eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه برنده‌ی عشق از #میم‌دال 🌱 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼صبحتون زیبـا 🌾خــدایـا 🌼امروز برای دوستانم 🌾عطا فرما 🌼شـادی بسیـار 🌾خنـده‌های فراوان 🌼بـرکـت پـر بـار 🌾موفقیت های بزرگ 🌼لحظه های زیبـا 🌾و یـه زنـدگی آرام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️ملک رفت ... داعش رفت ... ما هم می ریم ... 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از گسترده سادات
-سردمه....! هوی برادر... اخوی... یا حبیبی؟ کری بحمدا... ؟ -استغفرالله ربی و اتوب علیه! -چی پچ پچ می کنی؟ بابا تو این سرما که شیطان ت* نمی کنه بیاد نفر سوم بین ما بشه. -مؤدب باشید لطفا!! -مودبانه ت* چیه؟ بگو همونو بگم! بابا میگم سردمه! یکم جنتلمن باش، یه لیدی محترم این جا سردشه! -لا الله الا الله... میگید چیکار کنم؟ پررو نیشخند زدم و گفتم: - پالتوت رو بده به من! زارت! منم حرفا می زنما! حالا پالتوشو در میاره میگه بفرمایید لیدی زیبا! من این جا از سرما سگ لرز می زنم تا وجود همایونی تو سردش نشه! تو همین فکرا بودم که طرف بلند شد و توی یه حرکت پالتوشو در اورد گرفت طرفم! بابا عجب ازگلیه! عصبی گفت: -بفرمایید اینم پالتو! فقط توروخدا ساکت شین! پالتوشو پوشیدم! تو سرما حلوا خیرات نمی کنن که! عجب بویی هم میده لامصب. با غرغر گفتم: -از اون تسبیه و یقه بسته ات خجالت نمیکشی ادکلن Dior Home می زنی؟ این بود آرمان های امام راحل؟ عطر بلاد کفری می زنی به خودت؟ سردش بود، عصبی شد و گفت: -پس باید بو گل محمدی بدم؟ جون! اهل دلیا! نیشخند زدم و گفتم: -نه جیگر! همین دیور هومت رواله! بلند شدم نشستم کنارش اون طرف کابین و گفتم: -تا صب این جا می میریم. تازه ساعت دوازدهه! دندوناش می خورد بهم، عصبی گفت: -برگرد.... سر... جات... پالتوی خودش و پالتوی خودمو در اوردم... بلاخره دل از پنجره کند و شوکه به من گفت: -چیک... ا... ر می... کن... ی؟ https://eitaa.com/joinchat/3838836853C03082d27dc
نامحرم اینجاست که شال پوشیدی؟ -نه ولی خب! -خوب گوش کن ببین چی میگم: من اگه خداهم بیادپایین نگاه به دست خورده داداشم نمیکنم پس چه باحجاب چه با بیکینی جلوم رژه بری به حال من فرق نمیکنه فهمیدی؟؟ چشماشوریزکردوگفت:فقط نمیدونم چه عشوه ای جلوی اون هیربد بدبخت اومدی که خامت شدوتواون سن کم اومدتوروگرفت. تااومدم جواب بدم پوزخنده زدوگفت -راستـــــی همیشه یادت باشه من ماهڪ راباتوعوض نمیکنم پس الکی..... https://eitaa.com/joinchat/2417229931C6a919b2a13
💚⃟🌿¦⇜ [ إِلاَّمَنْ‌تابَ‌وَآمَنَ‌وَعَمِلَ‌عَمَلاًصالِحاًفَأُوْلئِكَ‌ يُبَدِّلُ‌اللهُ‌سَيِّئاتِهِمْ‌حَسَناتٍ‌وَكانَ‌اللهُ‌ غَفُوراًرَحيماً..] +بیراهه‌زدن هایت‌هم،برای‌من ... به‌اولین‌دوربرگردان‌که‌رسیدی؛ توفقـــط‌برگرد ....! جبران‌گذشته‌ات‌راخودم‌ضمانت‌میکنم! ♥ ‌‌‌‌🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🛑 چادر گران نخرید 🛑 💣 خرید چادر به قیمت تولید 🤔 💰ارزان ترین فروشگاه چادر مشکی کشور 🤩بالاترین میزان رضایت مشتری درمجازی 💪 تضمین کیفیت 💪 📄ضمانت تعویض 📄 📃 ضمانت عودت 📃 🔰لیست قیمت تولیدی چادرها در گروه تولیدی چادر کربلا 😍👇 https://eitaa.com/joinchat/3547398199Cf7e1bfc230 یک چادر بخرید روسری هدیه بگیرید😍👆
شهادٺ‌فقط‌درخون غلطیدن‌نیسٺ . . ."!"💛✨ شهادٺ‌هنگامےرخ‌مےدهد ڪهـ دلٺ‌اززخمِ‌ڪنایهـ وتڪه پراڪنےدیگران‌بگیرد . . . :( و خون‌همان اشڪےسـت ڪهـ از آه ‌دلٺ‌جارےمےشود . . . :( وآن‌هنگام‌ڪهـ مردان‌بهـ دنبال راهےبراے شهادٺ‌هسٺند ٺواینجاهر‌روزشهیدمےشوے شهیده‌ےحجاب . . ."!" 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
خانم وآقایی که چند ساله ازدواج کردی واز رابطه باهمسرت راضی نیستی خانمی که میگی یه چیزی بگو شوهرم بشه آقایی که میخوای مرد خوبی باشی😍 زندگیتو متحول کن👇👇 https://eitaa.com/joinchat/4148756596C515af4fbdf ⬆️ همراه با ویس پاسخ‌ تخصصی به سوال‌ (همراه با متن سوال‌) کاربران ⬆️⬆️
