eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان انلاین 📿 اصرار مادر به بهونه های من غالب شد .مجبور شدم همراه مادر و پدر به خونه ی دایی محمود برم .البته خونه ی دایی محمود ، شب چهارشنبه سوری یه صفایی داشت .چون حیاط بزرگی داشت و توی حیاط هر سال آتش درست می کردند. یه تخت چوبی هم کنج دیوار حیاط تکیه می دادند و زن دایی قالیچه پهن می کرد و بساط تخمه وآجیل براه می افتاد.آتش و سیب زمینی ذغالی و این حرفا ، منو یاد باغ آقاجون می انداخت.اتفاقا اونشب هم زن دایی قالیچه پهن کرده بود و همه روی تخت توی حیاط نشسته بودند .حسام هم پای یه دسته چوبی که روی منقل بزرگ روی زمین وسط باغچه حیاط ، خودشو سرگرم کرده بود . کنار هستی نشسته بودم و داشتم به آتیشی که حسام می خواست به پا کنه نگاه می کردم که هستی گفت : _الهه ...می خوام یه چیزی بگم . -بگو. -بسه تو رو خدا ... شش ماهم تموم شد .آرش دیگه برنمی گرده ، خودت واسه آرش حیف نکن . بااخم نگاهش کردم: _کی گفته من منتظر آرشم ؟ -رفتارات اینو نشون می ده . آهی سردادم و گفتم : _منتظرش نیستم ولی بدم نمی آد برگرده وبه پام بیافته تا ببخشمش ... لحظه شماری می کنم که یه روزی بر سه که بیاد و التماسم کنه و من درعوض تک تک روزهایی که بخاطرش اشک ریختم و کنایه شنیدم بهش بگم ، نامردیش قابل جبران نیست . هستی باذوق گفت: _پس همین حالا یه فکری واسه خودت کن . -چه فکری ؟! -ازدواج کن خب ... حیف نیست که واسه همچین نامردی بسوزی ! باز گره ابروانم محکم شد : _یه چیزی می گی ها ... شوهر کجا بود تو هم ! خندید و سرش روتا کنار گوشم به جلو کشید : _پیدا میشه . -برو دلت خوشه ... کدوم خری حاضر میشه بیاد یه زن مطلقه رو بگیره ؟ هستی بی معطلی توی گوشم زمزمه کرد: _یکی مثلا حسام . از حرفش خنده ام گرفت : _آره این خریت از حسام برمیآد واقعا! هستی اخم هاشو تو هم کرد: _دلتم بخواد...داداشم ماهه. -آره می بینم ... دوساعته داره با اون چوب ها یه آتیش درست می کنه . البته یه کاری رو خوب بلده ...اینکه راه بره و تسبیح بچرخونه و هی بگه استغفرالله ، لااله الاالله. هستی پکر شد و زیرلب گفت : _خب دلش پاکه داداشم . -برمنکرش لعنت ... ولی من دل پاک نمیخوام هستی ، من یه دل عاشق می خوام . هستی باز ذوق کرد وگفت : _حالا ولش کن ... هستی از روی آتیش بپری یا نه ؟ -نه بابا ... من اونقدر بدشانسم که اگه بیام از آتیش بپرم ، آتیش گُر میگیره و میشم سوژه ی چهارشنبه سوری. هستی از کنارم برخاست و برخلاف من، رفت تا از روی آتشی که حسام به پا کرده بود ، بپره و پرید.نگاهش می کردم . یه جورایی بهش حسودی ام می شد . به دنیای دخترونه ای که مثل من دست خورده ی یه نامرد نشده بود.شیطنت هاش منو یاد الهه ی گذشته ها ی خودم می انداخت. 📝 به قلم نویسنده محبوب 🌸🌼🌸🌼🌸 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور -باور نمی کنم چون به نفرت تو به خودم ، ایمان آوردم . توقع همچین جوابی رو نداشت .کم کم خطوطی بین ابروانش نشست و عصبی گفت : -چت شده تو؟ گفتی برت گردونم ،خب برگشتی دیگه ...حالا دردت چیه ؟ اینکه او نمی توانست دردم را بفهمد بخاطر این نبود که از من متنفر بود. بخاطر اختلاف جنسیت ما بود. چطوری میتوانستم بگویم که حس میکنم که مثل دستمال کاغذی در دست کثیف پدرام مچاله شدم . چطورمیتوانستم بگویم تحقیر شدم . سکوت کردم و همراه با آهی سرم را از هومن برگرداندم سمت پنجره و گفتم : _فقط برو ...