هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
✨♥️ تــــجربه هاے شُــــــما 🕊📖
داداشم ۱۵سال پیش با دختر عموم ازدواج کردن سه تا بچه دارن،ایشون چهارسال پیش واسه تحصیلات رفت بلژیک و از اونجا هم واسه خانوادش پول و خرجی میفرستاد زنشم با مامانم اینا تو یه خونه ی دوطبقه زندگی میکرد
اما داستان از اینجا شروع شد که ماه صفر پارسال بود با پدر مادرم رفتیم کربلا وقتی برگشتیم دیدیم زنش از روزی که ما رفتیم گم شده ما کلانتری و پزشک قانونی و بیمارستانا رو گشتیم پیداش نکردیم ،پدر مادرش از پدر من شکایت کردن، میگفتن شما دختر مارو سربه نیست کردین و جایی چالش کردین،روزای سختی بهمون گذشت
بعد از یک ماه وقتی.....👇👇
https://eitaa.com/joinchat/446824494C4305ede01c
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
سلام
من و پسر 10سالم کرونا گرفته بودیم،،شوهرم از ترس کرونا ما رو خونه تنها گذاشت و رفت😩
10روز کامل تو سختی به زور شکم خودمون رو سیر کردیم و دوا دارو میخوردیم
هر روز با آه و ناله از خدا تقاضای کمک میکردم😭
حرص داشتم،،،کینه داشتم😑
تا اینکه.........
ادامه #داستان #حساس در کانال👇
https://eitaa.com/joinchat/446824494C4305ede01c
چطور شوهرم رو ببخشم؟😢☝️🏻
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
حجاب کامل حتی موقع شهادت
#شهیدهگلدستهمحمدیان🌸🍃
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از اطلاع رسانی گسترده حرفهای
به مناسبت هفته عفاف و حجاب و شهادت امام جواد (ع) طرح فروش ویژهای داریم😍
💰هر چادر مشکی بالای 220 تومان😍👇
1- مفاتیح(قرآن) رنگی پالتویی 😍
2- روسری زیبا 🧕+گیره روسری 📎(یاطلق)
3-حرز امام جواد(ع)+مهر مشهد مقدس😍
4- اسپند متبرک حرم(,یانبات)حرم 🏺
5-حرز مهر و محبت📄+زعفران اصل قائنات
1- شصت هزار تومان تخفیف نقدی 💰
2-حرز امام جواد(ع)+مهر مشهد مقدس😍
3-تسبیح 101عددی📿حرزمهر ومحبت📄
4- اسپند متبرک حرم(یانبات)حرم 🏺
گروه تولیدی چادر کربلا+پست رایگان😍👇
https://eitaa.com/joinchat/3547398199Cf7e1bfc230
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
با یک ضربه روی چادر تا دل تون بخواد چادر بهتون نشون میده😍👇
⚫️
⚫️
⚫️
⚫️ ⚫️
⚫️ ⚫️ ⚫️ ⚫️
⚫️ ⚫️ ⚫️
⚫️ ⚫️ ⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️
⚫️ ⚫️
⚫️ ⚫️ ⚫️ ⚫️
⚫️ ⚫️
فقط یک چادر بخر، 60 تومان تخفیف بگیر 😳😳👆
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
سخنازعشقاستبحثسـادها؎نیسـت...🔒
یڪبارفقطتواورابھسرڪرد؎!!!
یڪعمرشد؎دلبستھودلدارش(:!
#چـادرم(:
•.🍊| 🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیامكی از بـهشـت
#شهیدابراهیـمهادی
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت60
نگاهم روی برق تیزی چاقو بود که چطور گوشت روی گونه ی پدرام را شکافت . یک خط بزرگ که از زیر چشم که تا نزدیک لبش رسید .
-این از من به تو یادگاری بمونه تا یادت باشه امانت دار خوبی باشی کثافت .
و بعد لبه ی خونی چاقوی ضامن دار و در بین ناله های پدرام که از درد به خودش می پیچید با گوشه ی یقه ی پیراهن خود پدرام پاک کرد و چاقو را بست و با خونسردی گفت :
_اینم از تو برای من ، یادگاری میمونه ...چطوره ؟
چاقو رو در جیب پالتواش گذاشت و سرش چرخید به سمت من که وحشت زده داشتم نگاهش می کردم .دست دراز کرد سمتم و با اونکه با من خیلی فاصله داشت گفت :
-زود باش ، خیلی کار دارم .
