eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.7هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه برنده‌ی عشق از #میم‌دال 🌱 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/1763378340Ce2bc25aa4e
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺🌸🌼🌺🌸🌼🌺🌸🌼🌺🌸🌼 زندگی آنقدر ارزش دارد که به خاطر آن از همه هستی خود مایه بگذاریم تا قصری باشکوه از مهربانی ،محبت ،عشق و دوستی بنا کنیم و زندگی آنقدر بی ارزش است که نباید به خاطر آن دلی را بیازاریم و برای رسیدن به قله های فانی دنیا دست به هر کاری بزنیم … 🌹تقدیم بہ قلب مِهربانتان🌹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌷روزتــون گــلـبــارون🌷
و جآےِ طُ همیشہ در دلـم هست! ꧇)♥️ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| همـه زندگیمـو عوض میکنه :)♥️ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت251 روی صندلی‌های پلاستیکی حیاط نشسته بودم و نگاهش می‌کردم . جوجه‌ها را روی منقل ایستاده‌ی حیاط باد می‌زد و من با لذت نگاهش می‌کردم . دوش گرفته بود و یک تیشرت جذب خاکستری با شلوار ورزشی همرنگش پوشیده بود. نگاهم با افکارم در تب و تاب بود. دلم می‌خواست باور کنم که پشت رفتارهای ضد و نقیضش ، پشت بوسه‌هایی که عقل می‌گفت هوس است و دل فریاد می‌زد عشق است ، پشت نگاه‌های خیره‌اش ، حسی هست . همانطوری ، از همان جنسی ، از همان حالی که در قلب من بود. دیدنش آنقدر با احساساتم بازی کرد که تاب نیاوردم و از روی صندلی برخاستم و رفتم به سمتش . پشت سرش ایستادم و دستانم را دور کمرش حلقه زدم و سرم را بین دو کتفش چسباندم . بوی خوش شامپوی معطری را می‌داد که زده بود. از این حرکتم غافلگیر شد که اِی کشیده‌ای سر داد و من بی‌توجه به اعتراضش گفتم : _هومن...دوستت دارم ...اونقد که همه‌ی ممنوعه‌ها رو رد کردم ...ترس‌هام‌ رو ، کابوس‌هام رو ، همه رو پشت سرم گذاشتم ... و هیچ ضمانتی از تو نگرفتم ... فقط...کنارم بمون ...خواهش می‌کنم هومن ...هر وقت بهت اعتماد کردم نا امیدم کردی ... ایندفعه نه... خواهش می‌کنم . صدایش لحن جدیت داشت : _چرا نمی‌خوای باور کنی که اعتمادهات اشتباه بوده. _نگو ...تو رو خدا دلم رو خالی نکن . نامردی نکرد و بی‌توجه به بغض من ادامه داد : _چه دلت خالی بشه یا نه ...من واسه خاطر دل تو ، آینده‌ام رو تغییر نمی‌دم ... برنامه هام ، آرزوهام ، همه چی سر جای خودشه . دستانم شل شد و از دور کمرش باز . چرخیدم مقابلش و از کنار شانه‌اش به نیمرخش نگاه کردم : _هومن چطور دلت می‌آد اینو بگی ...! با اخمی که روی صورت داشت ، بی‌آنکه نگاهم کند گفت : _گفتم که من با دل تو کاری ندارم ...من حتی با دل خودمم کاری ندارم ...هدف من رسیدن به آرزوهامه. 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت252 _من از آرزوهات نیستم ؟! مکثی کرد و بعد مصمم گفت : _کسی که وقتی هیچی از دنیا و زندگی نمی‌فهمه ، یه رضایت لفظی ازش می‌گیرن و از طرفش یه خطبه‌ی عقد می‌خونن ، می‌تونه به آرزو تبدیل بشه ؟! ... آرزوها همیشه دست نیافتنی هستن ... تو که همیشه بودی و هستی و خواهی بود... وا رفتم... دستانم را با حرص مشت کردم و با بغضی که حالا بیشتر می‌لرزید تا بشکند گفتم : _پس ...