eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
آدمی هر صبح به امیدی چشم باز می‌کند امیدی که شب قبل در خود نمی‌دیده این خاصیت نـور است... چشمتان روشن به اتفاقات خوب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❪💕🔗❫ تو چنـان در دل-'♥️'- من رفتہ ڪه جان در بدنے :)) '-🎞-' '-🖇-' ----------------------- ➳|🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت345 _ تو خیلی غلط کردی که به من نگفتی ...خیلی بی مسئولیتی ...زن باردار تو ول کردی بری 10 سال چه غلطی کنی توی اون سوئد لعنتی ؟...به قرآن حلالت نمی‌کنم اگه...قسم ندم ؟...پس چکارکنم ... نسیم داره جلوی چشمام آب می‌شه ، بارداره ، حالش بده ، نگرانته . مادر همراه با یک نفس کشدار که انگار حرفای هومن هیچ قانعش نکرده بود، گوشی را به من داد : _ بیا می‌خواد با تو حرف بزنه . و بعد برای آنکه من راحت باشم از خانه بیرون رفت . دستم می‌لرزید و صدای هومن را می‌شنیدم : _الو...نسیم . صدایش به اندازه‌ی تمام عمرم بغض در گلویم نشاند . به سختی گفتم : _ هومن. صدای نفسی که توی گوشی تلفن فرود آمد را شنیدم که اشکانم جاری شد و او گفت : _ مادر چی می‌گه ؟ تو که گفتی صبوری ،تو که گفتی با اون بچه مشکلی نداری ...چی شد پس؟ با همان صدای بغض‌آلود و اشکانی که می‌بارید گفتم : _اشتباه کردم ....فکر نمی‌کردم دوریت اینقدر برام سخت باشه ...تمام احتمالاتم غلط از آب دراومد. هه‌ای به تمسخر سر داد : _حالا می‌گی چکار کنم ؟ من نمی‌تونم برگردم می‌فهمی اینو ؟ سکوت کردم او فریاد کشید : _ یعنی کارت همینه ...بعد یک ماه زنگ زدم تا اعصابم آروم بگیره که باز گند زدی به اعصابم . فوری با التماس گفتم : _ نه ...حالم خوبه ، همه چی خوبه ... نگرانم نباش ... فقط حرف بزن بذار صداتو بشنوم . اما او سکوت کرد و این من بودم که باز التماس کردم : _ هومن...هومن حرف بزن ...از خودت بگو...خوبی ؟حالت خوبه ؟سیگار که نمی‌کشی ؟ تورو خدا سیگار نکش باشه ؟ شبا راحت می‌خوابی ؟ جوابم را نمی‌داد که مجبور به شوخی شدم : _الو ... صدامو می‌شنوی ،ماکسی قشنگمو پاره نکنی ..اون سایز تو نمی‌شه‌ها. خندید و من از ته دل بی‌اختیار گفتم : _ای جااان ...دلم برات خیلی تنگ شده ... چه خوب کردی که عطرت‌رو نبردی ... ممنونم از این بابت . باز خندید : _ یادم رفت ببرمش . 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میخواهم صدایت را بشنوم♥️ 👤استاد 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت346 _ پس واسه من باشه ...قول می‌دم یه طوری نگهش دارم که تا ده سال واسم بمونه . _ نسیم . _ جانم . _ تورو خدا مراقب خودت و مادر باش ... اشتباه کردم می‌دونم ... اشتباه بزرگی کردم ولی الان هیچ راهی ندارم ...پس صبور باش ،باشه ؟ لبانم را محکم روی هم فشردم تا باز صدایم گریه آلود نباشه که پرسید : _ قول می‌دی ؟فسقلی چطوره ؟ دختر شد یا نه ؟ خندیدم و اشک گوشه‌ی چشمم را پاک کردم : _ نه ...هنوز معلوم نیست ...خوبه ...حس می‌کنم اون بیشتر از من صبوره و با حال و روز من می‌سازه . بی هوا گفت : _ دوستت دارم دیوونه ...دلم واسه دیوونه بازیات تنگ شده ... منتظرم بمون ،حلقه‌ات دستته دیگه ؟ _ آره. _ خوبه ...