رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت37
دو روز از عقدمون گذشت. دسته گل عقدم خشک شد و باخشک شدنش، خاطره ی شب عقدمون رو هم مثل قاب عکس برایم قاب کرد . انعکاس اون خاطره ی تلخ روی دسته گل من افتاده بود و همراه اون روی دیوار اتاق، همون جایی که دسته گلم رو زده بودم، خودنمایی میکرد. بدتر از خاطره ی عقدم، مادر بود که مدام می پرسید:
" پس چرا آرش بهت زنگ نمی زنه....چرا سراغی ازت نمی گیره. چرا نمیآد باهم برید بیرون "
چراهای زیادی بود. اما «زیرا»یی نبود که بتونم به زبونم بیارم و به مادرم بگم. دلم نمی خواست ناراحتش کنم . نمیخواستم بگم همون روز عقدمون بحثمون شد. سنم کم بود. ولی با همه بچگی و شیطتنتم، خوب فهمیدم باید با چنگ و دندون پای بله ای که گفتم بایستم.
میدونستم نباید بچه بازی در بیارم و واسه هر حرفی و هر کاری نگم ، " آرش گفت " ، " آرش اینکار رو کرد " . واسه همین حتی قید غرروم رو هم زدم و بهش زنگ زدم. صدایش بعد از سه چهار بوق، با کمال خونسردی شنیده شد:
-سلام.
-مثلا که علیک ...که چی؟
از طرز حرف زدنش دلخور شدم ولی به روم نیاوردم:
_ببخشید که ما عقدیم و نامزد.....نه یه حالی نه یه احوالی ازم میپرسی ..... خب ؟ مامانم هی میپرسه تو کی میآی.
-اتفاقا مامان منم مدام می پرسه «حالا که بهش رسیدی فکر میکنی میارزه؟»
دیگه نتونستم کنایه اش رو نادیده بگیرم:
-آرش خیلی بی ادبی .... من نمیفهمم چرا اینقدر کنایه ی مهریه رو ، به من میزنی ....خب از اول قبول نمیکردی، بله رو نمی گفتی ، چرا حالا داری هی طعنه میزنی !؟
-چون حالا فهمیدم ارزشش رو نداشتی.
حس کردم خون گرم توی رگ هام هم یخ زد:
-آرش!!
-من کار دارم ..... اگه تو بیکاری به من ربطی نداره .
_دیوونه لااقل بخاطر اینکه بقیه فکر نکنن که ما قهریم بیا اینجا تا باهم بریم بیرون.
-نه اتفاقا بذار بفهمند قهریم....خب بگو بهشون....دیگه الان عموجان که نمیتونه کاری کنه ....اتفاقا حالا مزه میده یکم حرص بخوره تا حالش جا بیاد ....درست مثل حرصی که من و پدر و مادرم روز خواستگاری خوردیم.
یکدفعه زمان و مکان ، فراموشم شد و جیغ بنفشم بلند:
-به درک...اصلا نمیخواد بیای.
گوشی رو که قطع کردم یه دقیقه نکشید که مادر اومد به اتاقم:
_چی شده الهه؟ صدات تا توی آشپزخونه اومد .
دیگه نتونستم سکوت کنم و عصبی گفتم:
-هیچی ...سر قیمت اختلاف پیدا کردیم.
مادر متعجب پرسید:
-قیمت چی؟
-قیمتی که برای من گذاشتید.
📝 به قلم نویسنده محبوب #مرضیهیگانه
🌸🌼🌸🌼🌸
#کــپـــی_حـرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
رمان جدید 😍
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
رمان آنلاین #اوهام
#پارت37
هومن باز کوتاه نیامد :
-واقعا خوب میشد اگه منو هم درک می کردید ، لااقل کار من به اینجا نمی کشید .
مادر مستاصل شده بود.با صدایی پر از اضطراب و استرس گفت :
_بس کنید توروخدا ....منوچهر ...آروم باش قلبت درد میگیره .
و صدای قدم هایی عصبی که داشت سالن را ترک می کرد برخاست .فوری در اتاقم رو باز کردم و وارد اتاقم شدم.
کتابم رو انداختم روی تخت و گلسرم رو باز کردم . وقتی کلافه می شدم ، سردرد می گرفتم و انگار با باز کردن موهایم حس می کردم آروم می گیرم . چنگی به موهایم زدم و رهایشان کردم که تا نزدیک کمرم آویزان شدند و با رقص دستانم ، چند مرتبه ، آنها را در هوا تکان دادم . ناگهان در اتاق با ضرب باز شد . پشتم به در بود ولی حدس زدن اینکه چه کسی پشت سرم ایستاده کار سختی نبود. شاید از همان نحوه ی باز شدن در . آرام برگشتم سمت در .
هومن عصبی و ناراحت مقابلم ایستاده بود . نگاهش خنجری داشت تیزتر از همه ی حرف هایی که زده بود.
-تو ... از روزی که اومدی ... چیزی جز دردسر و بد بختی برای من نداشتی .
قدمی جلو آمد و من ترسیده از جذبه ی نگاه روشنش که عصبانیتش را به وضوح به تصویر می کشید ، عقب رفتم .
-خوب گوش کن ببین چی میگم ... اگه بخوای پا روی دم من بذاری ... حرف زیادی بزنی ... حرف بیاری و ببری ...که خودتو عزیز کنی و منو پیش پدر و مادر خراب ...
مکث کرد . پایان آنهمه تهدید چی می توانست باشد ؟!
-بلایی سرت میآرم که مجبور بشی چمدونت رو ببندی و برگردی همون پرورشگاهی که ازش اومدی .
بغض کرده با ترس و لکنت گفتم :
_م ...من ...که کاری نکردم .
-دیگه می خواستی چکار کنی ؟
رسیده بودم به لبه ی تخت .دیگر جایی برای عقب نشینی نبود . ایستاده مقابل چشمانی روشن ازجنس نفرت . جلوتر آمد و همراه با چند نفس تند و عصبی چنگی به موهایم زد . می خواستم جیغ بزنم که صدای خفه اش با همان دُز عصبانیت توی گوشم نشست :
_لال می شی ...شنیدی چی گفتم ؟ لال .
-آره ...شنیدم .
محکم هولم داد سمت تختم و با نفرت به ناتوانی ام خیره شد :
_خوبه ..بتمرگ درست رو بخون .
و بعد چند قدمی به عقب رفت و برگشت سمت در اتاق . اما قبل از خروج باز برگشت . نیم نگاهی به من انداخت . شاید می خواست مطمئن شود که به اندازه ای که باید می ترسیدم ، ترسیده ام یا نه .
و اینبار گفت :
_تلافی می کنم ... من پسر بچه ی 15 سال پیش نیستم که اینبار بذارم و برم .... اینبار تلافی می کنم .
و در اتاق با صدایی مهیب بسته شد .
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