🍊| «بزرگترین توهم اینہ
کہ فکرکنیم زندگی باید بۍنقص باشہ.»
#حالخوب💛
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استورے←📱
- روزاےعادےفحشمـےخوریم؛
- روزاےشلوغگلوله😐/:
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حاجے...💔
وحــیف!
حسرتۍڪہبھدلماموندھ،
اینہڪہنشدنمازشوتوقدسبخونہ...!💔
#قدسخونبهایٺ...
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
🍃.[#خدایخوبابراهیم].🍃
🌸 "با ماشین از جبهه بر می گشت،ماشین با سگی تصادف کرد وپای سگ شکست.
ابراهیم پیاده شد وبه جراحتش رسیدگی کرد.بعد به یکی از اهالی مقداری پول داد تا از آن سگ مواظبت کند.
باید اشاره کرد که او هیچگاه سگ را نگهداری نمی کرد. می دانست که این حیوان،نجس است.
🌻اما اونیکوکار واقعی حتی برای حیوانات بود. باید رسیدگی به حیوانات را از این بنده خوب خدا یاد بگیریم.
إِنَّ اللهَ مَعَ الَّذينَ اتَّقَوْا وَ الَّذينَ هُمْ مُحْسِنُونَ
قطعا خداوند با کسانی است که تقوا پیشه کردند وکسانی که نیکو کارند.(نحل/۱۲۸)"
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت63
روز بعد از بیمارستان مرخص شدم . با یک دست گچ گرفته ، و تنی کبود و دلی شکسته و سکوتی مهر خورده ، پدر و خانم جان دنبالم آمدند.
خانم جان کمکم کرد تا لباس هایم را بپوشم و پدر وسایلم را ، داروهایم را و آب میوه هایی را که خریده بود و هیچ کدام را لب نزده بودم ، برداشت . به خانه که رسیدیم. مادر و هومن منتظرم بودند . تا نگاهم به هومن افتاد ، با تامل نگاهش کردم و او فقط سرفه ی مصلحتی کرد و بدون آنکه خیره ی چشمانم شود گفت :
-سلام خوش اومدی .
جوابش فقط یه کلمه بود:
_سلام .
و از کنارش گذشتم . نشستم روی مبل و سکوت کردم و فقط شاهد ابراز عشق و محبت مادر که با اسپند دورم چرخید و خانم جان که پرتقالی برایم پوست گرفت و پدر که داشت داروهایم را توضیح میداد ، بودم . هومن کلافه بود . مقابلم نشست . موبایلش را با دو دست گرفته بود و دستانش را روی زانوهایش گذاشته و به جلو سمت من خم شده بود . ژستش میگفت بی قرار زدن حرفی است ولی جلوی پدر و مادر و خانم جان نمیتوانست.
خانم جان پرهای باریک پرتقال درون پیش دستی را سمتم گرفت و گفت :
-قربونت برم الهی ...حالا چرا اینقدر ناراحتی ؟ همه چیز که خوب پیش رفته ، تو صحیح و سالم برگشتی پیش ما.
آهی کشیدم و بغضم را همراه کردم با مهر سکوت لبانم . و یه لحظه فقط نگاهم درگیر نگاه پر اضطراب روشن چشمان هومن شد .فوری سرش رو از نگاهم پایین انداخت و باز فوری از جا برخاست :
_مامان ... دارم میرم بیرون کار دارم ... چیزی نمیخوای ؟
-نه هومن جان برو ولی زود برگردی ناهار حاضره.
-نه منتظر من نباشید ناهار بر نمی گردم .
-اِ ... هومن!
-کار دارم دیگه .
و رفت . آنقدر رفتارش تعجب آور بود که مادر رو به پدر پرسید :
_این چشه ؟! نه به اون همه نگرانی که واسه نسیم داشت نه به این کاراش .
پدر سری به علامت بی خیال شدن مادر بالا داد و مادر باز برگشت به آشپزخانه و باز خانم جان پرسید:
_نسیم جون چیه دخترم ؟ یه حرفی توی نگاهته ، به من بگو .
نگاهم به صورت مهربان خانم جان خیره ماند که پرسیدم :
-عمه مهتاب و بهنام هم میدونن .
