☝️
#انتخابات
#مشارکتحداکثری
#انتخاباصلح
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🔺#دقت_کنید | تعرفه های رای گیری بایستی مهر شده باشند ،اگرمهر نداشتید از مسئولین شعبه اخذ رای بخواهید که برگه ها را مهر کنند. در غیر این صورت رایتان جز آرأی باطله محسوب می شود.
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دࢪستانتخابڪنیمتاشرمندهشُھدانشویم🖐
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
25.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔵آخرین ویدیو ابراهیمی رییسی ، چند ساعت مانده به انتخابات ، خطاب به مردم !
سرخورده نشوید ، با یکدنیا امید ، برای گرفتن حق خودتان پای صندوق های رای بیایید!
ایران قوی شکل خواهد گرفت‼️
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
19.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
رییسی فیلترینگ را رفع می کند !
تناقض ها آزاردهنده است ، فضای مجازی محل کسب و کار مردم است و باید تقویت شود نه فیلتر !!
مراقب پیچ های جاده باشید
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دخترگرامۍ،پسرگرامۍ !
درسࢪنوشتخودتبیــادخالتڪن☝️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبی آروم✨
به امید تجلی روزی مملو از
انوار الهی براتون آرزومندیم...✨🙏
✨ #شبتون_نورانی✨
-------------------
•••°°°✨
#قرار_عاشقی
#سلام_ارباب_دلم ❤️
#یــاحسیــن
آبروی حسین به کهکشان میارزد
یک موی حسین بر دو جهان میارزد🌱°•
گفتم که بگو بهشت را قیمت چیست
گفتا که حسین بیش از آن میارزد❤️°•
فـــداے تو شـــوم اے حســـین جانــم
#صلی_الله_علیک_یا_ابا_عبدالله
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 کلیپ استوری
ویژه #امام_حسین
◾️کاری از موسسه حرم گرافیک◾️
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
25.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔵آخرین ویدیو ابراهیمی رییسی ، چند ساعت مانده به انتخابات ، خطاب به مردم !
سرخورده نشوید ، با یکدنیا امید ، برای گرفتن حق خودتان پای صندوق های رای بیایید!
ایران قوی شکل خواهد گرفت‼️
رمان جدید 😍
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
رمان آنلاین #اوهام
#پارت28
-هوی جاسوس ...سکوت.
-چه فرقی می کنه ....بالاخره که میفهمند.
-الان نه.
من و سیما به این گفتگوی بین بهنام و هومن با تعجب نگاه کردیم و در نهایت من پرسیدم :
_چرا ؟چی شده ؟
بهنام با لبخند نگاهم کرد:
_نمی ذاره بگم .
نیم نگاهی به هومن انداختم که سیما اینبار گفت :
_لوس نشو هومن ...بذار بگه دیگه ...
هومن با اقتدار اخم کرد:
_فضولی موقوف ...همین که گفتم .
سیما سری کج کرد از حرص و گفت :
_به جهنم ولش کن نسیم جون ...راستی با تحقیق های درسی ات چکار کردی ؟
-هیچی دیگه با این دست شکسته فقط از استادا مهلت گرفتم .
بعد از کمی حرف از درس و کلاس ، بهنام باز وسط حرف من و سیما پرید و از خاطرات خودش و دانشگاهش در سوئد گفت .اصلا علت اینکه بهنام وسط حرف من و سیما آمد را متوجه نمی شدم .هیچ از اینکارش خوشم نیومد . هومن اما با شوهر سوسن ، آقا امید که همسن او بود داشت حرف می زد و بحث شان آنقدر داغ شده بود که چند باری با پدر هم مشورت کردند .
اما سر میز رنگارنگ عمه مهتاب هر بحثی از ذهن آدم می پرید جز بحث تست کردن غذاها. مخصوصا که عمه مدام می گفت :
_گوبرورا یکی از غذای خوشمزه ی سوئدیه ...بفرمایید.
یا می گفت :
_تست اسکاگن بفرمایید .
من که اونقدر این دو اسم رو شنیدم که دیگه حفظ شدم اما گوبرورا رو ترجیح دادم به تست اسکاگن.
البته غیر این دو غذا کلی سالاد و خورشت هم بود.که صدای خانم جان رو بلند کرد:
_به خدا حرومه اینقدر غذا درست کردن .
همه خندیدند .آخه خانم جان تکیه کلامش همین بود.وقتی می خواست بگه که کاری خیلی بده و زشته می گفت حرومه.
آقا آصف باخنده در تائید حرف خانم جان گفت :
_خانم جان ، دین شما که بیشتر از دین خدا حروم داره... همه چی رو حروم میکنی چرا .
خانم جان باز گفت :
_آخه نگاه کن ... تو که می خواستی غذای سوئدی درست کنی چرا ده تا خورشت گذاشتی .
عمه مهتاب یه نیمچه لبخندی زد و جواب داد:
_مادر من ... شما غصه نخور ...نمی ذارم اسراف بشه ، غذاتو بخور.
آقا آصف هم به تایید حرف عمه مهتاب گفت :
_تا خانم جون کلاً غذای سوئدی رو حرام اعلام نکرده ، میل کنید .
بعد از صرف شام و موندن قابلمه قابلمه غذا ، عمه مهتاب همه را برای کارگرای ته کوچشون قسمت بندی کرد و نگذاشت به قول خانم جان حروم بشه . مهمانی خوبی بود. البته اگر بهنام رو با خود شیرینی هاش که مدام بین حرف من و سیما می پرید ، در نظر نگیریم و البته اگر از جر و بحث هومن و پدر بر سر مشارکت با آقا امید ، شوهر سوسن جون ، چشم پوشی کنیم . و البته اگر از بگو و مگوی خانم جون و غر غر کردناش با عمه مهتاب و عمه پری بگذریم و بازم البته اگر از کنایه های عمه پری که مدام منو به عمه مهتاب نشون می داد و میگفت :
-دیدی جوجه اردک زشتمون چه زیبای خفته ای شده ماشاالله!
