رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت241
نه شامی خورده شد و نه حرفی زده .
اما اتفاقی افتاد که بعد از وقوعش تمام اعتمادی که به هومن داشتم از دست رفت . از اول هم به اواعتماد نداشتم ولی فکر نمی کردم ، حرفش جدی باشد .
بیشتر شوخی می پنداشتم ولی جدی بود و من تا آخرین لحظه برای اثبات اعتمادم به او ، حتی به رو نیاوردم که چقد نگرانم ، دلواپسم ، یا حتی ناراحتم . اما ضربان تند قلبم و غمی که بدجوری داشت به قلبم چنگ می زد ، و بغض که گلویم را می فشرد ، داشت خفه ام می کرد. انتظار داشتم لااقل بعد از جلب اعتمادش حرفی بزند که نزد و تنها پشتش را به من کرد و خوابید .
حس کردم همه چیز مثل آواری روی سرم خراب شد .همه حتی آرزوهایم که انگار به بن بست خورده بود. آهسته از روی تخت برخاستم و کف دستم را محکم جلوی دهانم گرفتم و از اتاق بیرون رفتم . رفتم سمت دستشویی ته سالن و خدا را شکر که مادر نبود.
هزار بار خدا را شکر کردم که نبود تاحالم را ببیند . سرم گیج می خورد یا زلزله آمده بود،نمی دانم . تنم می لرزید یا همه ی خانه می لرزید ، نمیدانم. دلم شکسته بود یا همه چیز اطرافم شکسته بود...
به سختی روی دو پا.بند بودم. در دستشویی را باز کردم و یه مشت آب به صورتم ریختم .
و نگاهم در آینه به خودم افتاد .دلم خواست که بمیرم ولی هرگز تصویر خودم را در آینه نبینم. یاد لبخند روی لب هومن افتادم. لبخندش ،طعنه ای داشت که به من ثابت کرد که عقدی در کار نیست . بغضم شکست . پای همان دستشویی ، ایستاده ، زار می زدم .از اول هم دوستم نداشت .
وای اگر دوستم نداشت ....اگر عقدی در کار نبود...اگر شناسنامه ام سفید می ماند.
یکدفعه با صدایی بلند عق زدم و چیزی بالا نیامد .دوباره عق زدم و چیزی بالا نیامد.
پاهایم لرزید و سُر خوردم کنار روشویی و در حالیکه آرام آرام کند شدن ضربان قلبم راحس می کردم به درد اجازه ی بروز دادم
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت242
.دردی که در قلبم چنگ انداخته بود.
و دردی که از شکستن غرورم ناشی می شد . آرام می گریستم و توانم ذره ذره به تاراج می رفت .داشتم کف دستشویی سقوط میکردم که چند ضربه به در دستشویی خورد:
_نسیم ... اونجایی ....نسیم.
شیر آب باز روشویی و صدایی که دیگر از من در نمی آمد ، شاید به جای من جواب داد ، که هستم .لای در باز شد .سری به داخل کشید و با دیدنم کف دستشویی در را کامل بازکرد و گفت :
_چت شده تو!
کاش این صدای نگران این نگاه دلواپس، اینها واقعی باشد . بلندم کرد. نه روی دوپا، روی دستانش و غر زد:
_خیلی احمقی به خدا ... زر مفت زیاد می زنی ولی عرضه ی اثباتش رو نداری ... بفرما .
چشمانم را بستم تا حتی چشمانش گولم نزند. مرا سمت اتاق برد و بعد دوید و از اتاق خارج شد .چشم باز کردم .هنوز از حال وهوای اتاق حالم بد بود.کاش به اتاق خودم می رفتم .خواستم ولی نشد. پاهایم توان یاری نداشت .هومن برگشت .لیوان آب قندی آورد و باز غر زد :
-بلندشو حوصله ی مریض داری ندارم ... بلندشو .
نیم خیز شدم . نه به دستور او ، به اجبار لرزش تنم و فشاری که اگر قند به ترکیبات خونش نمی رسید ، شاید بیشتر سقوط می کرد.
جرعه ای نوشیدم وسرم را باز روی بالشت گذاشتم که فریاد زد :
_مزه می کنی چرا ؟ تا ته لیوانو بخور.
بی توجه به فرمایشش ،پتو را روی سرم کشیدم و چشمانم را بستم که صدای شکسته شدن لیوانی که به دیوار یا در زد ، آمد:
_الان واسه چی قهر کردی ؟ خودت گفتی ...نگفتی ؟
آهسته می گریستم که پتو را محکم از روی سرم کشید و محکمتر فریاد زد:
_واسه چی داری گریه می کنی الان ؟!
تو که با خودت رو راست نبودی ، غلط کردی زر مفت زدی ...ثابت می کنم ... ثابت می کنم .. گمشو برو تو اتاقت بخواب ، حوصلتو ندارم .