خانم جان شوکه شد .توقع همچین حرفی را نداشت .نگاهش رفت سمت پدر . شاید جواب این سئوال سخت تر از اونی بود که خانم جان بتواند بدهد . نگاه منم رفت سمت پدر که پدر گلویش را صاف کرد و گفت :
_خب ناچاراً باید میگفتیم چون قرار خواستگاری کنسل شد و باید یه دلیلی میآوردیم .
-بهنام چی گفت ؟
انگار این سئوال سخت تر از قبلی بود. حالا هم خانم جان هم پدر سکوت کرده بودند که مادر پا به سالن گذاشت :
_ول کن نسیم جان ...الان این چیز مهم نیست الان این مهمه که تو سالمی...
حالا سر فرصت هم عمه مهتاب خبر دار میشه هم بهنام ،هم میآن دیدنت .
خانم جان پری دیگر از پرتقال درون پیش دستی را سمتم گرفت:
_بخور جون بگیری ...منوچهر میگم می رفتی یه دست دل و جیگر میخریدی واسه این بچه ...تا یه کم رو بیاد .
پدر فوری گفت :
_اساعه خانم جان ...شب چطوره ؟ واسه شب توی حیاط کباب کنیم و بخوریم ؟موافقی نسیم جان ؟
سری کج کردم که پدر گفت :
_تا ناهار حاضر بشه من برم یه دست دل و جیگر بگیرم و بیارم .
و رفت . مادر با لبخند نگاهم کرد و گفت :
-داشت دیوونه میشد طفلکی ...خدا رو صد هزار مرتبه شکر ...بی انصافا دویست میلیون پول میخواستن از ما .
چی جواب میدادم .می گفتم اگر پدر این پول را به هومن می داد ، کار به اینجا نمیکشید یا می گفتم که خودم از زبون گروگان گیرها شنیدم و یکی از آن ها را می شناسم ؟
آه کشیدم که باز خانم جان که مثل خانم مارپل کنجکاو شده بود ، پرسید:
_چیه نسیم .... دلم لرزید اینجوری آه می کشی دخترم ... چیه ؟ دردت چیه دخترم ؟ بگو.
ازجا برخاستم و گفتم :
_دردم گفتنی نیست ... من میرم اتاقم بخوابم .
و در مقابل نگاه متعجب مادر و خانم جان سمت اتاقم رفتم
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت64
بوی سیخ های جگری که پدر روی منتقل توی حیاط کباب می کرد برخاسته بود.
من و مادر و خانم جان هم پشت میز و صندلی فلزی حیاط نشسته بودیم .مادر پتویی روی شونه هام کشیده بود که گفت :
_هومن نیومد.
-نگرانش نباش میآد.
خانم جان اینرا گفت که صدای بسته شدن در خانه به گوش رسید :
_بفرما...پسرت اومد.
زیر نور چراغ های حیاط هومن پدیدار شد. سمت میز ما اومد که مادر قربان صدقه اش رفت :
_الهی فدات بشم ،نگرانت شدم .
نشست روی تک صندلی خالی پشت میز و گفت :
-گفتم منتظرم نباشید .
یه لحظه نگاهش به چشمان سرد و بی فروغ من افتاد نگاهش را از من گرفت .دستانش را تا آرنج روی میز گذاشت و گفت :
_حالا مجبورید توی این سرما اینجا بلرزید ؟
مادر با گوشه ی چشم منو نشونه رفت و جواب هومن رو داد:
_گفتیم یه کم حال و هوامون عوض بشه .
مسیر نگاهم به میز بود و فنجان های چایی که سرد شده بود .همه سکوت کرده بودند که خانم جان گفت :
_مینا جان من که یخ کردم بیا بریم یه لیوان چای داغ به من بده تا نچاییدم .
مادر و خانم جان رفتند که هومن نگاهش را بدون دغدغه ی نگاه مادر و خانم جان به من دوخت .همچنان از نگاه سنگینش فرار می کردم که بالاخره خودش سکوت را شکست :
_خوبی ؟
سرم بالا آمد و نگاه یخ زده ام به چشمانش نشست . سرمای نگاهم او را هم غافلگیر کرد:
_مهمه ؟ مهمه که یه دختر سر راهی دلش یا دستش بشکنه ؟
اخمی کرد از حرفی که شنید که اینبار من پرسیدم:
-تو منو رسوندی بیمارستان ؟
دستی به چانه اش کشید و جواب داد:
_چه فرقی میکنه.