تنهام بزار ...تو دردم رو نمیفهمی . دستانش مشت شد و چند ثانیه ای خیره به من ماند . بعد با دو قدم بلند سمت در رفت و چنان در را کوبید که سردرد گرفتم .اما انگار این شروع فصلی تازه بود .وقتی به صفحه ی اول فصل جدید زندگیم رسیدم ، که ده روز بعد از برگشتن به خانه ، نه تنها خبری از بهنام نشد ، نه خبری ، نه پیامی ، نه تلفنی ، بلکه خبر نامزدی بهنام و سیما هم به دستم رسید .خبری که تازه چشمم را به حقایق باز کرد. نتوانستم خودم را کنترل کنم و بزرگترین اشتباه زندگیم را مرتکب شدم . به موبایل بهنام زنگ زدم . بعد از کلی زنگ خوردن گوشی را برداشت که من صحبت را آغاز کردم : -سلام ... یه روزایی بود که هر روز بهم زنگ میزدی ...در عرض یک ماه ، یه اتاق کادو برام خریدی ...چی شد یکدفعه؟تموم شد شعله های عشق آتشینت ؟ صدایی که اصلا شبیه صدای بهنام نبود برخاست : -به خونتون زنگ نزدم تا حالت بهتر بشه ،دست از سر پسر من بردار ...تو به درد بهنام من نمیخوری . -عمه مهتاب ! ...شمایید؟! میخوام با بهنام حرف بزنم ... -چکارش داری ؟ -میخوام بپرسم چرا؟ عصبی جوابم را داد : _چرا چی ؟ چرا خواستگاری کنسل شد ؟آره؟ خودم جوابتو میدم ... دختری که دو روز گروگانش بگیرن و بعد با یه دست شکسته و یه تن کبود بندازنش جلوی یه بیمارستان با یه شماره تماس که خانواده اش پیداش کنن ، معلومه که چه بلایی سرش آوردن ... این دیگه گفتن نداشت ولی تو مجبورم کردی که بگم .. بهنام من با سیما دختر خاله اش نامزد کرده و عید همین سال که بیاد، عقد میکنن ، دیگه نمی خوام تو رو سر راه بهنام ببینم ، اگه یه بار دیگه به موبایلش یا خونمون زنگ بزنی ، مجبور میشم که حرمت ها رو زیر پا بذارم و زنگ بزنم به منوچهر و هر چی از دهنم در بیاد بهش بگم تا جلوی دخترشو که هنوز ادعا میکنه از گوشت و خونشه ، بگیره . و تماس قطع شد . من بودم و صدای بوق بوق تند تماسی که قطع شده بود. گوشی تلفن را سر جایش گذاشتم و حس کردم تمام تنم زیر خروارها برف و یخ فرو رفته . یه لحظه حس کردم که بزرگترین آرزوی زندگیم مرگ است .فوری از پله ها پایین رفتم و سمت آشپزخانه . مادر و پدر و خانم جان رفته بودند خرید . هومن دانشگاه بود و من تنها در خانه . نگاهم در آشپزخانه چرخید . روی چاقو با تامل خیره ماندم . ولی جراتش را نداشتم . تا اینکه نگاهم رفت سمت قرص های روی میز ناهار خوری . قرص های خانم جان بود. فکری در سرم جرقه زد . جعبه ی قرص ها را برداشتم و بی معطلی با یک لیوان آب از آشپزخانه بیرون آمدم .همان موقع در خانه باز شد .هومن بود با همان پالتوی بلند مشکی که روی شانه هایش برف نشسته بود. برف روی شانه هایش را میتکاند که نگاهش به من افتاد. بی توجه به نگاهش سمت اتاقم رفتم و روی تختم نشستم . نگاهم روی ورق های رنگارنگ قرص ها بود که صدای عمه مهتاب باز در سرم زنده شد :" دختری که دو روز گروگانش بگیرن و بعد با یه دست شکسته و تنی کبود بندازنش جلوی یه بیمارستان ، معلومه که چه بلایی سرش آوردن . " تهمتی که عمه زد ، داشت نفسم را میگرفت . بی معطلی شروع کردم به جدا کردن قرص های رنگارنگ از جلدهای متفاوت . 🍁🍂🍁🍂 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