همین را کم داشتم که مثل یه دستمال کاغذی مچاله شده از اتاقش هم رانده شوم که شدم . به زحمت تا اتاق خودم رفتم و وقتی در را بستم ، پشت همان در نشستم و گریستم .کاش مادر هیچ وقت به این مسافرت لعنتی نمی رفت .کاش هیچ وقت لج نمی کردم برای اثبات اعتمادم به او . کاش شناسنامه ام سفید نبود . کاش عقدمان رسمی بود. کاش ...کاش ...
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
درود🥒بوی صبحانه مےآید ، عطرچایے☕️
صفای سفره صبح ، چند لقمه زندگے کافیست
تا انرژی جاودانگے🍅در وجودمان شکوفا شود🧀
و برای خلق ثانیههای آفتاب طلوع کنیم
🍳بریم صبحانه
نشستہ بودم روے صندلے
تا کمے استراحت کنم
متوجہ یك جوان عراقے
پشت سرم شدم!
فکر کردم چیزے نیاز داره
پرسیدم : شـی ترید خویہ؟
(چیزے میخواے داداش؟)
گفت : من براے خدمت بہ زُوارِحسین
چیزے ندارم جز سایہ ام..
اینجا ایستادم تا شما
توے سایہ استراحت ڪنید :')💙
حُبالحسین یجمعـنا
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#طنز_جبهہ🧨
دو تا از بچہهاے گردان،
غولے را همراه خودشان آورده بودند
و هاے هاے مےخندیدند
گفتم : این کیہ؟
گفتند : عراقے
گفتم : چطورے اسیرش کردید؟
مےخندیدند
گفتند : -از شب عملیات پنهان شده
بود ، تشنگے فشار آورده
با لباس بسیجےها آمده
ایستگاه صلواتے شربت گرفتہ بود
پول داده بود!😂-
اینطورے لو رفتہ بود..
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭐خدایا کمکم کن🙏
⭐ساحل دلت را به خدا بسپار
⭐خودش قشنگ ترین قایق را برایت می فرستد
⭐و در انتهای شب نگرانی هایت را به خدا بسپار
⭐و آسوده بخواب که او همیشه بیدار است
⭐و آنان که به بیدار بودن خداوند اعتماد دارند
⭐آسوده تر می خوابند.
⭐شبت غرق در آرامش الهی🌙
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
پارت243
قلبم شکسته بود و اما داشتم با نقابی از خونسردی به زور ، خرده شکسته های قلبم را سرهم می کردم .میز صبحانه را چیده بودم ولی لب به هیچ چیز نزدم .نه مربای انجیری که مادر درست کرده بود و نه گردوهای مغز شده که با پنیر لیقوان مطمئنا می چسبید . تنها نگاهم روی چایی بود که در میان دستانم سرد شده بود.صدای پاهایش که آمد ، باز افکارم مشوش شد .نفسم بی اراده تند شد و خاطره ی تلخ شب قبل ، باز برایم زنده . لحظه ای چشم بستم تا آرامشم را حفظ کنم که گفت :
_نه انگار واقعا داری خانه دار میشی ...سفره صبحانه رو هم که واسه همسرت چیدی .
نشست درست روبه روی من و دست دراز کرد سمت نان :
_خودت چرا نمیخوری پس ؟!
جوابش را ندادم که رگه های عصبانیت در صدایش ظاهر شد:
_واسه من فیلم بازی نکن خواهشا ... مقصر خودتی...ادعای بی خود کردی .
از پشت میز برخاستم و بی توجه به نگاه مستمرش گفتم :
-دلم از حرف هایی که زدی شکسته نه از اعتمادی که بهت داشتم .
و رفتم سمت آشپزخانه . زیرکتری روی گاز را خاموش کردم .
و چرخیدم سمت در خروجی که جلوی رویم ظاهر شد. خواستم از کنارش رد شوم که بازوهایم را گرفت و مرا به سینه ی یخچال چسباند :
_من سرحرفم هستم ، بهت دروغ نگفتم ....عقد می کنیم .
حتی نگاهش هم نکردم .خواستم کنارش بزنم که عصبی سرم فریاد کشید :
_بس کن تو هم این اداها رو ...دیوونه ، من بخاطر تو راضی به عقد شدم .
دیگر نشد که از نگاهش فرار کنم .سرم سمت نگاهش بالا آمد و.چشمانم دریایی از اشک شد :
_ پس تو هم دروغ گفتی ... دروغ گفتی دوستم داری .
اخم کرد:
_من هیچ وقت نگفتم دوست دارم .
صدایم بالا رفت :
_خب گفتی وابسته ام شدی ...
گفتی دیگه .
فرار کرد از نگاهم و سرش را چرخاند خلاف جهت .
-وابستگی باعشق فرق داره ...اما من بخاطرت حاضرم عقد کنیم ...
-بخاطر من !! چه بخششی! چه سخاوتی !