کف دستش سمتم دراز بود و هنوز مفهومی برایش پیدا نکرده بودم و پاهایم هنوز جان رفتن نداشت که خودش چند قدمی به عقب برگشت و دستم را گرفت و همراه خودش کشید و همانطور که مرا همراه قدم های تند و سریع مردانه اش کرده بود ، بلند گفت :
_مسعود این کثافت رو ببر درمونگاه صورتشو بخیه بزنه ... با من تماس نگیرید تا خودم بهتون زنگ بزنم وگرنه ممکنه تا شب بیفتید زندان .
به پاترول رسیدیم . در ماشین را برایم باز کرد و من نشستم . هنوز فکر می کردم شاید خواب میبینم .شاید هنوز شب است و از شدت سرما دارم خواب های غیر واقعی میبینم .
گنگ و گیج بودم . بدنم سرد بود و از شدت این سرما با ترسی از صحنه ای که دیدم و ضعف ناشی از بیشتر از بیست و چهار ساعت گرسنگی به لرز شدیدی افتادم . هومن سوار ماشین شد و همانطور که دستش روی سوئیچ ماشین بود ، نگاهی به من انداخت. دوباره از ماشین پیاده شد و پالتویش را درآورد و به سمتم گرفت :
_بنداز رو خودت .
و مجدد پشت فرمان نشست .چشمانم رو بستم و سرم رو تکیه دادم به لبه ی صندلی و پالتو را تا زیر گردنم بالا کشیدم . بیدار بودم و هنوز لرز خفیفی داشتم که دندان هایم را بهم میزد که گفتم :
_بخاری رو روشن کن ...خیلی سردمه .
صدای استارتی که زد ، شنیده شد و بعد از چند دقیقه ، بخاری ماشین روشن . دست و پای یخ زده ام داشت گرما میگرفت و خاطر ناراحتم ، آرامش که خوابیدم .آسوده ترین خوابی که انگار در همه ی سال های زندگیم داشتم .
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان اوهام
🌿نویسنده
#مرضیه_یگانه
نفهمیدم چقدر خوابیدم اما وقتی هوشیار شدم ، سرم سمت پنجره بود و تنها چیزی که توجه ام را جلب کرد ، جاده ای بود که هیچ شباهتی به راه سمت خانه نداشت . سرم چرخید سمت هومن که هنوز باهمان اخم و جدیت داشت رانندگی می کرد :
_خیلی خوابیدم ؟
-دوساعت.
-دوساعت !
کمی روی صندلی ام جابه جا شدم و باز به اطراف نگاه کردم :
_این جاده ...جاده ی تهران نیست ؟
-نه ...نیست .
سرم چرخید سمت هومن :
_کجا داری میری پس ؟
نفسش رو فرو خورد و با همان اخم ماندگار توی صورتش ادامه داد:
-باید اینکارو خودم تموم کنم .
دهانم از تعجب باز شد .انگار دوباره همه چیز رنگ کابوس گرفت :
_هومن!
صدایش فریاد شد و لحنش تند و عصبی :
_هومن چی ؟! هومن بدبخت 15 ساله که هومن نیست ، پسر منوچهر رادمان نیست ، پسر آصف شده.... من حق ندارم ؟ من زندگی نمیخوام ؟ چرا همش تو ؟ چرا همه چی برای تو؟
-هومن ... منو ... کجا میبری؟!
دندان هایش را چنان روی هم قفل کرد که حتی فشاری که روی آنها میآورد را به وضوح دیدم که با عصبانیت فریاد زدم :
_تو یه عوضی هستی مثل پدرام ...ازت متنفرم کثافت ... ازت متنفرم .
صدای او هم بلند شد . آنقدر بلند که غالب بر صدای گریه و ناله ی من باشد:
_منم ازت متنفرم جوجه اردک زشت ... تو واسه ی من مَظهر تمام بدبختی هایی
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آغازهرروز☀️
شروع دوباره،برای آموختن است!🌸🍃
آغازی برای تکاندن غبار
ازدل❤️🌹❤️
نشاندن غنچه های🌸🍀
محبت وعشق ودوستی..💖
پس شروع دوباره زندگی
برتومبارک...🌸🍀
#روزتون_عالی
خـــــدا با اون عظمتش میگه:
"أنَاجَلیٖسُ،مَنْ جٰالَسَنِیٖ"
من همنشین اون ڪسی هستم
ڪه با من بشینه!