هیچ وقت درش نیار. همان تماس ده دقیقه‌ای به اندازه‌ی دو ماه دوباره مرا شارژ کرد . برگشتم به هتل و سرگرم کارهای هتل شدم . یا من عوض شده بودم یا کارکنان هتل بی انضباط شده بودند و من مدام باید تشر می‌رفتم . _ چرا ناهار حاضر نیست ؟ آقای کاملی محکم فریاد زد : _ بجنبید . بعد جلو آمد و مقابل من ایستاد و آهسته گفت : _ ما همیشه ساعت 1 ناهار رو حاضر می‌کردیم . نگاهی به ساعت مچی‌ام انداختم و گفتم : _ الان ساعت دوازده و نیمه که ! _ خب تا یک حاضر می‌شه . برگشتم سمت پله‌ها که گفت : _ می‌شه بعد از تایم ناهار با شما حرف بزنم ؟ _ بله ...بعد از ساعت ناهار. سری تکان داد که برگشتم به اتاقم . روز خسته کننده‌ای بود برایم، اما نه به اندازه‌ای که از پا در بیام . اما با دیدن بهنام جلوی درب مدیریت ، شاید از پا هم درآمدم ! با اخم نگاهش کردم که توقع نداشت ! _ اینجا چکار می‌کنید ؟ _ سلام . _ سلام. _ باهات کار داشتم . 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت347 _ کار داشتی ؟! خونه زنگ می‌زدی با موبایلم تماس می‌گرفتی ،اینجا چرا ؟! _ لازم بود ببینمت . دلم شور می‌زد یا شایدم حدس می‌زد که حرفش چیست ! در اتاقم را باز کردم و با دست اشاره کردم که وارد شود. روی یکی از مبل‌های کنار میزم نشست که گفتم : _ من خیلی سرم شلوغه لطفا سریع حرفاتو بزن . _ چایی سفارش نمی‌دی ؟ انگار اطمینان داشت حرف‌هایش خیلی طول می‌کشد که سفارش چایی می‌داد ! مجبور شدم دو لیوان چای سفارش بدهم که گفت : _خب ...من هم مثل بقیه فهمیدم که چی شده . کنجکاوی حرفی که می‌خواست بزند و حدسش را می‌زدم ،مرا مقابلش نشاند که ادامه داد : _ من به جای تو خیلی حرص خوردم که هومن همچین کاری کرده . _ کدوم کار ؟! با دست مرا نشانه رفت : _ همین که تو رو با این وضع رها کرده و رفته سوئد دیگه . اخمم را محکمتر کردم : _ تو چرا حرص خوردی ؟! _ خب هر کسی باشه ناراحت می‌شه . عصبی شدم و تکیه زدم به صندلیم : _ ببین بهنام اصلا خوشم نمی‌آد تو کار من و هومن دخالت کنی ... این موضوع به تو هیچ ربطی نداره ،چایی تو بخور و برو . _خب نه ....من واسه این موضوع نیومدم ...اومدم که بهت بگم اگه بخوای می‌تونم کمکت کنم از هومن جدا بشی . همانی شد که حدسش را می‌زدم . خیره نگاهش کردم و گفتم : 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🌺هــرگــز منـتـظـر 🌼فرداى خیـالـى نــبــاش 🌸سهمت ازشادى زندگى را، 🌺هــمــیــن امــروز بـگیـر 🌼فرامــوش نــکــن 🌸مقـصـد همیشه جایى 🌺در انتهاى مسیر نیست 🌼مـقـصد لــذت بــردن از 🌸قدم‌هاییست که بر می‌داریم 🌺صبحتـون پـرخیر و بـرکـت ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌷🌹شـنـبـه‌تـون گــلبــارون🌹🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚡️صداش ‌بـزن! توسل‌شخصی‌بودایےبہ‌امام‌زمان🌺 👌 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
💫 کاش قبل از ازدواجمون اون قدرے رشد کنیم... که توے اینچ هاے تلوزیون و شاخه هاے لوستر دنبال خوشبختےنگردیم.... ✋ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
