eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه برنده‌ی عشق از #میم‌دال 🌱 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ پست ویژه 👤 در محضر آیت الله حاج آقا مجتبی تهرانی (ره) 🌙 خداوند در هر شب از ماه مبارک سه بار بنده‌اش را مورد خطاب قرار می‌دهد!
رمان جدید 😍 از نویسنده محبوب و مشهور رمان آنلاین مادر در حمایت از من گفت : -خب راست میگه بچه ام ... لااقل دو جلسه میذاشتی بگذره بعد ازش درس می پرسیدی . هومن که به وضوح به مرز عصبانیت رسیده بود .اما همان مرز عصبانیتش هم ، تنها صدای بلندش بود که با همان چهره ی خونسرد ، جواب مادر را داد: _ببخشید که دختر ناز نازیتون اذیت میشه ازش درس می پرسم ...از بس لوس بارش آوردید ، واسه درس پرسیدن سر کلاسهام هم ، باید من بازخواست بشم ؟! پدر نفس بلندی کشید و همراهش گفت : _هومن جان ، نسیم خواهرته. همین یه جمله ی کوتاه باعث فریاد هومن شد : _خواهرمه؟! ... کی گفته این خواهرمه ؟!یه دختر سر راهی رو آوردید توی این خونه و منی که پسرتون بودم رو پانزده سال فرستادید توی یه کشور غریب که مبادا خونی از دماغ این ناز نازی خانم بیاد ، حالا شد خواهرم ؟! حس کردم تمام وجودم نبض شد.تپش شد ، اما نه از شدت عشق و محبت ، از نفرتی که در تک تک کلمات و جملات صحبت هومن یا حتی آن لحن ادای کلماتش به ظهور نشسته بود و داشت مرا میترساند . بغض داشت آرام آرام توی گلویم می نشست که مادر با کف دست محکم به گونه اش کوبید : _خاک بر سرم ... هومن این چه حرفاییه که میزنی ! -دروغ میگم ؟ هیچ از من بدبخت اصلا پرسیدید که می خوام برم سوئد یا نه ؟هیچ پرسیدید که میخوام چکاره بشم ؟ اصلا پرسیدید باعمه و شوهرش میتونم زندگی کنم یا نه ؟ سالی یکی دوبار می اومدید از من سر می زدید و برام آت آشغال می آوردید ... زرشک ، زعفرون ، نعنا خشک ... واقعا نیازهای یه پسر چهارده ساله این ها بود ؟! مادر نمی خواست ، پدر نمی خواست ؟! کجا بودید شما وقتی که من اندازه ی یه کوه حرف تو خودم می ریختم و کسی نبود تا بهش بزنم ...آره خب ، شما اون موقع پیش دختر ناز نازیتون بودید و با عشق و محبت زیر دیکته های ، آب ، بابا ، نان دادش ، بیست می زدید. پانزده سال من به روش و تربیت عمه مهتاب و آقا آصف تربیت شدم ، حالا از من توقع نداشته باشید که بشم هومن شما و این جوجه اردک زشت بشه خواهرم . صدای عصبی پدر ، تو کل خونه طنین انداخت: _ساکت شو هومن ...خیلی قدرنشناسی ... من خودم ازت پرسیدم که می خوای بری سوئد برای تحصیل ، تو خودت گفتی آره ! -آره، من گفتم ، ولی نگفتم منو تک و تنها بفرستید ، نگفتم که می خوام از پدر و مادرم جدا بشم ، اما شما اهمیتی ندادید ، حتی اگه می گفتم هم اهمیت نمی دادید ، چون موقعیت این سفر رو نداشتید ، می خواستید هتل رو رها کنید و با من بیایید یا این جوجه اردک زشتو با خودتون بیارید؟! نمی شد ... من ... من فقط زیادی بودم ، که منو فرستادید تا خودتون راحت باشید ...غیر اینه ؟! 🍁🍂🍁🍂 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
✋🏻❌ اذان‌گوشیش‌فعاله‌ولی‌همیشه خاموشش‌میکنه و‌به‌ادامه‌کارش‌یا‌خوابش‌میرسه غیر‌فعالش‌کن‌اذیت‌نشی‌؟! 🍃