-به مادر و پدر چه گفتی ؟
حلقه های روشن نگاهش را به من دوخت گفت :
-مگه نمیخواستی برگردی خونه ...خب برگشتی دیگه ،دیگه چکار به کارای دیگه داری .
بینی یخ زده ام رو بالا کشیدم و نگاهم را تغییر مسیر دادم .جایی که دیدنش مرا یاد ترس های گذشته ام نیاندازد .
-بلند شو برو خونه اینجا خیلی سرده ، سرما میخوری .
لبانم آرام زمزمه کرد:
_توکه بدت نمیآد یه بلایی سرم نازل بشه .
-چی گفتی ؟
پرسشش آنقدر جدی بود که سکوت لازم شوم .سکوتم را که دید باز گفت :
-بهت میگم بلند شو برو خونه ، چله ی زمستون اومدید وسط حیاط که چی بشه .
برخاستم و با همان پتویی که روی شانه هایم بود سمت خانه رفتم .وقتی وارد خانه شدم فهمیدم که چقدر یخ زده ام .تمام تنم کرخ شده بود و داشت از گرمای مطبوع خانه ، انگار دوباره جان میگرفت . همون موقع پدر با سیخ های جگر وارد شد و در حالیکه از شدت سرما نفسش را در هوای گرم خانه فوت می کرد گفت :
_بیایید که سرد شد .
و بعد یک سیخ به دستم داد و گفت :
_توخالی خالی بخور نسیم جان.
سیخ جگر در دستم بود و یه بغضی ناشناس توی گلویم و یه حسی توی قلبم که داشت ، با چنگک های نامرئی اش قلبم را می خراشید .شاید باید از این خانه می رفتم ؟ نگاهم به محبت دستان پدر بود که در سرمای حیاط ، به خاطر من جگرها را کباب کرده بود . همه سرمیز نشستند و من روی مبل .
پدر طرفم آمد :
_چرا نخوردی نسیم جان ؟
بعد با دستش یه تیکه از جگرها را از سیخ بیرون کشید و دهانم گذاشت :
_بخور دیگه ...
طعم جگر زیر زبانم بود و حالم بد .سرم درد می کرد و انگار این درد به تمام بدنم هم سرایت کرده بود .سیخ را روی میز گذاشتم و گفتم :
-دست شما درد نکنه.
-نسیم جان ... تو که همون یه سیخم نخوردی !
-خوابم ... میآد ...سرمم درد میکنه ، نمیتونم چیزی بخورم .
مادر آهی کشید و با نگاه نگرانش مرا تا بالای پله ها همراهی کرد. دراتاقم ، زیر پتو دراز کشیدم روی تخت و چشمانم را بستم .گلویم شروع کرد به سوختن و حس کردم تمام تنم درد میکند . داشتم سرما می خوردم . از سرمای کانکس یخ زده شروع شد تا نشستن توی حیاط ، و امیدی که دیگر به ادامه ی این زندگی پر نفرت نداشتم .
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
『 ♥️🌿 』
- رفیق !
پاک بودنبهایننیستڪهـ
تسبیحبرداریُذکربگۍ ...📿!
پاکیبهـاینہڪهتوموقعیٺِگُناھ ؛
اَزگُناھفاصلہبگیرۍ ! . . .
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
خدایــا🌱|••
ببخشآنگناهانےراڪہازروےجہالت
انجامدادهام... ببخــشآنخطــاهایےراڪہدیدےوحیا
نڪردم...(: خدایاتــورابہمُحـَــرَّمِحسینعلیہالسلام
مــراهممَحــرَمڪن...
اینغلامروسیــاهپرگــناهبےپناهراهــم
پنــاهبده...
#دلنوشتــہشہیدحججے♥️
#تولدتمبارڪداداشمحسن😍🎉🎊
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
|#دلـــݩۅشــتــــہ♥️➘🙃❥
☜︎︎︎چہ باعظمت است ذیالحجہ!!