+میگفټ: دلٺ را اینقدربندایݧ‌وآݧ‌نڪڹ صاحب دارد... :) ... 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت348 _ من نیازی به کمکت ندارم قصد جدایی هم ندارم . به سمت من رو به جلو خم شد : _ ببین نسیم فکر نکن چون عقد کرده‌ی هومنی باید تا آخر عمرت پاش بسوزی ... من با سیما حرف زدم ،سیما می‌دونه که من چقدر دوستت دارم ،سیما راضیه که من و تو عقد کنیم . یکدفعه فریاد کشیدم : _ چی گفتی ؟! چطور به خودت جرات دادی بیای اینجا و همچین حرفی به من بزنی ؟! آنقدر جا خورد که انگار اصلا احتمال این چنین حرفی را از من نمی‌داد ! با صدای فریاد دومم از جا برخاست : _ همین حالا بلند شو برو بیرون از اتاقم تا نگهبان هتل رو خبر نکردم که بندازتت بیرون . _ چرا عصبی می‌شی؟ فقط پیشنهاد دادم . _ تو بیخود پیشنهاد دادی ...هنوز نفهمیدی که همه چی بین ما تموم شده ؟من دیگه حتی کسی به اسم بهنام رو به یاد هم نمی‌آرم ..پس بهتره حرمت خودتو حفظ کنی و دیگه این طرفا پیدات نشه . نفس را در سینه حبس کرد و فوری از اتاقم بیرون رفت . با رفتنش تمام جرات و جسارتم فرو ریخت و خودم را انداختم روی مبل کنار میزم و سرم را تکیه دادم به سر مبل و چشمانم را بستم . تازه فهمیدم چرا هومن اصرار داشت که حلقه‌ام را از دستم در نیاورم . انگار او بهتر از من ،جنس مردان را می‌شناخت . 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت349 تابستان به پایان رسید و دیگر خبری از هومن نشد . سه ماهم تازه تمام شده بود که دانشگاه‌ها باز شد . صبح‌ها کلاس داشتم و بعد از ظهرها به هتل می‌رفتم . آقای کاملی خیلی در اداره‌ی هتل به من کمک کرد و صبح‌ها غیر از کارهای آشپزخانه، تمام کارهای هتل را به عهده گرفت . اما همان روز اول با سوپرایزی عجیب غافلگیر شدم . وقتی با صدای بچه‌ها از پشت نیمکت تک نفره‌ام برخاستم ، چشمانم خشک شد . او وارد کلاس شد و یکراست رفت سمت میزش و بعد بی‌اتلاف وقت گفت : _ میلاد هاتفی هستم. از این به بعد با هم زبان خارجه رو خواهیم داشت . لبانم را به زور روی هم بستم و سرم را از نگاه میلاد پایین انداختم . همین کم بود که او استاد زبان خارجه ی ما شود . از این همه بدبختی نباید می‌گریستم ؟ وقتی کلاس تمام شد فوری کتابم را درون کیفم گذاشتم و از کلاس بیرون زدم اما توی راهروی دانشگاه صدایش را از پشت سرم شنیدم : _خانم افراز. ایستادم و او خودش را به من رساند. سرم پایین بود که مقابلم ایستاد . تیپ استادی به او می آمد : _ سلام ..منو که بخاطر داری ؟ _ بله . _ وقت داری چند دقیقه‌ای باهم صحبت کنیم ؟ سکوت کردم و او ادامه داد : _ نگین یه چیزایی بهم گفته ولی خب باورش نکردم .تو واقعا با هومن رابطه داشتی ؟! سرم هنوز پایین بود که گفتم : _ ما ازدواج کردیم . _ ازدواج !!ولی چیزی توی شناسنامه‌ی هومن نبود. _ ازدواجمون شرعی بود ولی ثبتی نه. _ یعنی چی ؟! _ عقد موقت بودیم . _ خب پس حتما مدتش تموم شده و.. فوری گفتم : _ نه ...نود و نه ساله است . _ چی ؟! تو چطور تونستی همچین اشتباهی مرتکب بشی ؟! به نظرم دختر تیز هوشی اومدی ولی .... حرصم گرفت .سر بالا آوردم و مصمم نگاهش کردم : 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام صبح زیباتون بخیر ☕ 😊 🍁 در این صبح دل انگیز☀️ آرزو میکنم کلبه دلاتون❤️ هـمیشه آرام باشه☺️ و شادی و برکت🍁 مثل بـاران رحـمت🌨 از آسمان براتون بباره🌨