انگار خـــــدا دارہ، دنبال یه رفیقِ ناب میگردہ،
یارفیقَمنلارفیق له!
چقدر منِ حقیر رو تحویل میگیرے؟!
#حاجحسینیڪتا 🌿
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#وصیتنامه📝
.
راضـےنیستمکهفردۍدرزمان
وقـتادارۍووقتبیـتالمـال‼️
درمراسمخاکسپارۍمنشرکتکند :)'
.
#شهیدمسلمخیزاب🍃
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#تلنگر
•
یہ چیز؎ بھت میگم
خوب بہش فڪࢪ ڪن!
اگࢪ نمےتونے لبخند بڪاࢪ؎
ࢪو؎ لبا؎ مهد؎ فاطمہ
حداقل چشامشو گࢪیون نڪن... :)
•🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
voice.ogg
945.3K
#تلنگریعاشقانه
✍ و کاش برسد روزی که دست من به تو برسد!
که اگر رسید؛
دیگر دست هیچ کس به من نمیرسد!
نه کسی میتواند تحقیرم کند،
نه مانع قد کشیدنم شود،
نه آشفتهام کند،
و ....
💫 خدا کند؛ دست من به #رفاقت خدا برسد!
#استادشجاعی
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام صبح زیباتون بخیر 🌺🍃
دوشنبه تون معطر به عطر خدا💗
زندگیتون پُر برکت
دلتون پاک💕
نگاه تون با ایمان
الهی آمین 🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱مراقبِ خودمـان باشیم...
#دکترانوشه
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
22.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حکایت عجیب پیرمرد منتظر
اللهمعجللولیڪالفرج 🌱
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری "انرژی هستهای"
خیلی غصه نخورید ؛
ما میدانیم داریم چکار میکنیم😐
انرژی هستهای حق ماست، اما رفاه مـــــردم هم حق مسلّم ماست💥!
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
#شهیـدانھ🕊
مناعتقاددارمکهخدایِبزرگ
انسانرابهاندازهدردورنجیڪهدرراهخدا تحملکردهاست
پاداشمیدهد...🙂✌️🏽
#شهیدچمران🌱
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کھشکرنعمتِغم، کارعاشقانباشد :)
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت61
صدای گریه ام را خفه کردم و باز با حنجره ای که از فرط جیغ های شبانه و گریه های بسیار ، کاملا گرفته بود ، گفتم :
_حالا داری کجا میبری منو؟
فاصله پرسش من و جواب او آنقدر زیاد شد که باز با همان صدای گرفته سرش فریاد زدم :
_با توام .
-میشه لال شی یا مجبور شم دهنتو ببندم ؟
با ناباوری نگاهش کردم و باز اشکهایم روی صورتم دوید .صورت دختری که انگار آنقدر منفور بود که برادرش او را به گروگان بگیرد.
-تو مثلا برادر منی ! چرا ؟ آخه چرا اینکارو میکنی ؟!
تُن صدایش عصبی بود . اولین بار بود که آن کوه یخ غیر از اخم و جذبه اینقدر عصبی می شد:
-اولاً من برادرت نیستم اینو توی کله ات فرو کن ثانیاً یه ذره ی دیگه تحمل کنی همه چی تمومه ... برت میگردونم خونه .
باز ترس حس غالب وجودم شد :
_ ازت می ترسم هومن ...دروغ میگی ... میخوای یه بلایی سرم بیاری ...میخوای سر به نیستم کنی ...میخوای منو بکشی .
-خفه شو چرت نگو.
بلند بلند زدم زیر گریه و سرش داد کشیدم :
-حقیقته ...ازهمون بچگی دلت میخواست من بمیرم ... وقتی منو انداختی توی استخر ، وقتی توی انباری تاریک حبسم کردی ... وقتی سگ بهنام رو به جونم انداختی .
