eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بنشین؛ مرو که در دلِ شـــب در پناه ماه خوش‌تر زِ حرف عشــق و سکوت و نگاه نیست... بنشین و جاودانه به آزار من مکوش یک‌دم کنارِ دوست نشستن گناه نیست...😔 🌷 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
|💡 ترڪـ ⛔️ مثݪِ چشمھ اے است ڪھ همھ چیز را خۅد بھ دنبال دارد. شما گناھ را ترڪـ ڪنید ، ✨دستۅرات بعدے و عبادات دیگر خۅد بھ خۅد به سمت شمآ مےآید. 👈🏻« (ره) » 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
مردم‌شھرپشتِ‌چراغ‌قرمزها ؛ انـٺـظـارمۍفروشند🌻 …؛💛! ومن‌هرچھ‌کھ‌يادِشمارازنده‌كند، يڪ‌جاخريدارم.. :)🌿 ♥️!' 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
😳 من آبتین ۲۸ ساله . یه مدتی بود همه افراد فامیل میگفتن چرا ازدواج نمیکنی داری پیر میشی... ماهم بلاخره جواب مثبت دادیم برامون برن خواستگاری ازونجا که ادم خجالتی ام و زیاد با دخترا همصحبت نشدم شب خواستگاری یکم دلهره داشتم که درمورد چی با دختره بحرفم خلاصه حرفیدیم و به دلم نشست... دیگه همه چیز محیا شد برای عقد... یک روز به عقد به همراه خانواده رفتیم برای خرید لباس.... خیلی احساس خوبی داشتم... حس کردم بهترین دختر دنیا گیرم اومد... شب عقد دختره با چادری که صورتش پوشیده بود کنارم نشست گفتم شاید جلو پسرهای فامیل نمیخاد که صورتش پیدا باشه... تا اینکه عقد کردیم.... منو اون طبق رسومات سوار بر اسب شدیم گفتم عزیزم خیلی خوشحالم که تورو دارم و تورو با دنیا عوض نمیکنم .... همون لحظه نقاب صورتشو کنار زدم و تمام در کمال ناباوری همونطور خشکم زده بود ..... ادامه این داستان واقعی👇 https://eitaa.com/joinchat/3059875972C9a17f7433a
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت 104 یخ زدم . انگار وسط کورانی از برف رها شده بودم .نگاهم روی صورت عصبی هومن خشک شد که دستم را محکم کشید و با فریاد گفت : _بلند شو خودتو جمع کن ...الاف تو نیستم که اینجا بشینم و متهم بشم . سرپا شدم اما آرزو کردم کاش میمردم .کاش به جای پدر میمردم. اما این آرزو را وقتی با تمام وجودم از خدا خواستم که مادر را دیدم .توی سالن انتظار بیمارستان نشسته بود و آرام آرام گریه میکرد که با دیدن من و هومن یکباره صدایش باعث سکوت همه ی سالن شد : _بیایید که بدبخت شدیم ... بیایید که بی پدر شدید ...آخ منوچهر من رفت . شوهر عزیزم رفت ... سایه ی سرم رفت ... خاک بر سرم شد ... وای منوچهر ... چطور تونستی ما رو تنها بذاری ... وای منوچهر. پاهایم توان نداشت اما به زور بازوی هومن تا سمت مادر کشیده شدم .مادر مرا محکم توی آغوشش کشید و گفت : _آخ نسیم جان ...تا لحظه ی آخر تا همین یه ساعت پیش ...همش میگفت ؛ نسیم کی میآد ببینمش ... پرستارای سی سی یو از بس بی تابی کرد به من اجازه دادن برم ببینمش ......آخ خدا همش ... تورو صدا میکرد... نسیم دخترم ...نسیم دخترم . گوش هایم دب شد و صدای گریه های مادر توی گوشم کم کم بی اثر . نفهمیدم چم شد که یکدفعه خشک شدم چون برگی که از شاخه ی درختی افتاد. دست و پایم چنان بی حس شد که اگر در آغوش مادر نبودم حتما با سر به زمین میخوردم . چشمانم باز بود و زبانم لال و گوش هایم کر. صورت مادر را می دیدم که انگار متوجه ی حالم شد . دو کف دستش را دوطرف صورتم گذاشت و سرم را تکان میداد. هومن را هم بالای سرم دیدم .همان نگاه سرد و یخ زده را داشت . همان نگاهی که خیره در چشمانم گفت " باید گورتو گم کنی و از این خونه بری ." مادر مرا روی صندلی سالن خواباند . و چشمم به لامپ های سقف افتاد .