|| #سخن_بزرگان🌱
-مرحومحاجاسماعیلدولابی:
•همینڪہگردےبردلتانپیدامی شود،
یڪ"سبحاناللّہ"بگویید
آنگردڪنارمیرود!✨
•هروقتخطاییانجامدادید،
"استغفراللّہ"بگویید
ڪہچارہاست!🌿
🌻هرجاهمنعمتیبہشمارسید،
"الحمدللّہ"بگویید•🤲🏻•
چونشڪرشرابہجاآوردےگردنمیگیرد!
بااینسہذڪرباخداصحبتڪنید
صحبتڪردنباخدا
غموحزن راازبین میبرد...♥️!(:
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت177
لحنش جدی بود و اخمش همان اخم سر صبح .اما یه چیزی کنج لبش بود شبیه یه لبخند که مرا کنجکاو کرد برای دانستن .
دنبالش رفتم و او اول مرا وارد اتاقش کرد و بعد وقتی دورو بر راهرو را کامل پایید وارد اتاق شد و در را پشت سرش بست .
همان کنار در ایستاده بودم که گفتم :
_خب.
کف دستش را به در چسباند و سرش را سمت صورتم خم کرد و با جدیت توی صورتم گفت :
_یه بار بیشتر بهت نمیگم ...امروز تا آخر وقت توی اتاق من میمونی ،توی حساب و کتاب هتل کمکم میکنی ،پاتم از اتاق بیرون نمیذاری .
_مگه من زندانیم!...میخوام برم سر کارم ،مدیر نیستم که بمونم اینجا.
اخمش را محکمتر کرد:
_اه دیوونه...امروز مدیر شو ...دارم بهت ارفاق میکنم .
لبخندم بیدلیل یا بادلیل لبم را پر کرد .
نمیدانم چطور شد ، نوک بینیاش را با دو انگشت اشاره و وسط گرفتم و کمی کشیدم و با همان لبخند ظاهر شده روی لبم گفتم :
_اصرار نکن مدیر جان .
از این حرکتم متعجب شد!
یه لحظه اخمش پرکشید و یه لبخندی روی لبش آمد و هر کاری کرد حالا نمیتوانست اخم کند که اخم کرده بود ولی کاملا مشخص بود که اخمش ظاهری است :
_اون روی سگم را بالا نیار نسیم .
خندهام گرفت و گفتم :
_الان با اون لبخند روی لبت اون ،روی سگت بالا اومده ؟
خودش هم خندید.سرش را پایین انداخت و تا خندهاش را نبینم که گفتم :
_برو کنار هومن...ازت نمیترسم .
خواستم کنارش بزنم و از اتاق بیرون بروم .
که عصبی بازویم را کشید و مرا نگه داشت .
باتعجب از این عصبانیت نوظهور نگاهش کردم که با جدیت گفت :
_مثل اینکه باید حتما یه بلا سرت بیارم تا حالیت بشه نباید روی حرف من حرف بزنی .
بعد سرش را توی صورتم جلو کشید و بلندتر از قبل گفت :
_هان ؟
از این دگرگونی رفتارش هنوز متعجب بودم که همانطور که سرش تا صورتم راهی نداشت فاصله را به صفر رساند و من بوسهاش را حس کردم .
شوکه شدم ! بیحرکت ماندم و او بوسهای به لبانم هدیه داد سربلند کرد و لبخند زنان گفت :
_از این به بعد اون روی سگم این شکلیه...حالا حرف گوش میکنی یا نه ؟
با خنده گفتم :
_این که اون روی سگ نیست ،اصلا حالا که اینطوره فقط میخوام اون روی سگت رو ببینم .
همین جواب کنایه آمیز باعث شد تا لبخند شیطنش بروز پیدا کند.
سرش را باز توی صورتم جلو کشید و اینبار بوسهای طولانی از لبانش را هدیهام کرد.
خنده ام گرفت ،قصد جدایی نداشت انگار که باصدای خندهام ،سرش را کمی عقب کشید و با خندهای که خوب بلد بود مهارش کند تا درحد یه نیمچه لبخند به نظر بیاید ،پرسید :
_به چی میخندی ؟
-به تو...به این روی سگت . خیلی با گذشته ها فرق کرده .