➘موسی به طور میـرود ،
➘فاطمہ به خانه علے،
➘ابـراهیم با اسماعیل به قربانگاه ،
➘محمـد (ص)با علے به #غدیـر ،
و
☜︎❀ #حسیـن با همہ هستی اش به ڪربلا...💔
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#بیو 🌱
| #شهیدانه🕊
و نھایتِ رزقـــــِ جهادِ خالصانھْ شهادٺ اسٺ..:)♥️
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
.⭑
عـآقلاگربہعقـلڪندالتجآولۍ
مآعـاشقیمو؏ـشقتورآبوَدپنـاه
ࢪضـاجـان ¡🤍••
🌿🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
- شغلتچیہ.. ؟
+ بسیجی - امنیتی.. !
- یعنی چیکار میکنی ؟
+ روزای عادی فحش میخوریم ؛
روزای شلوغ گلولہ ..:)
🇮🇷🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
درصفِ لشکـرِعـلی
مُنتظـرِاشـاره ام
مُنتظـرفداشدن
درحـرمِ سه ساله ام
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استورے✨🌸
امام خامنهای: جوانهای انقلابی خیلی اوقات عقلشان و فهمشان و تعقّلشان از بعضی از بزرگترها خیلی بیشتر است.
📽 🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت65
خواب بودم که حس کردم دستی محکم دهانم را گرفت .چشمانم به دو حلقه ی سیاه خیره ماند و صدای کریهی را توی گوشم شنیدم :
_اومدم دنبالت کوچولو .
پدرام بود .ترسیده خواستم فریاد بزنم ولی فشار دستش آنقدر زیاد بود که نتوانم .دست و پا می زدم و تقلا می کردم که راه فراری پیدا کنم که نشد .
گرمای دستش را روی تن تبدارم حس کردم که یک لحظه دستش از دور دهانم برداشته شد و من با تمام وجودم فریاد کشیدم :
_کمک ... نذارید منو ببره ... تو رو خدا.
و همزمان روی تخت نشستم . چشمم در اتاق چرخید .زیر نور کم آباژور ، پدرام مخفی شده بود.جایی که در تیررسم نبود.همچنان از ترس می لرزیدم که در اتاقم به شدت باز شد ، هومن بود که فریاد زدم :
_ببرش ... از اینجا ببرش ... اومده دنبالم ، یه جا قایم شده ...
-کی ؟
-پدرام ... پدرام ...
همزمان پدر و مادر و خانم جان هم به اتاقم سرازیر شدند:
_چی شده عزیزم ؟
باز در حالیکه با هر دو پنجه ام به پتو چنگ میزدم وخودم را کنج تختم مخفی کرده بودم گفتم :
_اومده منو ببره ...نذارید ... تو رو خدا نذارید .
پدر چراغ اتاق را روشن کرد:
_کسی نیست نسیم جان ...کابوس دیدی عزیزم .
مادر جلو آمد و مرا که هنوز حرف پدر که هیچ ، چشمان خودم را هم باور نداشتم ، در آغوش گرفت و با غیض گفت :
_خدا لعنت کنه باعث و بانیش رو .
هومن اِی بلندی به اعتراض گفت :
_ا .ِ.. شما هم ... همه چی تموم شده دیگه واسه چی لعنت میکنی .
مادر عصبی گفت:
_چرا لعنت نکنم ؟ ببین چه بلایی سر دخترم آوردن ، شب ها هم دیگه خواب راحت نداره .
و بعد دستی به موهایم کشید و گفت :
_چقدر داغی تو نسیم جان ....منوچهر بیا ببین ....به نظرم تب داره ها.
پدر هم جلو آمد و دستی به پیشانی داغم کشید :
_آره تب داره ... یه تب بر ، بهش بده تا بخوابه .
مادر مرا روی تخت خواباند و رفت که پدر نگاهی به من انداخت ، نفس بلندی کشید و رو به سمت خانم جان و هومن گفت :
_شما برید بخوابید ...من و مینا پیشش میمونیم .
خانم جان رفت ولی هومن ماند.هنوز از ترس می لرزیدم که پدر لبه ی تخت نشست و دستی به موهایم کشید :
_خواب دیدی دخترم ...نترس .