طعنه اش آزارم داد:
_دیوونه فکر می کنی عقد کنی همه چی تمومه ؟ من آدم سخت گیری هستم .... حق طلاق بهت نمی دم ، کلی شرط و شروط واست میذارم ... چی فکر کردی .
پوزخندم مصادف شد با ریزش اشکانم روی گونه هام.
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
پارت244
-آخی نه اینکه الانش می تونم از دستت خلاص بشم ...واسه ی من یه شناسنامه ی سفید گذاشتی و یه تعهد ...اگه بخوامم که همه چی تموم بشه پای آبروم وسط می آد.
پوزخند زد :
_بس کن توروخدا چرت نگو ....همه ی فامیل می دونن که ماعقدیم حتی اگه شناسنامه هامون سفید باشه .
فریاد کشیدم :
_هومن ....خیلی بی حیایی.
محکم بازویش را کشیدم تا کنارش بزنم اما حتی ذره ای تکان نخورد و توانم کم شد. سرش را خم کرد توی صورتم و با طعنه ای ریز و لبخندی کمرنگ گفت :
-می خوای یکی دو روزی بریم مسافرت ؟ایندفعه بهت قول می دم که نصفه و نیمه برت نگردونم تهران .
جوابم پوزخندی بود که ادامه داد:
_ماه عسل که لازمه دیگه ... لازم نیست ؟
نگاهش صورتم را گرم کرده بود یا نفس های آتشینش، نمی دانم. ولی به هرحال چیزی که من را آرام می کرد، توجه اش بود. لااقل به من احساس امنیت می بخشید که پای حرفش می ماند .
-کجا مثلا ؟
-کجا دوست داری ؟
من جوابی ندادم که خودش گفت :
-بریم شمال ... یه ویلا می گیرم ، واسه سه چهار روز...خوبه ؟
لبخند بی رنگی زدم که لبخند روی لبان او را تکمیل کرد ، و کاملا لبانش را تسخیر . همین برایم کافی بود تا بدون عذر خواهی ببخشش .
این هم از خاصیت عشقی بود که سراسر قلبم را به بیماری جنونش مبتلا کرده بود.
گفت :
_چمدونت رو ببند ...از اون لباس خوشگلاتم بردار .
چشمکی زد و ادامه داد:
_حالا دیگه لازمت می شه .
و رفت . باز دلم یکدفعه ریخت. تا پای مهر آبی محضر توی شناسنامه ام نمیخورد حالم همینطوری بود. چمدانم را بستم .
مادر نبود تا ببیند بعد از رفتنش چه اتفاقاتی افتاد و چه ماه عسلی رقم خورد. اماشاید این سفر برای بهبود حالم لازم بود ...که بود.
هومن خودش سفر بود و حالا که دیگر دغدغه ی مریضی در کار نبود ، شاید سفر خاطره انگیزی می شد .
🍁🍂🍁🍂
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🌺🌸🌼🌺🌸🌼🌺🌸🌼🌺🌸🌼
زندگی آنقدر ارزش دارد که به خاطر آن از همه هستی خود مایه بگذاریم تا قصری باشکوه از مهربانی ،محبت ،عشق و دوستی بنا کنیم و زندگی آنقدر بی ارزش است که نباید به خاطر آن دلی را بیازاریم و برای رسیدن به قله های فانی دنیا دست به هر کاری بزنیم …
🌹تقدیم بہ قلب مِهربانتان🌹
🌷روزتــون گــلـبــارون🌷
#یڪروایتعاشقانہ
پیشنهاد دادم
کہ بیاید با خودم باجناق شود
و همین مقدمہاے براے ازدواجش شد
ب مادر خانمم گفتم :
این رفیق ما ، جعفر آقا
از مال دنیا چیزے غیر از
یك دوربین عکاسے نداره
گفت : مادر اینها مال دنیاست☺️
بگو ببینم از دین و ایمان چے داره؟
گفتم : از این جهت کہ هر چے بگم
کم گفتم! ما کہ بہ گردِ
پاے او هم نمےرسیم
گفت : خدا حفظش کنہ
من هم دنبال همچین دامادے بودم💙
شهیدسرتیپ،حاجمحمدجعفرنصراصفهانے
📗جانم فداےِ اسلام ، ص⁴²
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
پارت245
نمیدانم من رام شدهی دست هومن شده بودم یا او رام شدهی دست من !
اونقدر رام شده بودم که سفیدی شناسنامهام را بپذیرم و لقب همسری را رسما و عرفا قبول کنم و آنقدر رام شده بود که به وضوح پریشان حالیش را بخاطر ناراحتی من ،حس میکردم .
آنقدر پریشان حال ،که یکدفعه قصد سفر کرد! اسمش را ماه عسل گذاشت !
ولی خودش خوب میدانست که چقدر کامم تلخ از این عسل شده .
در طول راه هم سکوت کرده بودم که این سکوتم بیشتر از هر چیز عذابش میداد:
_چی شد ؟!
_چی چی شد؟!
_زبونت ... تا دیروز که دو متری بود.