صدایش نجوا بود که پرسید:
_اینجوری باشم یا نباشم ؟
پوست صورتم زیر گرمای حس شدم سوخت که نگاهم را از نگاه مصر چشمانش گرفتم و زمزمه کردم :
_باش.
چرا گفتم ؟چرا؟!!!
شاید پیچش برگی کوچک از حسی نوظهور در وجودم بود که داشت مرا وادار میکرد،پا بگذارم بر روی همهی اتفاقات و خاطرات گذشته و فقط وفقط به هومنِ همان روز فکر کنم .
به لبخندش به نگاهش ،به قاطعیت و جذابیت چهرهاش که نمیدانم چرا از همیشه بیشتر شده بود و حتی بوسهی سومی که با اجازهی من امتداد پیدا کرد تا لحظهای که ضربهای به در خورد و هر دوی ما را هول کرد.
فوری سرش را عقب کشید و من پشت در اتاق مخفی شدم و هومن در را باز کرد و از لای در پرسید :
_بله .
_آقای رادمان لیست خرید رو آوردم .
_میآم ازتون میگیرم ..شما بفرمایید.
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت178
در را بست و بعد دستی به صورت قرمز شدهاش کشید و نگاهش سمت من بالا آمد .
برای فرار از نگاهش که حس شرم را دوباره زیر پوستم زنده میکرد گفتم :
_من میرم سرکار.
_گفتم هیچ جا نمیری ...با اون دستات چطوری میخوای سوپ درست کنی ، سوپ سوخته یا سوپ پماد سوختگی ...بشین همینجا کارت دارم .
بیآنکه نگاهش کنم ،سر پایین انداختم و در حالیکه نگاهم را تا نوک کفشهای راحتیام پایین کشیده بودم به کنایه گفتم :
_مگه تموم نشد ؟
با پررویی گفت :
_نه...نصفه کاره موند.
صدای خندهام بلند شد که با حرص گفت :
_هیس ...میخوای همه بفهمند تو توی اتاق منی ...برو ...برو بشین پشت میز! من میرم لیست خریدارو چک کنم .
_اگه کسی اومد چی ؟
_کسی نمیآد،درو قفل میکنم .
اطاعت کردم و او رفت .با رفتنش حس کردم هوای اتاق تا درجهی پنجاه رسید و تن گر گرفتهی من یکدفعه خیس از عرق شد با سرانگشتان لبانم را لمس کردم و با لبخندی که خودش میخواست ظاهر شود، زیر لب زمزمه کردم :
_چه اون روی سگ قشنگی !.
از خودم انتظار نداشتم .شاید تا همان روز .نه همان روز در هتل ،همان روز در کلبه .وقتی ترسیدم ؟مگر برایم مهم بود که کسی که در خاطراتم رنگ خاکستری داشت زنده بماند یا نه ؟هنوز جوابی نداشتم ولی قلبم میگفت مهم است .که اگر نبود ،دستانم اکنون سوخته نبود و قلبم از بوسهاش اینگونه تند نمیزد و گرمای شرم زیر پوستم نمیدوید و هوا اینگونه خفه و بیاکسیژن نمیشد .
همراه صد نفس عمیقی باز خاطرهی دقایق قبل را مرور کردم و ماندم .
بیست دقیقه بعد هومن برگشت .
با چند برگه از فاکتورهای خرید هتل .
سمت میز آمد و گفت :
_بزن .
_چی بزنم ؟
با لبخند محوی گفت :
_منو...فاکتورها رو میگم دیگه .
_کجا بزنم ؟
باز با همان لبخند گفت :
_تو صورتم ...خب بزن تو ماشین حساب دیگه ....میخواد مدیر هتل بشه ...ای خدا!!
_خب حالا...بلد نیستم یادم بده دیگه.
ماشین حساب رو جلوی دستم کشیدم و او سر خم کرد از کنار شانهام ،در حالیکه یک دستش به میز بود و دست دیگرش فاکتورها گفت :
_صدو پنجاه به اضافه ی .
زدم و او ادامه داد:
_یک میلیون و چهل ...