منو نمی‌خوای ؟! سکوت کرد...! نفسم حبس شد . دلم می‌خواست فرار کنم . از این عشق ، از این حرف ، از این روزها ! ولی به کجا ؟! چرخید سمتم و یک سیخ پخته شده از کباب‌ها را سمتم گرفت : _ببین چطور شده. خودش یک تکه از جوجه را بدستم داد و من هیچ اشتهایی برای خوردنش نداشتم ... فقط نگاهش کردم و او همچنان فرار می‌کرد از چشمانم : _سفره رو بنداز ...جوجه‌ها حاضر شده . به خانه برگشتم . سفره را چیدم. درحالیکه پای هر کدام از بشقاب‌ها و قاشق و چنگال‌ها اشک می‌ریختم . سرم سنگین بود و درد می‌کرد. این ماه عسل بود یا زهرمار ! آمد... ظرف جوجه‌ها را روی میز گذاشت و دستانش را شست و نشست پشت میز . برایش برنج کشیدم و بشقابش را به او دادم ولی برای خودم نه ! شروع کرد به خوردن : _عالی شده...چرا نمی‌خوری پس ! _اشتها ندارم . _خالی بخور...ببین چی درست کردم ! انگار یه توپ وسط گلویم بود که حتی آب هم از گلویم پایین نمی‌رفت چه برسد به غذا ! 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🌺🌸🌼🌺🌸🌼🌺🌸🌼🌺🌸🌼 زندگی آنقدر ارزش دارد که به خاطر آن از همه هستی خود مایه بگذاریم تا قصری باشکوه از مهربانی ،محبت ،عشق و دوستی بنا کنیم و زندگی آنقدر بی ارزش است که نباید به خاطر آن دلی را بیازاریم و برای رسیدن به قله های فانی دنیا دست به هر کاری بزنیم … 🌹تقدیم بہ قلب مِهربانتان🌹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌷روزتــون گــلـبــارون🌷
‌ تو را مےخواهم براے پرسہ زدن هاے شب‌عید🍃 براے نشان کردن یك¹جفت ماهےقرمز تو را مےخواهم براے صبح براے ظهر براے شب براے همہ ‌ےِ عمر..♥️ -نادر ابراهیمے 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت253 من ناهار نخوردم. گریه فایده ای نداشت .حق با هومن بود...من باخته بودم نه او ...من باخته بودم که دل و آبرویم را پای هومن دادم و او چیزی را از دست نداده بود. بعد از ناهار او به اتاق رفت و من به حیاط . روی همان صندلی پلاستیکی نشستم و زیر سایه ی بعد از ظهری از روزهای آخر شهریور به حال و روز خودم فکر کردم . باید به خانم صامتی زنگ می زدم .داشتم دیوانه می شدم و این بغض توی گلویم داشت توده ای میشد شاید سرطانی .داشتم رسما دیوانه می شدم .گاهی دلم را خوش می کردم به بوسه های طعم هوس آلودش وگاهی دلم می لرزید از حرف هایی که بوی جدیت می داد و هیچ رحم و ترحمی چاشنی اش نبود . یه سفر سه روزه که اسمش ماه عسل بود و هیچ توفیقی برای من نداشت به پایان رسید .ما برگشتیم خانه . مادر هم برگشته بود . مادر بیشتر از دیدن ما ذوق کرد. فکر می کرد حالا چه خبری شده و مدام از من می پرسید : -خوش گذشت ؟ دلم نمی آمد ذوقش را کور کنم و فقط با لبخند می گفتم : _بد نبود . در واقع بد بود. بد بودکه من دست مایه ی هوس شده بودم که فقط حال هومن را خوب می کرد و حالم خودم را خراب .