هومن جلوتر آمد و بی مقدمه گفت :
_لرزش از ترس نیست ، تب و لرز داره شاید .
پدر سری تکان داد:
_آره ...حتما.
مادر با یک لیوان آب و یک قرص از راه رسید که پدر گفت :
_میگم بیا ببریمش بیمارستان ...تب و لرز داره .
-بذار یه قرص بخوره ، خوب نشه میبریمش ، بچه ام تازه از بیمارستان مرخص شده ... باز اسم بیمارستانو جلوش نیار .
سرم را بلند کرد و قرص را روی زبانم گذاشت . قرص را با آب قورت دادم که مادر گفت :
_برید بخوابید شما ... من بیدارم .
اما نه پدر و نه هومن ، هیچ کدام نرفتند .هومن کلافه تر از بقیه بود که گفت :
_من بیدارم میخواید شما برید بخوابید.
-نه پسرم تو برو ... فردا کلاس داری ... من بیدارم .
-تا الانشم بیدار بودم ، شما برید بخوابید ، اگه تبش پایین نیومد ، بیدارتون میکنم .
پدر با چشم به مادر اشاره کرد که قبول کند .
مادر نگاهی با تردید به من و بعد هومن انداخت و گفت :
_باشه.
و همراه پدر از اتاق بیرون رفتند . با بسته شدن در ، هومن جای پدر ، کنار تخت نشست .
چشمانم رابسته بودم ولی هنوزم میلرزیدم .
-راستش رو بگو .
چشم گشودم که پرسید :
_پدرام بلایی سرت آورده ؟
با لرز چشم بستم و گفتم :
_نه .
-پس چرا هنوز کابوسش رو میبینی ؟
بغض کرده از یادآوری آن شب سرد در کانکس با پدرامی که می خواست نیت شومش را سرم خالی کند گفتم :
🍁🍂🍁🍂
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت66
-خاطره ی بدی بود ... از یادم نرفته .از خودم بدم میآد ...خیلی .
و اشک چشمانم جاری شد که صدای عصبی هومن رو شنیدم:
_کثافت آشغال ... اون خراش روی صورتش کم بود ، باید یه انگشتش رو کامل می بریدم و میذاشتم کف دستش .
پتو رو روی سرم کشید و اشک چشمانم را از نگاه هومن مخفی کردم .کم کم در سکوت اتاق خوابم برد و خوابیدم تا صبح . صبح با صدای مادر بیدار شدم :
_نسیم جان ...دخترم .
پتو را از روی شانه ام کنار زد و نگاهی به صورتم انداخت و دستی به پیشانیم کشید و نفس راحتی سر داد:
_خب الهی شکر ، بهتری ؟
-بله .
مادر لبخندی زد و گفت :
_هومن تا نزدیکای صبح پیشت بود . تبت هم پایین اومده ... رفت چند ساعتی خوابید و رفت دانشگاه ... الهی شکر این حادثه اگر چه خیلی بد بود ولی باعث شد رابطه ی تو و هومن بهتر بشه.
آهی سر دادم ازحرف های ناگفته ای که باید ناگفته میماند:
_از بهنام خبری نشده ؟ میدونه که من اومدم خونه ؟
دلواپسی توی صورت مادر به یکباره رو شد :
_خب نه ، شاید نمیدونه.
-به خانم جان بگید که بهشون بگه .
-عجله نکن نسیم جان ...تو که حال مساعدی نداری ، بذار چند روزی بگذره تا حالت بهتر بشه .
-اگه بهنام رو ببینم بهتر میشم .
مادر سرفه ای کرد و گفت :
_خب ...خب حالا دیر که نمیشه .الان از همه چی مهمتر ، حال خودته .
روی تخت نشستم و موهایم را روی شانه ام ریختم که مادر شانه ام را برداشت و موهایم را شانه کرد و بافت . بعد به اصرارش از اتاق بیرون آمدم .حالم بهتر بود ولی سرما خورده بودم .صدایم گرفته بود و گهگاهی عطسه و سرفه سراغی از من می گرفت . بعد از صبحانه ، پدر که لباس پوشیده بود و میخواست از خانه بیرون برود گفت :
_بهتری امروز نسیم جان ؟
-بله خدا رو شکر.