و زدم اما با یک صفر کمتر که دست روی میزش را بلند کرد و از کنار دست من،یک صفر به اعداد نشسته در صفحه ی مستطیلی سیاه ماشین حساب اضافه کرد و گفت :
بفرما ...اینم که بلد نیستی .
_هومن غر نزن ...خب دفعهی اولمه .
_آخی دانشجوی مملکت رو ببین هنوز نمیدونه یک میلیون و چهل چطوری نوشته میشه !
با اخم سرم از کنار شانه به سمت صورتش که تا صورتم فاصلهای نداشت ، چرخاندم و گفتم :
_خب حالا تو هم استاد.
با خم کردن انگشت اشاره اش ضربهی آرامی به نوک بینیام زد:
_بزن افراز من ...بزن..
_افراز چیه ....بدم میآد به فامیلی صدا میزنی ...من نسیمم .
_آخی نسیم خنگ من ..بزن.
با اخم چرخیدم سمتش و گفتم :
_کاری نکن باز لال بشم ها...
اخمی جدی به چهره آورد:
_یاد بگیر به جای تهدید،اشتباهتو بپذیری ...مقصر اون مهمونی تو بودی حالا از سر لجبازی لال شدی ،به کسی ربطی نداره.
_تو چی ...زدی توی صورتم که خون دماغ شدم اشکال نداشت ؟
لبخندش لو رفت .سرش را باز جلو کشید و گفت :
_با یه بوسه دیگه تلافی میکنم ...چطوره ؟
هنوز اجازه نداده،بوسه را زد !
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بهشت مکان نیست،زمان است!
زمانی که اندیشههای مثبت
و میل به نیکی
و عشق ورزی در وجودمان است
و جهنم مکان نیست،زمان است!
زمانی که اندیشههای منفی
و کینه ورزی وجودمان را می آلاید.
خالق بهشت باشیم...
صبح بخیر
معلم گفت:ضمایررانامببر.
گفتم:من،من،من...
گفت:پسبقیہچہشدند!؟
گفتم:همہرفتند#ڪربلا..
فقطمنجاماندهام... :)✋🏾'
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
•|🌼💚|•
طبيبِ خودتان باشيد!
بهترين کسی که میتواند
بيماریهای روحی را تشخيصدهد،
خودمان هستيم..!
روی کاغذ بنويسيد
حسد، بخل، بدخواهی، تنبلی، بدبینی و..
یکی یکی آنها را دفع کنید..!
حضــرتآقـا🌱
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
خَـطمیزَنَـم،
یِکۍیِکۍدِلخواستہهٰا؎ِ
غِیـرَازظٌھوࢪَترا..!✋🏻
خٌسـرانزدھام؛💔
اگرجُـزشٌماازاِجابَتخانہۍِ
"اࢪبـٰاب"چیزۍطَلَبڪٌنَم..!🖇🚶♂
#امامزمان
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
سه نفر هستند که هنگام دیدار با خدا از هر دری که بخواهند وارد بهشت میشوند:
1ـ کسی که خوش اخلاق باشد.
2ـ کسی که هم در خلوت هم در حضور مردم از خدا بترسد.
3ـ کسی که جر و بحث را رها کند، حتی اگر حق با او باشد.🌙
پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله)
اصول کافی/ ج2/ ص 300
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هرجراحتڪھ
دلمداشت،بہمرهمبِہشد...
داغدورۍستڪھ
جزوصلتودرمانشنیست🚶🏻♂💔"
#رویـاےحرم...(:
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت179
آنروز واقعا مدیر شدم .مدیر اختصاصی!
فاکتورها را با هم جمع زدیم ، واردکردیم ، از مخارج هتل کم کردیم ، حقوق کارمندان رو حساب کردیم و...
ناهار با هم در اتاق خوردیم و در ضمن به حساب من پنج بار هم آن روی سگ هومن بالا آمد.
البته به شیوهی جدیدش !
آنروز در دلم آرزو کردم کاش همیشه همینطور بماند .
شب که برگشتیم خانه ،خسته بودم .تازه فهمیدم زیادی نشستن پشت میز هم آدم را خسته میکند.
مادر با دیدنمان قربان صدقهمان رفت و برایمان چای آورد و شامی که انگار از غذای هتل لذیذتر بود.