صرف نظر کنیم و اصلا کلاً اگر بی خیال شویم که اون مهمونی " البته " زیاد داشت .
🍁🍂🍁🍂
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دࢪستانتخابڪنیمتاشرمندهشُھدانشویم🖐
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
19.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
رییسی فیلترینگ را رفع می کند !
تناقض ها آزاردهنده است ، فضای مجازی محل کسب و کار مردم است و باید تقویت شود نه فیلتر !!
مراقب پیچ های جاده باشید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یعنی خدایی که اینقدر میگن مهربونه
🌋حاضره یه خانم رو واسه اینکه چند تار موش رو بیرون گذاشته بسوزونه⁉️
#حجاب
#امامزمان
شنبه تون عالی و بینظیر🌷
روزتون پراز مهربانی
وجودتون سلامت🌷
دلـ❤️ـتون گرم از محبت
عمرتون با عزت و زندگیتون
مملو از خوشبختی🌷
امروزتون زیبادر کنار خانواده
#روزتون_زیبا 🌷
رمان جدید 😍
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
رمان آنلاین #اوهام
#پارت27
-وای اینجا رو ببین ...نسیم کوچولوی ما چقدر بزرگ شده ....
جلو آمد و یک قدمی من ایستاد .انگار این پانزده سال برای عمه مهتاب به قدر پانزده روز گذشته بود.همانطور زیبا و جوان و شاداب بود و برخلاف او همسرش ، آقا آصف ، اکثر موهایش سفید .کاملا واضح بود که چه کسی بیشتر در این زندگی مشترک ، حرص خورده . از این فکر لبخند زدم که عمه مهتاب انگار لبخندم را حمل بر نیشخند کرد و در عوض سکوت همراه با لبخندم ، یک جمله ی نیشدار زد :
-نسیم کو چولوی ما ... باورم نمیشه اون دخترک بچه نه نه و دماغو اینقدر خانم شده باشه ....
هیچ از جمله ای که گفت خوشمم نیامد .نگاهم رفت سمت مادر و پدر ،حتی لبخند از روی لبان آن ها هم رفته بود که مادر جواب سکوت مرا داد:
_البته مهتاب جان آخرین بار یادمه ،این بهنام شما بود که بچگی کرد و سگ رو به جوون نسیم من انداخت.
برخلاف تصورم عمه مهتاب حتی یک ذره هم ناراحت نشد ، بلند بلند خندید و در حالیکه دستش روبه کمرش چسبانده بود و از آرنج در هوا تکان میداد گفت :
_آره مینا جان .. یادمه ...چه دورانی بود...دستت چی شده حالا؟
باز هم ترجیح دادم مادر به جای من جوابگو باشد اما اینبار هومن گفت :
_از پله ها افتاده ...البته فکر کنم لقب دست و پا چلفتی رو هم یادت رفت که به لقب هاش اضافه کنی .
نشستم روی اولین مبل کنار دستم و یه نگاه به هومن انداختم . پوزخند زد .انگار بدش نمی آمد تلافی سه چهار روز قهرش با پدر را در جمع خانوادگی رادمان ها سرم خالی کند .
با رسیدن عمه پری و دخترانش و البته خانم بزرگ و آقا جان ،حال و هوای جمع هم عوض شد .
سوسن نامزد کرده بود و همراه نامزدش امید آمده بود .سیما اما رفیق دوران کودکی ام مثل خودم مجرد بود .و سارا درگیر کنکور و امتحان و نیامد .آقا جان و خانم بزرگ هم که بعد از پانزده سال بهنام و هومن و عمه مهتاب را می دیدند ، بعد از کلی روبوسی و حال و احوال نگاهی به من انداختند و با دیدن دستم باز همان سئوال تکراری ، تکرار شد .من واقعا نمی دونستم که دست شکسته و گچ گرفته اینقدر ابهام داشته باشه ، وقتی دستی شکسته دیگه ، چرا سئوال می کردند " دستت چی شده ؟ " البته مادر اینبار جواب داد تا هومن تلافی نکند.
من و سیما کنار هم نشستیم و بحث از درس و دانشگاهمان بود اخه منو سیما هم دانشگاهی هم بودیم ، البته رشته ی او آی تی بود ولی دروس مشترک زیاد داشتیم. صدایی آشنا میان حرف هایمان وقفه انداخت:
-خانم ها اجازه هست ؟
بهنام بود.دوست نداشتم بهنام را وارد حرف های خودمانی خودم و سیما کنم ولی سیما بی مشورت یاحتی نگاهی به من گفت :
_بله ....
.کمی روی مبل دونفره جابه جا شد وبهنام سمت مبل من نشست .نگاهی به من انداخت و پرسید :
-رشته ی شما چیه ؟
-کامپیوتر
سری تکان داد و گفت :
_پس با هومن هم رشته اید ... کدوم دانشگاه ؟
-طوسی ...
ابرویی بالا انداخت :
_واقعا !! نمی دونم بگم خوش شانس یا بد شانس .
خندید که در اعماق ابهامی عجیب فرو رفتم :
_چرا؟
همان موقع یک سیب سرخ از سمت هومن پرتاب شد و محکم خورد به سینه ی بهنام و صدایش ، پای او را هم به صحبت های من و سیما باز کرد:
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