چند نفری با روپوش سفید بالای سرم آمدند و یکی آستین لباسم را بالا زد و سوزش سوزنی را حس کردم . و کمی بعد به خواب رفتم .خواب چیز خوبی است .گاهی وقت ها آرزو میشود. آن لحظاتی که از ته دل آرزو میکنی چند ساعتی بخوابی بلکه از واقعیت تلخ بیداری فرار کنی ، اما خواب به چشمانت نمیاید .اما من خوابیدم .اثر دارویی بود که به من زده بودند . و وقتی چشم بازکردم روی تخت اورژانس بیمارستان بودم . هومن بالای سرم بود . که کاش نبود .تا چشم باز کردم متوجه ام شد .فقط نگاهم کرد و من سرم را از او چرخاندم .نه اوحرفی زد و نه من .آرام گریستم . از دردی که نمیتوانستم حتی به زبان بیانش کنم .اما بدتر از همه ، این بود که هر ساعت که میگذشت ، ابعاد بزرگ از دست دادن پدر ، بیشتر آشکار میشد .وقتی برگشتیم خانه ، وقتی پارچه ی مشکی سر در خانه زدیم . وقتی عمه مهتاب و عمه پری متوجه شدند و شب هنگام ، وقتی آقا جان و خانم جان هم از راه رسیدند. هیچ حرفی برای گفتن نداشتم . بلوز مشکی آستین داری پوشیده بودم و بی حرکت و بی حرف روی مبل نشسته بودم . هومن همه ی کارها را به عهده گرفت .چند کارگر برای پذیرائی گرفته بود و بوی حلوا تمام خانه را پر کرده بود .حلوایی که به ظاهر شیرین بود و شکر داشت ولی هیچ نمیخواستم حتی یک قاشق از آنرا بچشم . عکس پدر با ربان مشکی روی میز ناهار خوری قرار گرفت و دو پایه شمعدان بلند به همراه چند شاخه گل مریم و گلایل . همه جمع بودند .حتی بهنام و سیما هم آمدند. و سارا که چسبیده بود به کنکور و درسش . نگاه من اما روی عکس پدر بود و گاهی روی دستمال کاغذی سفیدی که میان دستم بود و همراه با آهی بلند گاه و بی گاه بغضم را فرو میخوردم . اما مادر بد جوری بی تابی میکرد ، صدای گریه هایش و حرف هایی که میزد ،مثل زهری بود که ذره ذره داشت نفسم را میگرفت . مادر آرام شدنی نبود . به او حق میدادم . هیچ کس نمی دانست که پدر چرا یکدفعه سکته ی قلبی کرد و در عرض چند روز و بستری شدن در بیمارستان فوت کرد .اما من ، مادر و هومن خوب می دانستیم که علتش چیست . رازی که اگر فاش میشد شاید عواقبش بزرگتر و بیشتر از داغ پدر میشد .سکوت کردیم . هر سه . اما این سکوت این توهم را برای هومن ایجاد کرد که حالا همه کاره و سرپرست خانه شده است . 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸شماره حساب دلتون رو نداشتم 🌼تا شادی هارو براتون واریز کنم 🌺رمزش رو هم نداشتم 🌸تا غمهاتون رو برداشت کنم 🌼ولی از خود پرداز دلم 🌺بهترينهارو براتون آرزو كردم 🌸روزتـون عالی و شـاد 🌼دوشنبه‌تون گلباران ‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌓‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌
الهےلاتکلنےالےنفسےطرفة عین ابدا خدایا مࢪا یک چشم بهم زدن بھ خودم ۅا مگذاࢪ 🙃 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
تقلب‌یڪ‌جاجایزهست✅ اونم؛امتحاناٺ‌الہـے‌وسختےها... ڪہ‌بایدسࢪمونُ‌بگیࢪیم‌بالا☝🏻 ازࢪوبࢪگهٔ‌زندگےشہدا ڪنیم!🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
راههای رسیدن بخدا از زبان آیت الله کشمیری شاگرد ممتاز آیت الله سید علی قاضی طباطبایی رحمت الله علیه✨🌱 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
چقدر رویایی می‌شود اگر ماهِ‌حسین را با دیدن رویِ‌ماهت آغاز کنیم...❤️ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
‹🕌✨› بین‌‌‌صف‌‌‌منتظرم‌‌‌تاکہ‌‌‌مراهم‌‌‌ببرے.. نجف‌‌وکرب‌‌ُبلاهرچہ‌‌‌مقدّردارے(: .. 💛 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