تازه فهمیدم کنایه میزند که باز سکوت کردم که صدایش را بالا برد :
_گفتم پای حرفم هستم دیگه ...ولی واقعا فهمیدم که به هیچ کدوم از حرفای تو اعتمادی نیست .
بعد لبش را کج کرد و ادای مرا درآورد:
_بهت اعتماد دارم .
جوابی ندادم .خاری که از کنایهها و رفتارهایش از دیشب به قلبم نشسته بود، باعث آزردگی خاطرم بود. یکدفعه فریاد زد :
_لال نشو که عصبیام میکنیها ... میندازم ماشینت رو توی دره تا جلوی چشمات آتیش بگیره .
سرم چرخید سمتش و گفتم :
_از تو بعید نیست .... پول ندادی بابتش که دلت بسوزه .
_از مغزت که استفاده نمیکنی ، لااقل از دستات استفاده کن و یه میوه واسم پوست بگیر .
خم شدم سمت سبد زیر پایم که خودش آنرا پر از خوراکی کرده بود.
حوصله پوست گرفتن موز یا سیب را نداشتم ، به همین دلیل چند زردآلو برداشتم و گرفتم سمتش .
_کوری مگه؟! دستم بنده .
گرفتم جلوی دهانش که عمدا همراه زردآلو نوک انگشتانم را گاز گرفت .
آخ بلندی گفتم که با نیشخند گفت :
_پس زبونت هنوز کار میکنه ...خوبه فکر کردم لال شدی .
درحالیکه زردآلو را در دهانش میچرخاند گفت :
🍁🍂🍁🍂
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
پارت246
_هستهاش رو هم بگیر.
دستمال کاغذی برداشتم و گرفتم زیر لبانش که هستهی زردآلو را بین دندانها بالا و پایین فکش گرفت و گفت :
_با دستت بگیر.
خیلی لوس شده بود! باحرص گفتم :
_نمیگیرم ...تف کن.
_با دست ...
کلافه دست دراز کردم که هسته را بگیرم که هسته را به دهان برد و خندید .
حرصم بیشتر شد و فریاد کشیدم :
_هومن.
ولی بی هوا گفت :
_جان .
و من احمق باز خام همان جان شدم .
چرا گفت جان! یعنی دوستم داشت ! سوالی که هنوز به جواب نرسیده بود! مکثم طولانی شد که گفت :
_باز لال شد ...بگیر هستهاش رو تا پرتش نکردم توی صورتت.
_پرتش کن از پنجره بیرون ...فکر کنم پرت کردن رو خوب بلدی ...همون طوری که منو دیشب از اتاقت پرت کردی بیرون .
_آخی کوچولو ناراحت شده !...اشکال نداره عشقم ...امشب میذارم بیای اتاقم ...لازمت دارم .
با حرص نفسم را فوت کردم و او هسته را از پنجرهی کنار دستش بیرون پرت کرد .
باز چند دقیقهای سکوت کردیم .
یه چیزی بین ما بود که هر دویمان را آزار میداد!
یه حسی که هم او پنهانش میکرد هم من! اما حس مشترکی نبود.
من دلخوریم را ، ترس و اعتمادی که حقیقتا به او نداشتم را پنهان میکردم ولی او را نمیدانم .
نمیدانم چه حسی در دلش داشت اما ناراحتی را از نگاهش میخواندم.
و حتی فکر مشغول شدهاش را که باعث میشد سیگار پشت سیگار دود کند.
نپرسیدم کجا میرود،او هم توضیح نداد.
هر جایی بود فرقی نداشت ...من به با او بودن نیاز داشتم تا به خودم بقبولانم که بهش اعتماد دارم .
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#story | #استوری
دلتنگَم براے حَـرم
دلتنـگم نمیشهِ نرم..🌱💔
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
پارت247
هومن مرا در ویلایی گذاشت که کرایه کرده بود.
ویلایی بزرگ و دوبلکس که حتی نگفتم که برای ما دو نفر ، زیادی بزرگ است .
او هم حرفی نزد.
سکوت لازم بود برای هر دوی ما.
گاهی هر دوی ما سکوت میکردیم .
من با سکوتم خودم را به آینده میسپردم و او با سکوتش ، تردیدش را بروز می داد.
چرخی در ویلا زدم ...زیبا بود !
دوبلکس با استخر و سونا و جکوزی !
پوزخند زدم ... ظاهرا واقعا ماه عسل بود !
همان موقع بود که موبایلم زنگ خورد .
مادر بود :
_بله .
_سلام نسیم خوبی ؟ هومن خوبه ؟
_سلام بله .
_کجاید شما ؟ تلفن خونه رو چرا برنمیدارید ؟!
_خب ...راستش ما خونه نیستیم .
_اِ ...کجایید پس ؟!
درحالیکه از گفتنش خجالت میکشیدم ، زمزمه کردم :
_مسافرت .