بعد از شام مادر نگذاشت میز را جمع کنم و من شب بخیر گفتم و سمت اتاقم رفتم .
تازه بالای پلهها رسیده بودم که هومن صدایم زد .
پلهها را دو تا یکی بالا آمده بود که گفت :
_کارت دارم .
و بعد در اتاقش را نشانه رفت .
پشت سرش وارد اتاق شدم که در را بست و گفت :
_بر میگردی پیش شوهرت .
_چی ؟!
_بر میگردی اتاق من.
_هومن.
تعجبم را پای مخالفتم گذاشت و با عصبانیت گفت :
_حوصله کلکل ندارما...برو بالشتت رو بردار بیا .
لبخندی از شوق بود یا شرم یا هر چه بود و برای من ناشناخته ،روی لبم آمد!
به اتاقم برگشتم ،لباس عوض کردم و برگشتم .
بالشت را روی تخت گذاشتم و دراز کشیدم .
روی ایوان اتاقش بود و سیگار میکشید که نیم خیز شدم و گفتم :
_هومن .
سر برگرداند متوجهی من شد .
_خاموشش کن ...واسه چی هی سیگار میکشی ؟
سیگارش را خاموش کرد و وارد اتاق شد و در حالیکه توری در بالکن را میکشید گفت :
_امروز داشتم به یه آدم خنگ مدیریت یاد میدادم ،سر درد گرفتم .
_چی ؟!...منو میگی ؟...خیلی بی شعوری واقعا ،اینقدر کمکت کردم !
لحن کلامش طعنه بود ولی جدیت را در چهرهاش حفظ کرده بود که گفت :
_دیدم کمکتو ،سه بار فاکتورا رو زدیم ،هر بار یه رقم در اومده ،معلوم نیست چه اعدادی میزدی !...باید بفرستمت ابتدایی که اعداد رو یاد بگیری.
با حرص بالشتم را بلند کردم و بیهراس از جدیت چهرهاش محکم توی سرش کوبیدم و باز بالشت را بلند کردم و زدم و زدم و زدم که صدای خندهاش برخاست .
_خب حالا ...پرهای بالشت در اومد.
بالشت را از دستم کشید و گفت :
_بگیر بخواب تا باز اون روی ....
هنوز نگفته بلند خندیدم و جواب دادم :
_حد اعتدال رو رعایت کنها...زیادی داره اخلاقت سگی میشه .
روی ساعد دست چپش نیم خیز شد و در حالیکه پاهایش را دراز میکرد گفت :
_حد اعتدالش همینه که من میگم ...فردا هم میمونی خونه ...هر روز هر روز که نمیتونم تو رو ببرم توی اتاقم قایمت کنم .
_هومن!
_کوفت هومن...بگیر بخواب تا باز....
میدانستم باز چه میشود که خودش خندید و من با اخم خندهام را کور کردم .میخوام بیام .
_بمون خونه،فردا بمونی ،پس فردا باند دستات باز میشه ،بر میگردی .
ابرویی بالا انداختم و پرسیدم :
_به کجا؟
_هتل دیگه .
_نه ..کدوم قسمت؟
_آشپزخونه ....پر رو نشو ،پ ن پ ...بیا اتاق مدیریت ...روت زیاد شده ها.
_هومن!
یکدفعه خیز برداشت سمتم و گفت :
_بخواب تا ...
و نگفته دراز کشیدم و پتو را روی سرم کشیدم که با مکث گفت :
_دخترهی پررو!
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت180
باند دستانم باز شد و باز برگشتم به آشپزخانه .
حالا دنبال تلافی نبودم .حالا دنبال حس گمشدهای بودم که شاید پیدا بود ولی باورش نداشتم .
از طرفی هم آشپزی را دوست داشتم و با کارکنان آشپزخانه دوست شده بودم .
دلم میخواست بمانم با آنکه اجباری به ماندنم نبود.
برگشت من به آشپزخانه ، مصادف شده بود با اتفاقاتی جدید و عجیب و غریب ،که مهمترین آن هومن بود .
پشت اخم های هر روزش و پشت آن جدیت کلام توبیخانهاش جلوی نگاههای کنجکاو کارکنان یه مفهوم مبهمی بود در تمام حالات رفتارش که وابستهاش شدم .