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور -باور نمی کنم چون به نفرت تو به خودم ، ایمان آوردم . توقع همچین جوابی رو نداشت .کم کم خطوطی بین ابروانش نشست و عصبی گفت : -چت شده تو؟ گفتی برت گردونم ،خب برگشتی دیگه ...حالا دردت چیه ؟ اینکه او نمی توانست دردم را بفهمد بخاطر این نبود که از من متنفر بود. بخاطر اختلاف جنسیت ما بود. چطوری میتوانستم بگویم که حس میکنم که مثل دستمال کاغذی در دست کثیف پدرام مچاله شدم . چطورمیتوانستم بگویم تحقیر شدم . سکوت کردم و همراه با آهی سرم را از هومن برگرداندم سمت پنجره و گفتم : _فقط برو ...تنهام بزار ...تو دردم رو نمیفهمی . دستانش مشت شد و چند ثانیه ای خیره به من ماند . بعد با دو قدم بلند سمت در رفت و چنان در را کوبید که سردرد گرفتم .اما انگار این شروع فصلی تازه بود .وقتی به صفحه ی اول فصل جدید زندگیم رسیدم ، که ده روز بعد از برگشتن به خانه ، نه تنها خبری از بهنام نشد ، نه خبری ، نه پیامی ، نه تلفنی ، بلکه خبر نامزدی بهنام و سیما هم به دستم رسید .خبری که تازه چشمم را به حقایق باز کرد. نتوانستم خودم را کنترل کنم و بزرگترین اشتباه زندگیم را مرتکب شدم . به موبایل بهنام زنگ زدم . بعد از کلی زنگ خوردن گوشی را برداشت که من صحبت را آغاز کردم : -سلام ... یه روزایی بود که هر روز بهم زنگ میزدی ...در عرض یک ماه ، یه اتاق کادو برام خریدی ...چی شد یکدفعه؟تموم شد شعله های عشق آتشینت ؟ صدایی که اصلا شبیه صدای بهنام نبود برخاست : -به خونتون زنگ نزدم تا حالت بهتر بشه ،دست از سر پسر من بردار ...تو به درد بهنام من نمیخوری . -عمه مهتاب ! ...شمایید؟! میخوام با بهنام حرف بزنم ... -چکارش داری ؟ -میخوام بپرسم چرا؟ عصبی جوابم را داد : _چرا چی ؟ چرا خواستگاری کنسل شد ؟آره؟ خودم جوابتو میدم ... دختری که دو روز گروگانش بگیرن و بعد با یه دست شکسته و یه تن کبود بندازنش جلوی یه بیمارستان با یه شماره تماس که خانواده اش پیداش کنن ، معلومه که چه بلایی سرش آوردن ... این دیگه گفتن نداشت ولی تو مجبورم کردی که بگم .. بهنام من با سیما دختر خاله اش نامزد کرده و عید همین سال که بیاد، عقد میکنن ، دیگه نمی خوام تو رو سر راه بهنام ببینم ، اگه یه بار دیگه به موبایلش یا خونمون زنگ بزنی ، مجبور میشم که حرمت ها رو زیر پا بذارم و زنگ بزنم به منوچهر و هر چی از دهنم در بیاد بهش بگم تا جلوی دخترشو که هنوز ادعا میکنه از گوشت و خونشه ، بگیره . و تماس قطع شد . من بودم و صدای بوق بوق تند تماسی که قطع شده بود. گوشی تلفن را سر جایش گذاشتم و حس کردم تمام تنم زیر خروارها برف و یخ فرو رفته . یه لحظه حس کردم که بزرگترین آرزوی زندگیم مرگ است .فوری از پله ها پایین رفتم و سمت آشپزخانه . مادر و پدر و خانم جان رفته بودند خرید . هومن دانشگاه بود و من تنها در خانه . نگاهم در آشپزخانه چرخید . روی چاقو با تامل خیره ماندم . ولی جراتش را نداشتم . تا اینکه نگاهم رفت سمت قرص های روی میز ناهار خوری . قرص های خانم جان بود. فکری در سرم جرقه زد . جعبه ی قرص ها را برداشتم و بی معطلی با یک لیوان آب از آشپزخانه بیرون آمدم .همان موقع در خانه باز شد .هومن بود با همان پالتوی بلند مشکی که روی شانه هایش برف نشسته بود. برف روی شانه هایش را میتکاند که نگاهش به من افتاد. بی توجه به نگاهش سمت اتاقم رفتم و روی تختم نشستم . نگاهم روی ورق های رنگارنگ قرص ها بود که صدای عمه مهتاب باز در سرم زنده شد :" دختری که دو روز گروگانش بگیرن و بعد با یه دست شکسته و تنی کبود بندازنش جلوی یه بیمارستان ، معلومه که چه بلایی سرش آوردن . " تهمتی که عمه زد ، داشت نفسم را میگرفت . بی معطلی شروع کردم به جدا کردن قرص های رنگارنگ از جلدهای متفاوت . 🍁🍂🍁🍂 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
•♥️🌱• ± ‌تعجیل‌کن‌ به‌ خاطر‌ صد‌ها‌ هزار‌ چشم ای‌ پاســـخ‌ گرامی‌ امن‌ یجیب‌ها🦋✨ ..❤️ 🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