یه نگاه گذرا به من انداخت و جواب داد:
-ویلی رو بهنام به جونت انداخت .... همون بهنامی که حالا ادعای عاشقی میکنه و توی خوش خیال باورش داری .
-خدای من ! بهنام ! ...امروز قرار بود روز خواستگاری من باشه ... اما من کجام ؟توی ماشین برادرم ، گروگان گرفته شدم .
پالتویش را با حرص پس زدم و با مشت به بازوی سفت و محکمش کوبیدم:
_نگه دار ...نگه دار میگم .
فقط نفس های تندش جوابم بود.که با حرص بیشتری به سر و صورتش کوبیدم :
_نگه دار ، بهت میگم نگه دار.
جیغ هایم ممتد من و مشت هایی که به سر و صورتش میخورد و تکرار جمله ی "نگه دار عوضی " ، آنقدر عصبی اش کردم که یکدقعه با پشت دستش محکم توی دهانم کوبید و پرتم کرد کنج صندلی خودم .
-نمیخوام مجبور بشم که دست و پات رو ببندم ، پس مجبورم نکن .
صدایش فریاد بود و عصبی و جای دستش توی صورتم میسوخت .حس کردم دیگر تحمل حتی نفس کشیدن را هم ندارم .مجهول بودن بلایی که هومن می خواست به اسم رسیدن به اهدافش سرم بیاورد ،خودش شاید کابوس دیگری بود .
بغض گلویم را پر کرد ونفس هایم را قطع .
با همان چشمان پر اشک آهی سر دادم و گفتم :
_پس ...اگر اینقدر از من بدت میآد ... که قراره سر به نیستم کنی ...
اشکی داغ از چشمانم چکید .دستم آرام رفت روی دستگیره ی در . هومن نگاهش به جاده بود و هنوز مفهوم کلامم را نمیدانست .
که در را یکدفعه در را باز کردم و خودم را بی معطلی و تفکر به بیرون پرت .
محکم به زمین برخورد کردم و غلتیدم تا اینکه بالاخره روی آسفالت جاده ساکن شدم .نفسم سخت شده بود و تنم داغ ، با هر نفسی که می کشیدم ، درد در وجودم جانی تازه پیدا می کرد تا جاییکه نفسم سخت شد و ناله ام میان گلو ماند .نگاهم برگشت سمت ماشین که توقف کرد . هومن را دیدم که از ماشین پیاده شد و سمتم دوید . درد تن گُر گرفته ی من ، آنقدر به اوج رسید که تاب نیاوردم و همراه با ناله ای از هوش رفتم .حالا به این باور رسیده بودم که سرراهیم به این معنا که توی زندگی من ، توی تقدیر زندگی من نوشته شده بود که سر راه آدم های زیادی باشم ولی در قلب یک خانواده به معنای واقعی ، نه .
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت62
درد جسمی ، کوچکتر از درد روحیِ قلبی بود که شکسته بود .چشم گشودم .روی تخت بیمارستان بودم . یک سِرُم بدستم وصل بود و تمام تنم از شدت بر خورد با زمین ، کوفته .سنگینی دست راستم را حس کردم . باز هم دست راستم شکسته بود.
وچرا زنده بودم ؟ چرا نَمُردم ؟ چرا ؟
چشم بستم باز و اشکی داغ در پشت پلک هایم جمع شد .همان موقع بود که پرستاری وارد اتاق شد و گفت :
_چطوری ؟ درد داری ؟
-تمام تنم درد میکنه .
-خانواده ات نگرانتن ، اتاقتم خصوصیه ، بخوای میتونم بگم بیان دیدنت .
سرم رو تکان دادم و پرستار نگاهی به سِرُمم انداخت و از اتاق بیرون رفت .
ده دقیقه بیشتر طول نکشید که صدای قدم هایی که روی سرامیک های راهرو می دویدند به گوشم رسید و مادر بعد خانم جان و بعد پدر کنار در ظاهر شدند .مادر با گریه سمتم دوید :
-الهی بمیرم برات نسیم جان .
دست دور گردنم انداخت و سرش را روی شانه ام و گریست .خانم جان اما صبورتر بود .
و از این صبر به پسرش هم بخشیده بود.