اما چه می گفتم . چیزی تا باز شدن دانشگاه ها نمانده بود که هومن به مادر گفت : _فردا برید یه انگشتر طلایی واسه این دختر خنگتون بخرید دستش کنه . -چی ؟! مادر متعجب شد و من متعجب تر که هومن گفت : _نمی خوام باز توی دانشگاه یک لشکر چلغوز دنبالش راه بیافتن . یک انگشتر ساده را چی تفسیرکردم که چنان جیغی زدم که خود هومن هم ترسید . باز صورتش را غرق بوسه کردم و پرسیدم : -عقد می کنیم ؟ اخم کرد : 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین اوهام از خانم مرضیه یگانه پارت254 _دیوونه ام مگه ...می گم یه انگشتر ساده فقط دستت کن که بقیه فکر کنند عقدی. -همین ؟! -همین . مادر فریاد زد: _این مسخره بازیا چیه ..انگشتر بخرید ولی عقد نکنید که فایده نداره ..باید عقد کنید . هومن عصبی جواب داد: _آقا نمی خوام عقدش کنم مگه زوره ؟ مادر محکمتر فریاد زد: _آره زوره ...نمی خوای عقد کنی ...ازش جدا شو ، بذار از بین خواستگاراش یکی رو انتخاب کنه . -کی می خواد اینو بگیره .. اون بهنام عوضی که زن داره ...اون میلاد خل و چل هم که بدتر از این ، دیوونه است. -هومن با من جر و بحث نکن ها...می گم یا عقد یا طلاق ...این چه وضعه که تو راه انداختی ؟! نه عقد می کنی نه می ذاری این دختر بره سر زندگیش. هومن عصبی تکیه زد به مبل و گفت : -گفته باشم عقد کنم ، شرط و شروط زیاد میذارم ها. -بذار ...هرچی دلت خواست ولی عقد کنید . حرصش بیشتر شد .چند دقیقه ای سکوت کرد تا اینکه بازگفت: _حالا برید یه چیزی شبیه حلقه بخرید تابعد . مادر باز با جدیت گفت : _بعدی نیست ، بعدش عقده . کلافه فریاد زد : _باشه بابا ...باشه برید حلقه بخرید .. اینجورش رو.ندیده بودیم ، به زور داماد رو بشونن سرسفره عقد .... مادر من ، ما همین حالاشم عقدیم . -این عقد فایده نداره . باید رسمی وقانونی باشه ...اصلا اگه الانم عقدید چرا از عقد محضری می ترسی؟ عصبی جواب داد: _من نمی خوام پایبند این دیوونه بمونم خب . مادر محکم فریاد زد: _غلط می کنی تو ... پس می خوای چکار کنی ؟ هومن سکوت کرد که مادر با حرص گفت : _هومن اگه عقد نکنید ،خودم پای میلاد رو به این خونه باز می کنم حالا ببین. 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🌺🌸🌼🌺🌸🌼🌺🌸🌼🌺🌸🌼 زندگی آنقدر ارزش دارد که به خاطر آن از همه هستی خود مایه بگذاریم تا قصری باشکوه از مهربانی ،محبت ،عشق و دوستی بنا کنیم و زندگی آنقدر بی ارزش است که نباید به خاطر آن دلی را بیازاریم و برای رسیدن به قله های فانی دنیا دست به هر کاری بزنیم … 🌹تقدیم بہ قلب مِهربانتان🌹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌷روزتــون گــلـبــارون🌷
6.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
من غلامِ نوکراتم یا عباس :)♥️ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭐خدایا کمکم کن🙏 ⭐ساحل دلت را به خدا بسپار ⭐خودش قشنگ ترین قایق را برایت می فرستد ⭐و در انتهای شب نگرانی هایت را به خدا بسپار ⭐و آسوده بخواب که او همیشه بیدار است ⭐و آنان که به بیدار بودن خداوند اعتماد دارند ⭐آسوده تر می خوابند. ⭐شبت غرق در آرامش الهی🌙