7.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♥️ حالت بد باشه خدا ناراحت میشه... ☘️با حال خوب برو در خونه خدا... 🌸استاد پناهیان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پارت 36 مادر با تعجب و ناراحتی که در صورتش نشسته بود گفت : -خدای من ! هومن! و صدای هومن باز بلند شد . رد سنگ های سالن رو گرفته بود و یه خط رو تا ته می رفت و بر می گشت : _هومن چی ؟! نکنه الانم باید خفه بشم ؟! پدر در حالیکه سعی می کرد خونسرد باشد ، پرسید : _خب حالا حرفت چیه که اینقدر توپت پره ؟ _الان میخوام یه شرکت خدمات کامپیوتری بزنم . پدر کف دستش رو محکم زد روی ران پای چپش و گفت : -گفتم که سرمایه ی اینکار و ندارم . -ندارید ؟! سرمایه واسه هتل دارید که نوسازی بشه ، سرمایه واسه این جوجه اردک زشت دارید که ماهی فلان قدر بریزید تو جیبش و واسش لپ تاپ بخرید ، واسه من سرمایه ندارید ؟! مادر مداخله کرد : _هومن !...هتل واقعا نیاز به بازسازی داشت ، لپ تاپ هم وسیله ی درسی نسیمه . نگاه پر از نفرتش با اون جذبه ی ترسناک روشن چشمانش به سمتم آمد: _آخی اونم چقدر درس میخونه که از اون لپ تاپ استفاده کنه . پدر عصبی جواب داد : _اصلاً اینا هیچ ، تاسیس یه شرکت کلی هزینه داره .... من از پسش بر نمیآم ... بهت گفتم بیا هتل رو اداره کن قبول نکردی ، حالا داد و بیدادت چیه ! هومن عصبی تر جواب داد : _داد و بیدادم اینه که به من اهمیت نمیدید ... 15 سال درس نخوندم که حالا برم هتل بچرخونم . چند لحظه ای سکوتی متفکرانه بین جمع ما پدید آمد ، تا اینکه پدر گفت : _تو اصلا الان وقت شرکت داری ؟ داری توی دانشگاه تدریس می کنی . هومن عصبی تر از قبل با پوزخند جواب داد: _از روی اجباره .... وگرنه هیچ دوست ندارم تدریس کنم ... می خوام شرکتم رو بزنم ، خودم همه کاره اش باشم ... ایده دارم ، برنامه دارم اما شما مهلت بروز این ایده و برنامه ها رو به من نمی دید. توی جمعی نشسته بودم که یه لحظه حس کردم غریبه ام . حس کردم ، برای اولین بار بعد از پانزده سال ، که از این خانواده نیستم و با این صحبت ها ، جایی برای من نیست .از جا برخاستم و کتابم رو برداشتم . بی هیچ حرفی رفتم سمت اتاقم . اما هنوز به در اتاق نرسیده ، صدای عصبی پدر بلند شد : _دیدی چه کار کردی ! ناراحت شد . دستم روی دستگیره ی در بود که هومن جواب پدرو مثل خودش داد: _به درک ... مزاحم همیشگی ... از وقتی پاشو گذاشته توی این خونه ، زندگی منو بهم ریخته ... انگار من شدم پسر سر راهی و اون شده دختر شما. فریاد پدر تا طبقه دوم ، جایی که من ایستاده بودم ، رسید: -دهنتو ببند هومن .... یه ذره عقل و شعورم خوب چیزیه . 🍂🍁🍂🍁
عاقبت‌نوڪرِخودرابہ‌حـرم‌خواهـےبُرد شڪ‌ندارم‌بخُداازڪرَمَت‌‌معلوم‌استـ...♥️ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان جدید 😍 از نویسنده محبوب و مشهور رمان آنلاین هومن باز کوتاه نیامد : -واقعا خوب میشد اگه منو هم درک می کردید ، لااقل کار من به اینجا نمی کشید . مادر مستاصل شده بود.با صدایی پر از اضطراب و استرس گفت : _بس کنید توروخدا ....منوچهر ...آروم باش قلبت درد میگیره . و صدای قدم هایی عصبی که داشت سالن را ترک می کرد برخاست .