°| 😊✋ |° بارهاشنیدیم‌ڪه‌‌میگن.... دارا ڪه باشے|💰| ساراخودش با پاے خودش میاد| ولےمـن میگم|☝️| دارا‌ بمونھ ‌واسھ اهلش|😏|.. علے‌ ڪه ‌باشے|✌️| اومدن ڪه ‌هیچ.... زهـــرا زندگیتو بهشت میڪنه|😊| مرد باش|💪| اگر کسے نگاهت راخواست ‌بگو: واگذار شده است| 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
حـاج‌قاسم سلیمانی❤️🍁🍂 🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت350 _ الان مشکل شما با ازدواج موقت من با هومن چیه ؟ به جای من عصبی شد : _ مشکل من چیه ؟من مشکلی ندارم . _ خوبه ..پس روزتون بخیر . _ صبرکن . باز ایستادم و گردنم را کلافه کج کردم که گفت : _ می‌تونم کمکت کنم . _ درمورد ؟! _ درمورد جدایی از هومن . پوزخند زدم : _ جالبه برام...نمی‌دونم چرا همه به فکر کمک کردن به من افتادن ! _ تو انگار واقعا نمی‌دونی چی شده ...هومن رفته و برنمی‌گرده . با آنکه حرفش یه لحظه ته دلم را خالی کرد اما باز مصمم گفتم : _ بر می‌گرده . عصبی و جدی دسته‌ی کیفش را بدست دیگرش داد و گفت : _ برنمی‌گرده ...چطور اینو نفهمیدی . - برمی‌گرده به من قول داده. پوزخندش دلم را شکست و تمام امیدم را برد : _ چقدر تو خامی ! دایی من که یکی از سهامداران شرکت تیک تیل هست . خودش قراردادی تنظیم کرده اختصاصی، طوری دست و پای هومنو بسته که حتی نتونه به ایران برگرده... آب گلویم را به زحمت قورت دادم و گفتم : _خواهش می‌کنم ..ازتون خواهش می‌کنم در مورد شرکت با من حرف نزنید. عصبی تر از قبل پرسید : _ چرا ؟! توحقته که بدونی ...حتی محدودیت تماسی داره ...من نمی فهمم تو دلتو به چی خوش کردی ؟! حس کردم حالم از همیشه بدتر شد .تکیه زدم به دیوار راهرور و به زحمت گفتم : _ بسه...دیگه نمی خوام بشنوم . _ باشه...ولی اینو یادت باشه که من هنوزم حاضرم کمکت کنم . او این را گفت و رفت و خدا را شکر که فریبا به دادم رسید تا کمک کند پاهای چوب شده‌ام را به زحمت بکشانم سمت نیمکت کلاس و حرف‌هایی که شنیدم را با اشک از ذهنم خالی کنم که شاید این کار مرا سبک می کرد که نکرد. دیگر تماسی از هومن نشد تا لااقل جواب هزاران سئوالم را از او بپرسم و این شد که اولین شک و شبهه بعد از رفتن هومن به زندگیم قدم گذاشت . 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت351 هر ماهی که می‌گذشت برای گفتن رازی که داشت زمانش نزدیک و نزدیکتر می‌شد ،دلشوره می‌گرفتم. می‌دانستم که بعد از تولد فرزندم ،باید همان عقدنامه‌ی موقت را برای گرفتن شناسنامه‌اش ببرم و می‌دانستم که به زودی مادر با این حقیقت مواجه خواهد شد که من و هومن عقد موقت هستیم . اما این تنها دلشوره‌ی زندگی من نبود. دیگر تماسی از هومن نشده بود و من مانده بودم و دلتنگی که هیچ درمانی نداشت. اواخر آذر بود و اواخر ماه ششم بودم . از وقتی فسقلی کوچولوی من شروع به چرخیدن و دست و پا زدن کرده بود، دلگرمی خاصی پیدا کرده بودم . دلگرم به زندگی و عشقی که در پله‌های تردید و‌ شک مانده بود که هومن برمی‌گردد یا نه ! اما نمی‌دانم معجزه‌ی دست و پا زدن این فندق کوچولو چی بود که امیدوارم کرد...آرامم کرد ! بخاطر بزرگتر شدن شکمم مجبور شدم چادر سر کنم تا در دانشگاه مورد نگاه‌های هرز دیگران نباشم . حالا انگار همه‌ی دانشگاه می‌دانستند که استاد رادمان از ایران رفته و این سوال در ذهن همه شکل گرفته بود که اگر به گفته‌ی خودش ،من همسرش بودم ،چرا همراهش نرفتم .