eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان انلاین 📿 نگاهم روی اعداد و ارقام برگه ها بود و داشتم با ماشین حساب روی میزم تک تک اعداد رو ثبت می کردم که موبایلم زنگ خورد. -بله. -سلام حسام جان ...خوبی مادر؟ -سلام مادر ... بله ممنون . -ببین حسام جان ، من و هستی میریم خونه عمه منیژه . تا مادرگفت ، خونه عمه ، دلشوره گرفتم : _چیزی شده ؟ مادر نفسش رو توی گوشی خالی کرد: _آره، الهه حالش خوب نیست . ابروانم بهم نزدیک شد . از نگرانی بود: _چی شده؟ -انگار دیشب عموش اینا اومدن خونشون ، برداشتند عکسای آتیله رو آوردن این دختره دیده ، معدش خونریزی کرده . -وااای! -آخه یکی نیست به این مرد بگه ، تو پسرت به اندازه کافی این دختر رو زجر داده ، واسه چی برداشتی عکسا رو بردی که ببینه . نفسم حبس شد : _منم میآم ... -نه ... نمی خواد تو بیای ، من و هستی و پدرت میریم . نمی دونستم چه جوری اصرار کنم که من هم می خواهم بروم اما وقتی مادر گفت : -فقط بهت بگم اومدی خونه ، دیدی ما نیستیم نگران نشی . مجبور شدم فقط بگم : _باشه ... سلام برسونید . گوشی موبایلم رو گذاشتم روی میز و نگاهم به جای اعداد و ارقام روی برگه ، اینبار رفت روی دیوار رو به رو . امواج افکاری پر دردسر ، توی سرم میچرخید .حرف هایی که وسوسه شدم بزنم اما هنوز یه ماه از رفتن آرش نمیگذشت . ترس داشتم . ترس از اینکه جوابم ، صبر برای برگشت آرش باشه . هنوز نگاهم روی دیوار بود و فکرم مشغول احساس قلبم که در اتاقم باز شد . مهندس بود . با دیدنش از جا برخاستم که نگاه دقیقی به من انداخت: -امروز باز چرا پکری ؟ -هیچی جناب مهندس . جلو اومد و گفت : _چطور مهم نیست ؟! بهت گفته بودم دوست دارم منو مثل پدر خودت بدونی ...خودت می دونی که توی این چند ساله که حسابدار شرکتم بودی ، چقدر ازت خوشم اومده ... پسر خوبی هستی و قابل اعتماد ... تا یه ماه پیش که میگفتی دختر عمه ات ازدواج کرده و رفته واسه اون اعصابت داغونه ، دیگه رفته ... قسمت نبوده لابد ... ولی بالاخره باید توهم سر و سامون بگیری . نگاهم روی صورت مهندس موند .موهای جو گندمی اش رو بدون سشوار ، شانه زده بود و در بین چین و چروک های ریز صورتش خوب می شد فهمید که چقدر از داغ پسرش که از دنیا رفته ، شکسته شده . پنجاه سال سنی نبود که یه آدم رو پیر کنه ! وقتی سکوتم رو دید گفت : -اصلا امروز حوصله کردم قصه بشنوم . نگاهش کردم .از این رفتارش خوشم میومد .اینکه بی ادعا بود . مدیر شرکت بود ولی نه تنها بامن بلکه با تمام کارمندای شرکت راحت برخورد میکرد . هوای همه رو داشت .حال همه رو جویا می شد . هنوز منتظر شنیدن بود که مجبور به گفتن شدم . از رفتن آرش گفتم و از طلاق الهه . از نامردی آرش و گرفتن وکالت نامه تا فروش ویلای عمو و آقاجونِ الهه و مرگ ناگهانی آقاجون . تعجب درنگاه مهندس نشست. شاید تا اونروز چنین قصه ای از نامردی رو نشنیده بود .حتی از چهره اش همه خوب می شد فهمید که چقدر ناراحت شده . 📝 به قلم نویسنده محبوب 🌸🌼🌸🌼🌸 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور صدای گریه ام را خفه کردم و باز با حنجره ای که از فرط جیغ های شبانه و گریه های بسیار ، کاملا گرفته بود ، گفتم : _حالا داری کجا میبری منو؟ فاصله پرسش من و جواب او آنقدر زیاد شد که باز با همان صدای گرفته سرش فریاد زدم : _با توام . -میشه لال شی یا مجبور شم دهنتو ببندم ؟ با ناباوری نگاهش کردم و باز اشکهایم روی صورتم دوید .صورت دختری که انگار آنقدر منفور بود که برادرش او را به گروگان بگیرد. -تو مثلا برادر منی ! چرا ؟ آخه چرا اینکارو میکنی ؟! تُن صدایش عصبی بود . اولین بار بود که آن کوه یخ غیر از اخم و جذبه اینقدر عصبی می شد: -اولاً من برادرت نیستم اینو توی کله ات فرو کن ثانیاً یه ذره ی دیگه تحمل کنی همه چی تمومه ... برت میگردونم خونه . باز ترس حس غالب وجودم شد : _ ازت می ترسم هومن ...دروغ میگی ... میخوای یه بلایی سرم بیاری ...میخوای سر به نیستم کنی ...میخوای منو بکشی . -خفه شو چرت نگو. بلند بلند زدم زیر گریه و سرش داد کشیدم : -حقیقته ...ازهمون بچگی دلت میخواست من بمیرم ... وقتی منو انداختی توی استخر ، وقتی توی انباری تاریک حبسم کردی ... وقتی سگ بهنام رو به جونم انداختی . یه نگاه گذرا به من انداخت و جواب داد: -ویلی رو بهنام به جونت انداخت .... همون بهنامی که حالا ادعای عاشقی میکنه و توی خوش خیال باورش داری . -خدای من ! بهنام ! ...امروز قرار بود روز خواستگاری من باشه ... اما من کجام ؟توی ماشین برادرم ، گروگان گرفته شدم . پالتویش را با حرص پس زدم و با مشت به بازوی سفت و محکمش کوبیدم: _نگه دار ...نگه دار میگم . فقط نفس های تندش جوابم بود.که با حرص بیشتری به سر و صورتش کوبیدم : _نگه دار ، بهت میگم نگه دار. جیغ هایم ممتد من و مشت هایی که به سر و صورتش میخورد و تکرار جمله ی "نگه دار عوضی " ، آنقدر عصبی اش کردم که یکدقعه با پشت دستش محکم توی دهانم کوبید و پرتم کرد کنج صندلی خودم . -نمیخوام مجبور بشم که دست و پات رو ببندم ، پس مجبورم نکن . صدایش فریاد بود و عصبی و جای دستش توی صورتم میسوخت .حس کردم دیگر تحمل حتی نفس کشیدن را هم ندارم .مجهول بودن بلایی که هومن می خواست به اسم رسیدن به اهدافش سرم بیاورد ،خودش شاید کابوس دیگری بود . بغض گلویم را پر کرد ونفس هایم را قطع . با همان چشمان پر اشک آهی سر دادم و گفتم : _پس ...اگر اینقدر از من بدت میآد ... که قراره سر به نیستم کنی ... اشکی داغ از چشمانم چکید .دستم آرام رفت روی دستگیره ی در . هومن نگاهش به جاده بود و هنوز مفهوم کلامم را نمیدانست . که در را یکدفعه در را باز کردم و خودم را بی معطلی و تفکر به بیرون پرت . محکم به زمین برخورد کردم و غلتیدم تا اینکه بالاخره روی آسفالت جاده ساکن شدم .نفسم سخت شده بود و تنم داغ ، با هر نفسی که می کشیدم ، درد در وجودم جانی تازه پیدا می کرد تا جاییکه نفسم سخت شد و ناله ام میان گلو ماند .نگاهم برگشت سمت ماشین که توقف کرد . هومن را دیدم که از ماشین پیاده شد و سمتم دوید . درد تن گُر گرفته ی من ، آنقدر به اوج رسید که تاب نیاوردم و همراه با ناله ای از هوش رفتم .حالا به این باور رسیده بودم که سرراهیم به این معنا که توی زندگی من ، توی تقدیر زندگی من نوشته شده بود که سر راه آدم های زیادی باشم ولی در قلب یک خانواده به معنای واقعی ، نه . 🍁🍂🍁🍂 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