مادر بلند و متعجب پرسید :
_مسافرت ! دوتایی ! راست میگی واقعا !؟
ذوقزده بلند خندید :
_وای خدای من ...از هومن بعیده این کارا ! الان خودش کجاست ؟
_رفته خرید کنه .
مادر باز با شوق گفت :
_ببین نسیم جان از این فرصت استفاده کن ، در مورد عقدتون باهاش حرف بزن ...راضیش کن لااقل یه مراسم عقد محضری بگیرید.
آهی کشیدم که مادر نگران شد :
_خوبی نسیم ؟!
_بله ...
_اذیتت که نکرده ؟
نمیدانم منظور مادر از اذیت چه بود. کنایه و طعنههای هومن بود یا ...!
_خوبم ...نگران نباشید .
_ پس از این سفر لذت ببرید ...از تنهایی باهاش که نمیترسی ؟
این جملهی آخر را با خنده گفت و من سکوت کردم و مادر باز با خنده ادامه داد :
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
پارت248
_شوهرته عزیزم ، دوستت داره ...من مطمئنم ...همین سفر خودش کلی حرف داره ، با هم خوب باشید ، من چیزی جز این نمیخوام .
_مامان.
_جانم.
_تو بهترین مادر شوهر دنیایی.
بلند و پر از ذوق خندید :
_قربونت برم ...آرزومه عقد کنید ... خوش بگذره... به هومن هم سلام برسون .
مادر قطع کرد و من تا برگشتن هومن به اتاقهای طبقهی دوم رفتم .
یکی که رو به حیاط سر سبز ویلا بود را انتخاب کردم و چمدانم را داخل اتاق گذاشتم .
تاپ و شلوارک صورتیام را پوشیدم و موهایم را شانه زدم که یاد حرف مادر افتادم :
_شوهرته عزیزم ...دوستت داره...من مطمئنم .
سینهام را از یک نفس بلند پر کردم و رژم را تمدید. برگشتم به سالن .
اول از همه چای دم کردم و بعد چند پیمانه برنج سفید ، برای ناهار ... خورشتش مهم نبود، چون قطعا هومن یا کباب میگرفت یا کباب درست میکرد.
صدای ماشین را که شنیدم در ورودی را باز کردم و در چهارچوب در ، رو به حیاط ایستادم .
دستانش بیش از اندازه پر بود.
دمپاییهای کنار در را پا کردم و به کمکش رفتم .
اما دست دراز شدهام را برای کمک رد کرد و خودش همهی وسایل را تا روی اپن آشپزخانه آورد. نگاهم روی خریدها بود ... خوراکی ، جوجه کباب ، ماهی ، مرغ ، تخممرغ ، خامه ...
سرم بالا آمد که نگاهش را خیره به صورتم دیدم .
بی هیچ حرفی زل زده بود به من که گفتم :
_مادر زنگ زد .
_خب .
_هیچی گفتم اومدیم مسافرت .
_گفتی مسافرت یا ماه عسل ؟
مشتی حوالهی بازویش کردم :
_بیحیا...روم میشه اینو به مادر بگم ؟!
وارد آشپزخانه شد و خواست برای خودش لیوان آبی بردارد که گفتم :
_چایی میریزم برو بشین .
حرف گوش کرد.
دکمههای پیراهنش را باز کرد و گفت :
_پختم از گرما ..جهنمه !
بعد کولر گازی سالن را روشن کرد و مقابلش روی کاناپه دراز کشید.
🍁🍂🍁🍂
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
أنا حقًا لا اعرف مآذا تعنے احبك
اعتقد انها تعنے لا تتركنے هنآ وحيدًا
من معناے -دوستتدارم- را نمےدانم
فقط مےدانم ڪہ يعنے
مرا اينجا تنها رها مکن :)♥️
نيل غيمان
#عربے_طور
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
پارت249
دو لیوان چای ریختم و سمت سالن رفتم .
سینی را روی میز گذاشتم و پشت میز ، رو به روی هومن ، روی زمین نشستم که با یه لبخند مرموز گفت :
_میترسی کنارم بشینی ؟!
_نه .
_پس واسه چی اونجا نشستی ؟!
_همینطوری .
چنگی به موهایش زد و گفت :
_بد دروغ میگی ... اونقدر تابلو که آدم میفهمه ...
_پس چطور جواب آزمایش رو نفهمیدی ؟!
یکدفعه نشست روی مبل و به جلو ، سمت من خم شد :
_کی گفت نفهمیدم ...شک کردم ولی به روت نیاوردم .چون گفتم اگه حرفت راست باشه ، ممکنه توی روحیهات اثر بذاره.
زانوهایم را بغل کردم و گفتم :
_روحیهام ؟! تو واقعا فکر روحیهی من بودی ؟! پس چرا الان فکر روحیهام نیستی ؟!
اخم کرد:
_نیستم !! آوردمت بهترین ویلا تا کیف کنی !
پوزخند زدم :
_شایدم خودت کیف کنی .
