eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان انلاین 📿 یک ماه شد . آرش یک ماه بود که رفته بود . اواخر مهر . فصل انارهای باغ آقاجون داشت می رسید و خود آقاجون زیر خاکی سرد خفته بود. دلم نمی خواست باغ آقاجون فروخته بشه ولی با فوت آقا جون ، وکیل آرش راحت تر از قبل تونست ، ویلا رو برای فروش بذاره . ویلای آقاجون با تمام وسایلش رفت برای فروش .دلم می خواست اونقدر از غصه آه می کشیدم که جگرم آب می شد و قلبم میایستاد. دیگه بس بود . اینهمه غصه بس بود . یک ماه اشک ریختم .افسرده شدم .معده ام رو داغون کردم برای عشقی که رفته بود و فقط اسمش توی شناسنامه ی من و اثر عشقش روی جان من ، باقی مونده بود. یه مدتی بود که معده ام زیادی اِرور میداد . غذای چرب ، غذای سرد ، نوشابه ، چایی ، میوه های سنگین ، همه معده ام رو تحریک می کرد تا حالم بهم بخوره . توی همون اوضاع با اون حال خراب ، مادر پریشون تر از من شده بود . انگار می خواست چیزی بپرسه ولی روش نمیشد . تا اینکه بالاخره یه روز حرفشو زد. صبحانه خورده بودم ولی نمی دونم باز نون لواش معده ام رو اذیت کرده بود ، یاپنیر ، یا شایدم چایی شیرین ! دویدم سمت دستشویی و عق زدم . مادر مثل هربار ، اومد دنبالم . در حینی که شونه هامو ماساژ می داد ، با نگرانی توی گوشم زمزمه کرد: _چیزی نیست ... الان بهتر می شی . آبی به صورتم زدم و سرم رو بالا آوردم .نگاهم صاف نشست توی آینه ی دستشویی . به چهره ام خیره شدم .این من نبودم ! همون دختر شیطونی که روزی از دیوار صاف بالا می رفت و حالا با اون چشمای غم گرفته شبیه آدمای روانی و افسرده شده بود؟! صدای مادر رو همونطور که نگاهم توی آینه بود ، شنیدم : _الهه ... می گم ... بیا بریم یه آزمایش بدیم . -دیگه آزمایش چی بدیم ؟ دکتر گفت معده ام عصبیه . همین. -نه ... آزمایش واسه ... بارداری. چوب شدم . خشک و بی حرکت . "وااای ... نکنه ... باردار باشم ؟" این فکر مثل سرمای سیبری تموم رگ های تنم رو خشک و منجمد کرد . ناچار بودم .شاید باردار بودم . بچه ای بدون پدر! چشمام رو به زور روی دنیای نامرد بستم و بابغض گفتم : _باشه . رفتیم . بادلشوره رفتیم . هم من هم مادر دلشوره داشتیم . یعنی اگر بچه ای در راه بود ، بدترین اوضاع و شرایط ممکن پیش میومد. من خودم رو هم نمی تونستم تحمل کنم حالا چطور باید وجود بچه ی آرش رو تحمل می کردم . بچه ای از یک مرد کلاهبردار !! از یک نامرد عوضی ! آه کشیدن ، تنها شیوه ی نفس کشیدنم شده بود . آه کشیدم و باز صبر کردن سخت ترین کار دنیا شد ، برای دانستن اینکه چه بلایی قراره سر من بیاد?? 📝 به قلم نویسنده محبوب 🌸🌼🌸🌼🌸 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور درد جسمی ، کوچکتر از درد روحیِ قلبی بود که شکسته بود .چشم گشودم .روی تخت بیمارستان بودم . یک سِرُم بدستم وصل بود و تمام تنم از شدت بر خورد با زمین ، کوفته .سنگینی دست راستم را حس کردم . باز هم دست راستم شکسته بود. وچرا زنده بودم ؟ چرا نَمُردم ؟ چرا ؟ چشم بستم باز و اشکی داغ در پشت پلک هایم جمع شد .