-پس اگر مجبور شدم که بیام دنبالت ببرمت کلانتری ، با من میآی .
شوکه شدم :
_کلانتری ؟! واسه چی ؟!
-یه گزارش شکایت تنظیم کنیم بلکه پلیس بتونه پیداشون کنه .
-که چی بشه آخه؟
-که دیگه همچین بلایی سر یه جوون دیگه نیارن .
-نه من شکایتی ندارم .
مادر متعجب نگاهم کرد و پدر پرسید :شکایتی نداری ؟ دیشب از ترس داشتی فریاد میزدی که یکی از اون ها توی اتاقته !
-خب تب داشتم ، کابوس میدیدم .
همون موقع بود که هومن هم از راه رسید که پدر گفت :
_اینجوری نمیشه باید ببینم کار کیه خب؟ اصلا هر کی بوده از زیر و بم زندگی ماخبر داشته ، حتی میدونسته که هومن سر ظهر میومده کجا دنبالت ...
باید بفهمم کار کیه .
اضطرابی گرفتم و عصبی فریاد زدم :
_نمی خوام ... ولم کنید ... دنبالش رو نگیرید ، ... تو رو خدا .
-چی شده ؟
سئوال هومن بود که پدر جواب داد:
-می خوام برم کلانتری ، بگم چی شده بلکه بتونیم گروگان گیرها رو پیدا کنیم .
هومن اخمی کرد و کیفش را انداخت روی مبل :
_ول کن پدر من ...شما انگار دنبال دردسری ها .
مادر هم به حمایت از پدر گفت :
_من نمی فهمم چرا نباید بره ؟ بذار پیدا بشن بلکه دیگه از این غلطا نکنن.
هومن کف دستش رو بالا آورد و گفت :
نترسید دیگه از این غلطا نمیکنن .
-تو از کجا میدونی آخه؟
-از اونجایی که پول نگرفته ، دخترتون رو پس آوردن .
مادر عصبی گفت :
_دست دخترم رو شکوندن ، تا تونستن کتکش زدن ، با روح و روان این بچه بازی کردن ، اینا غلط زیادی نیست !
هومن نفس بلندی کشید و گفت :
_شما چرا دنبال دردسرید ...الان برید پرونده درست کنید فکر می کنید گروگان گیرا پیدا میشن ؟
🍁🍂🍁🍂
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبح آخر هفته تون بخیرو☀️
به زیبایی گلها🌸🍃
قلب تون به زلالی آب✨
و کارهای روزمره تون❤️
روان و جاری چون جویبار✨
#صبحتون_سرشاراز_شادی☺️
مثل گل شاداب باشید🍃
#Story📲♥️
•
•
عروس خانھ حیـدر مبارکـت باشـد
شـروع زندگۍ
مشترک کـنار علـۍ🤍✨
صبحتونعلویفاطمی
════════════
ᴊᴏɪɴ°••🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جا دارد از دلاورانی یاد کنیم که در اوج گمنامی
#برایمردم
از جان مایه میگذارند
همیشه پیروز و سربلند باشید
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت67
ترسیده بودم . از اینکه با پیگیری پدر ، هومن باز دست به کار جدیدی بزند و باز من روی نحس پدرام را ببینم . با همان ترسی که داشت مرا به گریه می انداخت فریاد زدم :
-تو رو خدا ....خواهش میکنم ...دنبالشو نگیرید ...خواهش میکنم پدر.
صدای گریه ام با لرزی از ترس پیوند خورده بود که مادر سمتم آمد و مرا در آغوش کشید :
_ولش کن منوچهر فعلا سلامتی نسیم مهمتره...
پدر سری به تاسف تکان داد و محکم نفسش را فوت کرد.هومن هم جلو آمد و برای عوض کردن بحث گفت :
_تو هم زودتر خوب شو که فصل امتحاناته ، عقب نیافتی .
همانطور که سرم در آغوش مادر بود جواب دادم :
-خوبم ولی حوصله نه درس دارم نه امتحان .
هومن اخمی جدی حواله ام کرد:
_یعنی چی ؟ این مسخره بازیا چیه ؟ همه چی به خیر و خوشی تموم شده دیگه ، حالا معنی نداره که هی توی اتاقت کز کنی .