همین سوال بود که باعث مزاحمت خیلی‌ها برای من شد . که یکی از آن ها میلاد بود. گرچه مزاحمتش خیلی محترمانه بود ولی اذیتم می کرد. تازه فهمیدم که چقدر از نظر دیگران ،یک زن تنها،مورد اتهام است .حرف ها و شایعاتی پشت سرم بود که نیمی از آنها واقعیت داشت و آنهم این بودکه : "افراز صیغه ی استاد رادمان بوده" این جمله ی ساده و حتی واقعیت ،اما انقدر برایم سخت بود که می خواست جانم را بگیرد. 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا🙏 فردا و فرداهایم را میسپارم به دستانم که در دستان توست به رحمتت ایمان دارم🙏 آنگونه که میپسندی رهنمایم باش که رضایم به رضایت...🙏 ✨🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام صبح زیباتون بخیر ☕ 😊 🍁 در این صبح دل انگیز☀️ آرزو میکنم کلبه دلاتون❤️ هـمیشه آرام باشه☺️ و شادی و برکت🍁 مثل بـاران رحـمت🌨 از آسمان براتون بباره🌨
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت352 اما یه حسی داشتم که هر وقت نگران می‌شدم ،دستم را بی‌اراده روی شکمم می‌گذاشتم و کوچولوی فسقلی من ،با آن دست و پای کوچکش تکانی می‌خورد و مرا آرام می‌کرد. انگار هر ضربه‌اش ،به من می‌گفت : _ مامان ..من باهاتم ..آروم باش . قلبا از این احساس خوشایند آرام می‌شدم . بعد از سه مرتبه سونوگرافی که جنسیت جنین مشخص نشد . اول هفت ماهگی جنسیت آن مشخص شد. همان چیزی که آرزویش را داشتم... دختر بود. مادر چقدر ذوق کرد ! حتی خانم جان و آقاجان . با ذوق مادر و دیگران ،بعد از هفت ماه دنبال خرید سیسمونی رفتم . شاید کمی دیرشده بود ولی هنوز کاملا دیر نبود. گوشه ی اتاق خودم را با سیسمونی اش پر کردم و شبها با حرف زدن با دخترم که حالا مصمم بودم اسمش را "تمنا" بگذارم ، خاطرات تلخ و شیرین گذشته یا حتی شایعات و کنایه‌های دیگران را از یاد می‌بردم . در هتل هم با کمک پارسا کاملی سرآشپز هتل،کارهایم را کمتر کردم . نمی‌دانم از کجا و چطور خبر رفتن هومن حتی در بین هتل و کارکنانش هم پیچید ! حالا نگاه سایه برایم طعنه دار بود و از آن بدتر حرف‌هایی بود که پشت سرم می‌زدند . واسه پول ببین چه کارایی که نکرده ، صیغه‌ی یه مردی شده که هتل رو بگیره و بعد با یه بچه بی پدر مونده چکار کنه ... پول چه کارایی که نمی کنه ! پارسا تنها کسی بود که این میان حمایتم کرد و در مقابل این شایعات با قدرت ایستاد و دیگران را بخاطر قضاوت‌هایشان تحقیر کرد، حتی یکبار که برای سرزدن به آشپزخانه سمت زیر زمین می رفتم ،صدای فریادش راشنیدم که گفت : _ چتونه شماها...به شما چه ربطی داره که خانم افراز واسه چی با آقای رادمان عقد کرده ؟ اینقدر فضول توی آشپزخونه من جایی ندارد...هرکسی پشت سر خانم افراز بخواد حرفی بزنه ،بره حسابداری و تسویه کنه ...من توی آشپزخونه ام ،به یه مشت کارگر فضول احتیاجی ندارم. ابعاد مختلف رفتن هومن هرماه و هر ماه بیشتر و بیشتر ظاهر می شد . انگار این شایعات پایانی نداشت ! انگار مردم خسته نمی شدند ! انگار از صبح تا شب هر روز و هر ماه از هم می پرسیدند : _ شوهرش چی شد ؟ کجا رفت ؟چرا رفت ؟ 