وابسته به خیره شدن در نگاهش وقتی با جدیت همراه شده با عصبانیت از من میپرسید :
_واسه چی داشتی با کاملی میخندیدی ؟
_من!!...نخندیدم فقط لبخند زدم .
با آن اخم محکم صورتش وقتی مادرِ میلاد باز تلفن زد و چنان داد و قالی راه انداخت که نگو و نپرس و تنها با یک جملهی سادهی من که به مادر گفتم ،آرام گرفت :
_خب شما بهش بگید نامزد دارم .
یا مثلا دعوایش با مادر سر دعوت نکردن بهنام و سیما به عنوان پاگشایی .
که گر چه در آخر مغلوب شد و حرف مادر را پذیرفت اما کلی برنامه دستم داد که اونروز چی بپوشم چطور راه برم ،چطور حرف بزنم ،از چی حرف بزنم ،طرف بهنام نرم ...که چی را نمیدانستم !
اگر بهنام ازدواج کرده بود پس این دستورات چه معنی داشت اگر دلواپس عشق گذشتهی بهنام به من بود که همه چی با عقد بهنام تمام شده بود و اگر نگران قلب من بود که با این دستورات مرا بیشتر حریص میکرد!
خلاصه که ماندم در آن آشپزخانه اما چند روزی بود که بخاطر نزدیک شدن تاریخ دعوتی بهنام و سیما ،اخلاقش واقعا غیرقابل تحمل شده بود .
سر اینکه نمیخواستم بلوز و دامنی که او اجبارم میکرد که بپوشم دعوایمان شد و قهر کرد.
واقعا باورم نشد ! هومن قهرکرد! و من هم به تبع قهر او سکوت کردم تا آنروز .. روزی که بخاطر اصرار آقای کاملی دوباره سوپ درست کردم .
چون تقاضای مهمانان بالا بود.
خسته تر از همیشه آنروز را به پایان رساندم که وقتی سوار ماشین هومن شدم که مثل همیشه سرخیابان اصلی هتل منتظرم شده بود، با دیدن ادامهی قهرش سکوت را ترجیح دادم.
گوشیام را از کیفم درآوردم و ترجیح دادم سرم را گرم پیامهای گوشیام کنم که با لحن عصبی گفت :
_لوس نشو ،لالم نشو .
_لال نیستم .
_اگه نیستی واسه چی از دیروز حرف نزدی ؟
_خب تو هم حرف نزدی .
_دیشب پشتت رو به من کردی خوابیدی !
متعجب نگاهش کردم .به آن گره محکم ابروانش که فقط از روی جدیت نبود:
_خب من همیشه به پهلوی راست میخوابم .
_تا من نخوابیدم حق نداری پشتت رو به من کنی .
ابروانم از تعجب بالا رفت که ادامه داد:
_همون بلوز مشکی رو میپوشی که گفتم .
_آخه مگه عزاست ؟!
عصبی فریاد زد :
_همین که گفتم .
زیر لب گفتم :
_همیشه زورگویی .
_چی گفتی ؟
سکوت کردم که فریاد زد:
_با توام ...می گم چی گفتی ؟
سرم را باز خم کردم سمت گوشیام که عصبی گوشی را از میان انگشتانم کشید محکم زد روی داشبورد گفت:
_وقتی دارم باهات حرف میزنم حواست به من باشه .
کلافه نگاهم را به رو به رو دوختم و شانههایم را بالا دادم و زیر لب گفتم :
_خسته ام کردی هومن.
صدایش رابالا برد :
_خسته نباشی ...تو هم خستهام کردی ...یاد بگیر که به سلیقهی شوهرت تیپ بزنی .
_میشه اینقدر نگی شوهر شوهر.
یکدفعه سرش چرخید سمتم و چنان نگاه تندی به من انداخت که فوری پشیمان شدم و گفتم :
_باشه باشه همون پیراهن مشکی رو میپوشم .
نفس عصبیاش حالا به آسودگی از سینه خارج شد و آرام گرفت و من کلافه از این فرمایشاتش سرم را برگرداندم سمت پنجره.
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