سرم را از سینه ی مادر جدا کردم و مصمم خیره اش شدم :
_مطمئنی همه چی به خیر و خوشی تموم شده ؟!
هومن که اصلا انتظار این سئوال مرا در مقابل پدر و مادر نداشت ، فقط نگاهم کرد که ادامه دادم :
_دستم شکسته ، کابوس هایم رهام نمیکنه ...خواستگاریم بهم خورده ، و خبری از بهنام نیست ...اینا خیر و خوشیه !!
عصبی جوابم را داد:
_تو اگه اون بهنام عوضی رو میشناختی اینقدر واسش بال بال نمیزدی .
مادر محکم معترض شد:
_اِ ... هومن!
-خب راست میگم ... من 15 سال توی سوئد باهاش بودم ، اون عاشق نیست هر روز هوس یه دختر جدید داره ، پایبند زندگی نیست که.
عصبی در مقابل نگاه پدر و مادر گفتم :
_آره ...الان باید اینا رو بگی که دلم کمتر بسوزه که رفته .
مادر و پدر از اینهمه عصبانیت من متعجب شدند که صدای خانم جان که آرام آرام عصایش را روی پله ها میزد و از پله ها پایین میآمد برخاست:
_چه خبره باز ؟!
-سلام خانم جان ، صبحت بخیر.
-صبح شما هم بخیر ... اون از دیشب که نسیم خانم منو سکته داد ، اینم از الان که بیدارم کرد.
از روی مبل برخاستم و در حالیکه گریه ام گرفته بود و عصبانیتم به نهایت خودش رسیده بود فریاد زدم :
_آره خانم جان ...آخه میدونید ... من یه سر راهی ام ...کدوم خل و چلی میآد با یه دختر سر راهی که دو روزی هم گروگان گرفتنش و معلوم نیست چه بلایی سرش آوردند ازدواج کنه....
شما همتون وانمود می کنید دوستم دارید ولی اینطور نیست ... بدتون نمیومد اگه توی همون دو روز ، سرم رو میبریدن و براتون میآوردند.
مادر هه ی بلندی از تعجب کشید و من همچنان با گریه ادامه دادم :
_شما ازم متنفرید ...چون هیچ وقت یه غریبه از گوشت و پوست شما نمیشه ...چرا به من توجه می کنید؟ چرا هوای پسرتون رو که از گوشت و خون خودتونه رو ندارید ؟ من غریبه ام ... یه کسی که 15 سال بهش ترحم کردید ولی دوستش نداشتید .
پدر عصبی پرسید :
_این حرفا چیه نسیم ؟!
-حقیقته ...حقیقت.
خانم جان مقابلم رسیده بود که گفت :
-من فقط شوخی کردم باهات دخترم .
-من با کی شوخی دارم ؟! نمی بینید حالم رو ...هنوز چهره ی اون کثافتی که اذیتم میکرد جلوی چشمامه ... هر شب کلی بسم الله میگم تا بخوابم ، کلی دارو میخورم و کم کم باید سراغ دکتر روانشناسم برم ... من توی این اوضاع با کی شوخی دارم ؟!
بعد بی معطلی از کنار خانم جان گذشتم و در حالیکه صدای گریه ام باعث سکوت و تعجب همه شده بود ، سمت پله ها دویدم .تنها ، تنهایی دوای دردم بود. دوست داشتم فقط در اتاقم بمانم و در سکوتش آرام آرام این حس مبهم و گنگی که داشت مثل جانوری مرموز قلبم را می خورد ، با اشک خالی کنم .
این حس و حال دستآورد تازه ای بود از بلایی که هومن سرم آورد وحالا ادعا میکرد که چیز خاصی نشده و همه چیز به خیر و خوشی تمام شده . هیچ کس جز خودش نمیدانست که سکوتم چقدر عذاب آور است .
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت68
با یک دست که وبال گردنم شده بود، روی تختم دراز کشیده بودم و نگاهم به برفی بود که می بارید .مادر در اتاقم را باز کرد و نگاه افسرده اش را به من دوخت . اما برخلاف نگاهش با لبخند گفت :
-نبینم نسیم من اینقدر افسرده باشه .
جلو آمد و کنارم روی تخت نشست . دستش را روی دستم گذاشت و پرسید :
_دردت رو به من بگو عزیزم .