تنها اشک بود که در چشمان خانم جان و پدر می جوشید .مادر سر بلند کرد و بینی اش را بالا کشید و با صورت غرق در اشکش دقیق نگاهم کرد:
_بمیرم الهی .... بشکنه دستشون .
نخواستم بگویم که داری پسر خودت را نفرین می کنی ، تنها آه کشیدم و پرسیدم :
_هومن کجاست ؟حتما ناراحت شده که من پیدا شدم ، نه ؟!
مادر اخمی کرد و خانم جان گفت :
_اتفاقا از همه ی ما ، بیشتر اون نگرانت بود.
پوزخندی زدم و پرسیدم :
_مطمئنید ؟! نگرانم بود؟
پدر هم لب به سخن گشود:
_باورکن دخترم ...از همه ی ما بیشتر اون نگران بود ، اما امروز کار داشت نتونست بیاد ...خدا رو شکر فردا هم مرخصی ولی بیآی خونه ، میبینمش .
سرم را برگرداندم از پدر . سکوت سخت بود.سخت که بدانم و وانمود کنم چیزی نمی دانم . مادر درحالیکه پتو تختم را مرتب می کرد گفت :
-آخرشم معلوم نشد اینا واسه چی همچین کاری کردن .
-پلیس رو خبر کردید ؟
من پرسیدم و پدر گفت :
_هومن نذاشت ....بیشتر واسه خاطر تو ...آخه تهدید کرده بودن که اگر پای پلیس وسط بیاد ، یکی از انگشتان دستت رو واسمون میفرستن .
نفسم گرفت و هر کاری کردم نتوانستم این بغض لعنتی را فرو بخورم . بغضم با صدای بلندی ترکید که مادر عصبی فریاد زد :
_منوچهر ! حالا لازمه اینقدر دقیق بگی .
-ببخشید حواسم نبود ....من برم چند تا آب میوه بخرم ، برمی گردم .
با رفتن پدر ، خانم جان جلو تر اومد و نگاه دقیقش رو روی صورتم چرخوند ، دستی به سرم کشید وگفت :
_خوبی نسیم جان .
آرامتر شده بودم و مادر با دستمال کاغذی اشکانم را پاک کرد که جواب دادم :
_آره .
خانم جان مِن مِن کنان گفت :
-میگم ...اِ ... یعنی ... بلایی که ....سرت نیاوردن .
منظور خانم جان واضح بود و نگرانی اش طبیعی . نگاهم به حلقه های نگران چشمان خانم جان بود و سکوتم طولانی شد که مادر با دلواپسی که باعث لرزش صدایش شده بود گفت :
-نسیم جان ...قربونت برم ...بلایی سرت آوردن ؟
-نه...
مادر با خوشحالی پیشانی ام رو بوسید و خانم جان باز با تردید پرسید :
_مطمئنی ؟ دکتر می گفت تمام بدنت زخمی و کبوده .
چشمانم را بستم وخاطره ی تلخ دعوایم با هومن در ماشین باز برایم زنده شد .اما می دانستم نه مادر و نه خانم جان یا حتی پدر ، هیچ کدام تاب شنیدن اینکه ، این ربوده شدن کار هومن بوده را ندارد . با غده ای از بغض که گلویم را به سختی می فشرد گفتم :
_نه حالم خوبه .
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امروزقشنڪَ است
ازلطف خداوند
هواے دڸ ما
صاف وقشنڪَ است
ای خدا تودرایݧ صبح طلایي
نظرےبر دڸ ماڪڹ
حیف است نبریم لذت ایام،
ڪہ امروزقشنڪَ است
سلام روزتون پراز شادی و برکت
╰══•◍⃟🌾•══╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شیخ العارفین چه زیبا فرموده...
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
voice.ogg
2.38M
#تلنگریعاشقانه🌱♥️
رفاقت با خدا، چیز عجیب و غریبی نیست!
چیزی است شبیه همین عشق و عاشقیهای زمین 🌟...
اما پایانِ شکار این معشوق، خبری هست که جای دیــــگر نیست ....؟
#استادشجاعی 🎤
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
13.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری
⛔️ قابل توجه فعالان فرهنگی و مهدوی
از کجا بفهمیم، عیارِ #اخلاص من چقدر هست؟
ـ آیا من در جهادم؛
اهل اخلاصم یا اهل خودخواهی؟
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