حرصش گرفت و عصبی نگاهم کرد :
_قدرنشناس .....حقت بود خودم با دوستام میاومدم تا تو توی تنهایی خونه دق کنی .
دلخور سرم را از او برگرداندم که لیوان چایش را برداشت و تکیه زد به مبل .
سکوت کرده بود.حرفی برای گفتن نداشت ، ولی چشمانش روی من زوم شده بود.
و من بیتفاوت به نگاه خیرهاش به پنجرهی بزرگ سالن خیره بودم.
آنقدر سکوت کردم که چایش را خورد و لیوانش را روی میز گذاشت .
_بلندشو جوجهها رو آماده کن کباب کنم .
_من ؟!
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
پارت250
_نه پس من ...همچین میگی من ! انگار سرکار پرنس هستن و من خدمتکارت ...!
_بلد نیستم خب .
از جا برخاست و غر زد :
_تو چی بلدی پس ؟!
آهسته گفتم :
_دلبری
یکدفعه چرخید سمتم ! شنید . یه طوری نگاهم کرد که نزدیک بود خودم را کثیف کنم .
فوری دویدم سمت پلهها و او دنبالم .
من پلهپله میدویدم و او چهارتا پله را یکی، فریاد زدم :
_تو رو خدا ...هومن.
وارد اتاق شدم و خواستم در را پشت سرم ببندم که نگذاشت .
زورم به او نرسید. در اتاق را باز کرد و محاصرهام :
_خب پس دلبری بلدی ...!
_هومن.
راه فرارم را بست .کنج دیوار اتاق ، پشت در ، گیر افتاده بودم .
در را بست و دو دستش را باز کرد تا راه فرارم کاملا بسته شود ، بعد سرش را کمی سمت صورتم کج کرد :
_زبون درازی رو هم خوب بلدی ...جواب دادن ، کنایه زدن هم خوب بلدی ..نه ؟
شوق ، ترس ، خنده همه چی قاطی شده بود.
دستم را روی لبخند لبانم گذاشتم که دستم را گرفت و از روی لبانم پایین کشید و نگاه خیرهاش را به لبانم دوخت .
_خوب بلدی از زیر زبون من حرف بکشی.
_من !! ...کی ؟!
_اعترافم به اینکه توی احمق رو دوست دارم ! ... که ندارم ...میدونی ...اینا فیلمه ...بهتره رو دست نخوری که خوردی ...
نفس بلندی کشید و زمزمه وار گفت :
_یه بار بهت گفتم به من اعتماد نکن ... اونوقت توی دیوونه صاف زل زدی توی چشمام و گفتی بهت اعتماد دارم ...! خودم به خودم اعتماد ندارم... تو چه طوری به من اعتماد داری ؟!
داشت پایههای قلبم را با این حرفهایش میلرزاند که از ته دل با ترس ناله زدم :
_تو رو خدا ...پشیمونم نکن... من دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم .
بغضم گرفت که نگاهش رنگ باخت و قبل از آنکه چشمانش آینهی دلش شود مرا در آغوشش کشید و توی گوشم گفت :
_اگه دروغم باشه ...دروغ قشنگیه ....
دوستت دارم دیوونه ...نگران نباش .
و باز خامم کرد !
با یک جملهی شاید تکراری که فقط ورد زبانش شده بود ، همین !
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🌺🌸🌼🌺🌸🌼🌺🌸🌼🌺🌸🌼
زندگی آنقدر ارزش دارد که به خاطر آن از همه هستی خود مایه بگذاریم تا قصری باشکوه از مهربانی ،محبت ،عشق و دوستی بنا کنیم و زندگی آنقدر بی ارزش است که نباید به خاطر آن دلی را بیازاریم و برای رسیدن به قله های فانی دنیا دست به هر کاری بزنیم …
🌹تقدیم بہ قلب مِهربانتان🌹
🌷روزتــون گــلـبــارون🌷
و جآےِ طُ همیشہ در دلـم هست! ꧇)♥️
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#story | #استوری
همـه زندگیمـو عوض میکنه :)♥️
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
پارت251
روی صندلیهای پلاستیکی حیاط نشسته بودم و نگاهش میکردم .
جوجهها را روی منقل ایستادهی حیاط باد میزد و من با لذت نگاهش میکردم .
دوش گرفته بود و یک تیشرت جذب خاکستری با شلوار ورزشی همرنگش پوشیده بود.
نگاهم با افکارم در تب و تاب بود.
دلم میخواست باور کنم که پشت رفتارهای ضد و نقیضش ، پشت بوسههایی که عقل میگفت هوس است و دل فریاد میزد عشق است ، پشت نگاههای خیرهاش ، حسی هست .
همانطوری ، از همان جنسی ، از همان حالی که در قلب من بود.
دیدنش آنقدر با احساساتم بازی کرد که تاب نیاوردم و از روی صندلی برخاستم و رفتم به سمتش . پشت سرش ایستادم و دستانم را دور کمرش حلقه زدم و سرم را بین دو کتفش چسباندم .