فوری در اتاقم رو باز کردم و وارد اتاقم شدم. کتابم رو انداختم روی تخت و گلسرم رو باز کردم . وقتی کلافه می شدم ، سردرد می گرفتم و انگار با باز کردن موهایم حس می کردم آروم می گیرم . چنگی به موهایم زدم و رهایشان کردم که تا نزدیک کمرم آویزان شدند و با رقص دستانم ، چند مرتبه ، آنها را در هوا تکان دادم . ناگهان در اتاق با ضرب باز شد . پشتم به در بود ولی حدس زدن اینکه چه کسی پشت سرم ایستاده کار سختی نبود. شاید از همان نحوه ی باز شدن در . آرام برگشتم سمت در . هومن عصبی و ناراحت مقابلم ایستاده بود . نگاهش خنجری داشت تیزتر از همه ی حرف هایی که زده بود. -تو ... از روزی که اومدی ... چیزی جز دردسر و بد بختی برای من نداشتی . قدمی جلو آمد و من ترسیده از جذبه ی نگاه روشنش که عصبانیتش را به وضوح به تصویر می کشید ، عقب رفتم . -خوب گوش کن ببین چی میگم ... اگه بخوای پا روی دم من بذاری ... حرف زیادی بزنی ... حرف بیاری و ببری ...که خودتو عزیز کنی و منو پیش پدر و مادر خراب ... مکث کرد . پایان آنهمه تهدید چی می توانست باشد ؟! -بلایی سرت میآرم که مجبور بشی چمدونت رو ببندی و برگردی همون پرورشگاهی که ازش اومدی . بغض کرده با ترس و لکنت گفتم : _م ...من ...که کاری نکردم . -دیگه می خواستی چکار کنی ؟ رسیده بودم به لبه ی تخت .دیگر جایی برای عقب نشینی نبود . ایستاده مقابل چشمانی روشن ازجنس نفرت . جلوتر آمد و همراه با چند نفس تند و عصبی چنگی به موهایم زد . می خواستم جیغ بزنم که صدای خفه اش با همان دُز عصبانیت توی گوشم نشست : _لال می شی ...شنیدی چی گفتم ؟ لال . -آره ...شنیدم . محکم هولم داد سمت تختم و با نفرت به ناتوانی ام خیره شد : _خوبه ..بتمرگ درست رو بخون . و بعد چند قدمی به عقب رفت و برگشت سمت در اتاق . اما قبل از خروج باز برگشت . نیم نگاهی به من انداخت . شاید می خواست مطمئن شود که به اندازه ای که باید می ترسیدم ، ترسیده ام یا نه . و اینبار گفت : _تلافی می کنم ... من پسر بچه ی 15 سال پیش نیستم که اینبار بذارم و برم .... اینبار تلافی می کنم . و در اتاق با صدایی مهیب بسته شد . 🍁🍂🍁🍂 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
بزرگی میگفت: از عَقرب نباید ترسید! از عَقربه هایۍ باید ترسید که بدون یاد خدا بِگذره! ____________________ 🌱||🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
[🌱"! تـو‌گنـآه‌نڪن‌؛ ببین‌خدا‌‌چجورۍحـٰالتـو‌جا‌میارھ!' زندگیتو‌پر‌از‌وجود‌ِخودش‌میکنہ(: - عصبےشدی؟! +نفس‌بکش‌بگو‌:‌(بیخیال،چیزی‌بگم ؛ اما‌م‌زمان‌‌ناراحت‌میشھ؛✋🏼 - دلخورٺ‌کردن؟! +بگو‌؛ خدا‌میبخشہ‌منم‌میبخشم‌🌿. پس‌ولش‌کن!!🙊🌼 - تهمت‌زدن؟' +آروم‌باش‌و‌‌توضیح‌بدھ‌وَ بگو‌^^! بہ‌ائمہ‌[علیھ‌السلآم]هم‌خیلی‌تھمتـٰازدن - کلیپ‌و‌عکس‌نآمربوط‌خواستی‌ببینی؟! بزن‌بیرون‌از‌صفحه‌بگو📲مولآمھم‌تـرھ! - نامحرم‌نزدیکت‌بود؟!🚶🏻‍♂ +بگو‌‌مھدیِ‌فاطمھ‌خیلےخوشگلترھ😌🖐🏻 بیخیال‌بقیھ ... ! زندگےقشنگ‌تـرمیشھ‌نھ؟! 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃🌸 🍃🌸شروع هفته تون عالی 💖از خدا براتون 🍃🌸یک روز زیبا و 💖سرشاراز عشق به اهل بیت ع 🍃🌸همراه با دنیا دنیا آرامش 💖سبد سبد خیر و برکت 🍃🌸بغل بغل خوشبختی 💖و یک عمر سرافرازی خواهانم 🍃🌸طاعات قبول حق 💖روزتون زیبا و در پناه خدا 🙏 🌸🍃🌸