همان موقع بود که پرستاری وارد اتاق شد و گفت : _چطوری ؟ درد داری ؟ -تمام تنم درد میکنه . -خانواده ات نگرانتن ، اتاقتم خصوصیه ، بخوای میتونم بگم بیان دیدنت . سرم رو تکان دادم و پرستار نگاهی به سِرُمم انداخت و از اتاق بیرون رفت . ده دقیقه بیشتر طول نکشید که صدای قدم هایی که روی سرامیک های راهرو می دویدند به گوشم رسید و مادر بعد خانم جان و بعد پدر کنار در ظاهر شدند .مادر با گریه سمتم دوید : -الهی بمیرم برات نسیم جان . دست دور گردنم انداخت و سرش را روی شانه ام و گریست .خانم جان اما صبورتر بود . و از این صبر به پسرش هم بخشیده بود. تنها اشک بود که در چشمان خانم جان و پدر می جوشید .مادر سر بلند کرد و بینی اش را بالا کشید و با صورت غرق در اشکش دقیق نگاهم کرد: _بمیرم الهی .... بشکنه دستشون . نخواستم بگویم که داری پسر خودت را نفرین می کنی ، تنها آه کشیدم و پرسیدم : _هومن کجاست ؟حتما ناراحت شده که من پیدا شدم ، نه ؟! مادر اخمی کرد و خانم جان گفت : _اتفاقا از همه ی ما ، بیشتر اون نگرانت بود. پوزخندی زدم و پرسیدم : _مطمئنید ؟! نگرانم بود؟ پدر هم لب به سخن گشود: _باورکن دخترم ...از همه ی ما بیشتر اون نگران بود ، اما امروز کار داشت نتونست بیاد ...خدا رو شکر فردا هم مرخصی ولی بیآی خونه ، میبینمش . سرم را برگرداندم از پدر . سکوت سخت بود.سخت که بدانم و وانمود کنم چیزی نمی دانم . مادر درحالیکه پتو تختم را مرتب می کرد گفت : -آخرشم معلوم نشد اینا واسه چی همچین کاری کردن . -پلیس رو خبر کردید ؟ من پرسیدم و پدر گفت : _هومن نذاشت ....بیشتر واسه خاطر تو ...آخه تهدید کرده بودن که اگر پای پلیس وسط بیاد ، یکی از انگشتان دستت رو واسمون میفرستن . نفسم گرفت و هر کاری کردم نتوانستم این بغض لعنتی را فرو بخورم . بغضم با صدای بلندی ترکید که مادر عصبی فریاد زد : _منوچهر ! حالا لازمه اینقدر دقیق بگی . -ببخشید حواسم نبود ....من برم چند تا آب میوه بخرم ، برمی گردم . با رفتن پدر ، خانم جان جلو تر اومد و نگاه دقیقش رو روی صورتم چرخوند ، دستی به سرم کشید وگفت : _خوبی نسیم جان . آرامتر شده بودم و مادر با دستمال کاغذی اشکانم را پاک کرد که جواب دادم : _آره . خانم جان مِن مِن کنان گفت : -میگم ...اِ ... یعنی ... بلایی که ....سرت نیاوردن . منظور خانم جان واضح بود و نگرانی اش طبیعی . نگاهم به حلقه های نگران چشمان خانم جان بود و سکوتم طولانی شد که مادر با دلواپسی که باعث لرزش صدایش شده بود گفت : -نسیم جان ...قربونت برم ...بلایی سرت آوردن ؟ -نه... مادر با خوشحالی پیشانی ام رو بوسید و خانم جان باز با تردید پرسید : _مطمئنی ؟ دکتر می گفت تمام بدنت زخمی و کبوده . چشمانم را بستم وخاطره ی تلخ دعوایم با هومن در ماشین باز برایم زنده شد .اما می دانستم نه مادر و نه خانم جان یا حتی پدر ، هیچ کدام تاب شنیدن اینکه ، این ربوده شدن کار هومن بوده را ندارد . با غده ای از بغض که گلویم را به سختی می فشرد گفتم : _نه حالم خوبه . 🍁🍂🍁🍂 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