بوی خوش شامپوی معطری را میداد که زده بود. از این حرکتم غافلگیر شد که اِی کشیدهای سر داد و من بیتوجه به اعتراضش گفتم :
_هومن...دوستت دارم ...اونقد که همهی ممنوعهها رو رد کردم ...ترسهام رو ، کابوسهام رو ، همه رو پشت سرم گذاشتم ... و هیچ ضمانتی از تو نگرفتم ... فقط...کنارم بمون ...خواهش میکنم هومن ...هر وقت بهت اعتماد کردم نا امیدم کردی ... ایندفعه نه... خواهش میکنم .
صدایش لحن جدیت داشت :
_چرا نمیخوای باور کنی که اعتمادهات اشتباه بوده.
_نگو ...تو رو خدا دلم رو خالی نکن .
نامردی نکرد و بیتوجه به بغض من ادامه داد :
_چه دلت خالی بشه یا نه ...من واسه خاطر دل تو ، آیندهام رو تغییر نمیدم ...
برنامه هام ، آرزوهام ، همه چی سر جای خودشه .
دستانم شل شد و از دور کمرش باز .
چرخیدم مقابلش و از کنار شانهاش به نیمرخش نگاه کردم :
_هومن چطور دلت میآد اینو بگی ...!
با اخمی که روی صورت داشت ، بیآنکه نگاهم کند گفت :
_گفتم که من با دل تو کاری ندارم ...من حتی با دل خودمم کاری ندارم ...هدف من رسیدن به آرزوهامه.
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
پارت252
_من از آرزوهات نیستم ؟!
مکثی کرد و بعد مصمم گفت :
_کسی که وقتی هیچی از دنیا و زندگی نمیفهمه ، یه رضایت لفظی ازش میگیرن و از طرفش یه خطبهی عقد میخونن ، میتونه به آرزو تبدیل بشه ؟! ... آرزوها همیشه دست نیافتنی هستن ... تو که همیشه بودی و هستی و خواهی بود...
وا رفتم... دستانم را با حرص مشت کردم و با بغضی که حالا بیشتر میلرزید تا بشکند گفتم :
_پس ...منو نمیخوای ؟!
سکوت کرد...! نفسم حبس شد .
دلم میخواست فرار کنم .
از این عشق ، از این حرف ، از این روزها !
ولی به کجا ؟!
چرخید سمتم و یک سیخ پخته شده از کبابها را سمتم گرفت :
_ببین چطور شده.
خودش یک تکه از جوجه را بدستم داد و من هیچ اشتهایی برای خوردنش نداشتم ...
فقط نگاهش کردم و او همچنان فرار میکرد از چشمانم :
_سفره رو بنداز ...جوجهها حاضر شده .
به خانه برگشتم . سفره را چیدم.
درحالیکه پای هر کدام از بشقابها و قاشق و چنگالها اشک میریختم .
سرم سنگین بود و درد میکرد.
این ماه عسل بود یا زهرمار !
آمد... ظرف جوجهها را روی میز گذاشت و دستانش را شست و نشست پشت میز . برایش برنج کشیدم و بشقابش را به او دادم ولی برای خودم نه !
شروع کرد به خوردن :
_عالی شده...چرا نمیخوری پس !
_اشتها ندارم .
_خالی بخور...ببین چی درست کردم !
انگار یه توپ وسط گلویم بود که حتی آب هم از گلویم پایین نمیرفت چه برسد به غذا !
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🌺🌸🌼🌺🌸🌼🌺🌸🌼🌺🌸🌼
زندگی آنقدر ارزش دارد که به خاطر آن از همه هستی خود مایه بگذاریم تا قصری باشکوه از مهربانی ،محبت ،عشق و دوستی بنا کنیم و زندگی آنقدر بی ارزش است که نباید به خاطر آن دلی را بیازاریم و برای رسیدن به قله های فانی دنیا دست به هر کاری بزنیم …
🌹تقدیم بہ قلب مِهربانتان🌹
🌷روزتــون گــلـبــارون🌷
تو را مےخواهم
براے پرسہ زدن هاے شبعید🍃
براے نشان کردن یك¹جفت ماهےقرمز
تو را مےخواهم
براے صبح
براے ظهر
براے شب
براے همہ ےِ عمر..♥️
-نادر ابراهیمے
#عاشقونہ_طورے
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
پارت253
من ناهار نخوردم. گریه فایده ای نداشت .حق با هومن بود...من باخته بودم نه او ...من باخته بودم که دل و آبرویم را پای هومن دادم و او چیزی را از دست نداده بود. بعد از ناهار او به اتاق رفت و من به حیاط . روی همان صندلی پلاستیکی نشستم و زیر سایه ی بعد از ظهری از روزهای آخر شهریور به حال و روز خودم فکر کردم . باید به خانم صامتی زنگ می زدم .داشتم دیوانه می شدم و این بغض توی گلویم داشت توده ای میشد شاید سرطانی .داشتم رسما دیوانه می شدم .گاهی دلم را خوش می کردم به بوسه های طعم هوس آلودش وگاهی دلم می لرزید از حرف هایی که بوی جدیت می داد و هیچ رحم و ترحمی چاشنی اش نبود .