-درد !!
-میترسم راستشو نگفته باشی ... راستش رو بگو تا بگم منوچهر بره دنبال کارای شکایت و کلانتری .
آه کشیدم و سرم چرخید سمت مادر . منتظر یک اشاره یا جواب مثبت بود که گفتم :
_تجاوز فقط یه اسمه ...
رنگ از رخ مادر پرید :
_نسیم !... بلایی ... سرت آوردن ؟!
چانه ام به شدت لرزید و مادر فریاد زد :
_خاک برسرم ... بلایی سرت آوردن ؟!
اشک روی صورتم دوید و مادر خواست فریاد بزند که گفتم :
_نه به اون شکلی که شما میخواید بدونید .
نفس مادر آسوده از سینه بیرون آمد.
-پس چی شده؟
اینبار صدای من بلند شد :
_چی میخواستید بشه ؟ من توی خانواده ی شما بزرگ شدم . سر جانماز شما و پدر ...تسبیح رو توی دست خانم جان دیدم ...تا امروز هیچ کدوم از نمازام قضا نشده بود ...قرآن تو دستم گرفتم و خوندم .
مادر با نگرانی فقط خیره ام بود که ادامه دادم :
_حالا از خودم متنفرم ... یه کثافتی ... یه مرد کثافت و آشغالی ...به من دست زده ... و من نمی تونستم حتی جیغ بزنم ... داشت خفه ام میکرد ... هر شب این کابوس رو میبینم ...گرمای کثیف دستش رو هنوز حس می کنم ... شما اسمش رو چی می ذارید؟ تجاوز نیست ؟
پس اسمش چیه ؟
مادر لبش رو محکم گزید و بغضش رو فرو خورد .دستی به صورتم کشید و در حالیکه سعی میکرد جلوی من بغضش به انفجار نرسه گفت :
-قربون دختر گلم برم ... فردا یه وقت از یه دکتر روانشناس میگیرم ، با چند جلسه مشاوره درست میشه عزیزم .
-همین مونده که همه بگن نسیم دیوونه هم شده ...شما نمیگید ولی خودم میدونم که چرا خبری از بهنام نیست ...کسی که هر روز زنگ میزد و حالم رو میپرسید ...حالا چرا غیبش زده ... چی شده یکدفعه؟!
مادر به سختی داشت جلوی اشکاش رو میگرفت که در اتاق باز شد هومن بود. با یه اخم محکم نگاهمون کرد و گفت :
_شما برید بیرون .
لحنش خیلی جدی بود .آنقدر جدی که حتی مادر نپرسید چرا و بی جواب و پرسش از اتاق بیرون رفت . هومن در اتاق رو بست و چند قدمی جلو اومد اما نزدیک تخت نه ، ایستاده گفت :
_میخوای ببرمت پیش پدرام ؟
ترسیده نگاهش کردم که باز تکرار کرد:
-میخوای یا نه ؟
-که...چی بشه ؟
-چاقوی ضامن دار خودش رو بهت میدم هر کاری میخوای بکن این حق رو داری که انتقام بگیری .
پوزخندی از تفکر مضحک هومن به لبم آمد :
_انتقام ...انتقام ... آرومم نمیکنه.
عصبی جواب داد:
_چرا ؟! آرومت میکنه .
دستم رو سمتش دراز کردم .شدت لرزش انگشتانم اونقدر بود که خودم را هم متعجب کرد:
-با این دست میخوام چاقو بگیرم !!
از اسمشم می ترسم ، تو میخوای منو ببری پیشش ؟!
دندون هایش رو محکم روی هم گذاشت و با حرص و عصبانیت در حالیکه صدایش را توی گلو خفه میکرد تا کسی نشنود ، گفت :
_پس میگی چکار کنم ؟ یه راهکار جلوی روم بذار تا من لعنتی بتونم شبا بخوابم ... تو اگه کابوس میبینی منم خواب ندارم .کابوس من شدی تو ...
یه غلطی کردم که حالا موندم چطوری جمعش کنم ... چرا آروم نمیگیری ؟ همه چی تموم شده ، پدرامی نیست ،خطری نیست ، چرا باور نمی کنی ؟
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