یه سفر سه روزه که اسمش ماه عسل بود و هیچ توفیقی برای من نداشت به پایان رسید .ما برگشتیم خانه . مادر هم برگشته بود . مادر بیشتر از دیدن ما ذوق کرد. فکر می کرد حالا چه خبری شده و مدام از من می پرسید :
-خوش گذشت ؟
دلم نمی آمد ذوقش را کور کنم و فقط با لبخند می گفتم :
_بد نبود .
در واقع بد بود. بد بودکه من دست مایه ی هوس شده بودم که فقط حال هومن را خوب می کرد و حالم خودم را خراب .اما چه می گفتم . چیزی تا باز شدن دانشگاه ها نمانده بود که هومن به مادر گفت :
_فردا برید یه انگشتر طلایی واسه این دختر خنگتون بخرید دستش کنه .
-چی ؟!
مادر متعجب شد و من متعجب تر که هومن گفت :
_نمی خوام باز توی دانشگاه یک لشکر چلغوز دنبالش راه بیافتن .
یک انگشتر ساده را چی تفسیرکردم که چنان جیغی زدم که خود هومن هم ترسید .
باز صورتش را غرق بوسه کردم و پرسیدم :
-عقد می کنیم ؟
اخم کرد :
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین اوهام
از خانم مرضیه یگانه
پارت254
_دیوونه ام مگه ...می گم یه انگشتر ساده فقط دستت کن که بقیه فکر کنند عقدی.
-همین ؟!
-همین .
مادر فریاد زد:
_این مسخره بازیا چیه ..انگشتر بخرید ولی عقد نکنید که فایده نداره ..باید عقد کنید .
هومن عصبی جواب داد:
_آقا نمی خوام عقدش کنم مگه زوره ؟
مادر محکمتر فریاد زد:
_آره زوره ...نمی خوای عقد کنی ...ازش جدا شو ، بذار از بین خواستگاراش یکی رو انتخاب کنه .
-کی می خواد اینو بگیره .. اون بهنام عوضی که زن داره ...اون میلاد خل و چل هم که بدتر از این ، دیوونه است.
-هومن با من جر و بحث نکن ها...می گم یا عقد یا طلاق ...این چه وضعه که تو راه انداختی ؟! نه عقد می کنی نه می ذاری این دختر بره سر زندگیش.
هومن عصبی تکیه زد به مبل و گفت :
-گفته باشم عقد کنم ، شرط و شروط زیاد میذارم ها.
-بذار ...هرچی دلت خواست ولی عقد کنید .
حرصش بیشتر شد .چند دقیقه ای سکوت کرد تا اینکه بازگفت:
_حالا برید یه چیزی شبیه حلقه بخرید تابعد .
مادر باز با جدیت گفت :
_بعدی نیست ، بعدش عقده .
کلافه فریاد زد :
_باشه بابا ...باشه برید حلقه بخرید .. اینجورش رو.ندیده بودیم ، به زور داماد رو بشونن سرسفره عقد .... مادر من ، ما همین حالاشم عقدیم .
-این عقد فایده نداره . باید رسمی وقانونی باشه ...اصلا اگه الانم عقدید چرا از عقد محضری می ترسی؟
عصبی جواب داد:
_من نمی خوام پایبند این دیوونه بمونم خب .
مادر محکم فریاد زد:
_غلط می کنی تو ... پس می خوای چکار کنی ؟
هومن سکوت کرد که مادر با حرص گفت :
_هومن اگه عقد نکنید ،خودم پای میلاد رو به این خونه باز می کنم حالا ببین.
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🌺🌸🌼🌺🌸🌼🌺🌸🌼🌺🌸🌼
زندگی آنقدر ارزش دارد که به خاطر آن از همه هستی خود مایه بگذاریم تا قصری باشکوه از مهربانی ،محبت ،عشق و دوستی بنا کنیم و زندگی آنقدر بی ارزش است که نباید به خاطر آن دلی را بیازاریم و برای رسیدن به قله های فانی دنیا دست به هر کاری بزنیم …
🌹تقدیم بہ قلب مِهربانتان🌹
🌷روزتــون گــلـبــارون🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من غلامِ نوکراتم یا عباس :)♥️
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭐خدایا کمکم کن🙏
⭐ساحل دلت را به خدا بسپار
⭐خودش قشنگ ترین قایق را برایت می فرستد
⭐و در انتهای شب نگرانی هایت را به خدا بسپار
⭐و آسوده بخواب که او همیشه بیدار است
⭐و آنان که به بیدار بودن خداوند اعتماد دارند
⭐آسوده تر می خوابند.
⭐شبت غرق در آرامش الهی🌙