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت353 روزها چه سخت می‌گذشت بی تو. صبح‌ها خورشید سَرَکی بر زندگیم می‌کشید و ساعتها چشمهایشان را می‌بستند و می‌دویدند و تنها خاطرات گذشته بود که چشم بند ساعت‌هایم را می‌گشود تا تو را در دقیقه‌های خاطراتم ببینم . هیچ فکر نمی‌کردم در نبودت ،اینقدر با زمان و زمانه بجنگم ! دیگر هیچ روز یا ساعت خاصی برایم وجود نداشت جز همان روزها و ساعت‌هایی که در خاطرم با تو سپری شده بود . شب یلدا و شب عید، حتی روز تولدم هم هیچ لطفی نداشت . روزها گذشت و من تنها با خرید لباس‌های دخترانه و اسباب‌بازی‌هایی که فقط چند ساعتی از روزم را پر می‌کرد ،جای خالی تو را پر کردم . شب‌هایی که بی‌خوابی ،مرض مسری من و مادر می‌شد، عطرت دوای دردم بود. همه‌ی روزهای سرد و یخ‌زده‌ی سال 87 سپری شد و در ماه آخر،ماه اسفند ،ماه تولدم ،تنها منتظر آمدن آن موجود کوچک و دوست داشتنی بودم که بتواند مرا آرام کند . شب عید بود... خسته از هتل برگشتم و باقی کارها را به پارسا سپردم ...مادر میز شام عید را چیده بود. سبزی پلو با ماهی که غذای مورد علاقه‌ی هومن بود. پشت میز نشستم و سرم را ازآنهمه دردی که از خستگی و دوری تو بود گرفتم . که تلفن زنگ خورد! مادر سراغ تلفن رفت : _الو... یک کلمه گفت و بلند گریست ! گریه‌اش ،چنان چنگی به قلبم زد که خراش چنگ‌هایی عمیق را روی سطح قلبم حس کردم : _مادر! مادر فقط می‌گرسیت ! جلو آمدم و گوشی را بی‌هیچ حرفی به من داد! با ترس و دلهره از اتفاقی که نمی‌خواستم بشنوم و بدانم گفتم : _بله ! سکوت بود و از پشت خط صدایی نمی‌آمد که بلندتر گفتم : _الو ... صدایی آشنا که با همان یک کلمه‌ی سلامش، ضربان را دوباره به قلبم داد: _هو...هومن! _خوبی؟ نفسم قطع شد...حس کردم سرم یکدفعه چنان تیری کشید که چشم بستم و فقط گوش‌هایم را برای شنیدن لحن صدایش تیز کردم . _حرف بزن نسیم ..زنگ نزدم که سکوتت رو بشنوم . صدایم لرزید و به سختی گفتم : _تو ...خوبی ؟ 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام صبح زیباتون بخیر ☕ 😊 🍁 در این صبح دل انگیز☀️ آرزو میکنم کلبه دلاتون❤️ هـمیشه آرام باشه☺️ و شادی و برکت🍁 مثل بـاران رحـمت🌨 از آسمان براتون بباره🌨
. . بالاۍمنبر‌گفت‌:‌بوے‌سوختن‌میاد رفتند‌و‌گفتند‌چیزے‌نیست ... دوباره‌‌گفت‌؛رفتند‌گشتند گفتند: خبرے‌نیست محڪم‌زد‌روۍ‌زانویش‌و‌گفت‌:‌منِ‌شیخ‌عباس قمۍ‌سه‌بار‌گفتم‌بوۍ‌سوختن‌میاد‌ رفتید‌و گشتید محمد‌و‌آلش‌هزار‌سال‌است‌مےگویند‌: جهنم است .. ولۍ‌توجه‌ای‌نمیڪنید . .(: •••━━━━━━━━━ 𝙹𝙾𝙸𝙽→ ⁦🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت354 _منو ولش کن ...تو چطوری ؟کوچولوم دختر شد یا پسر ؟ اشکانم تند و تند می‌بارید : _دختر . خندید : _عجب ! پس همونی شد که گفتی ...! اسمش رو چی می‌ذاری ؟ به سختی توده‌ی بزرگ بغض توی گلویم را پایین دادم و گفتم : _تمنا. _تمنا! تمنای چی داری که اسمش رو می‌ذاری تمنا ! آهسته جواب دادم : _برگرد....هومن. سکوت کرد و من ادامه دادم : _حالم بده ...دوریت سخته ... حاضرم ... از همه چی بگذرم ..از حساب بانکیم، از هتل، از خونه ...ولی تو... فریاد زد: _دیوونه! تو نباید بگذری، مادر باید بگذره .... از کیسه‌ی خلیفه می‌بخشی ؟... در ثانی صد دفعه بهت گفتم همه چی رو هم که بدیم ،خسارت شرکت کوفتی جور نمی شه . هر دو سکوت کردیم .حالم اصلا خوش نبود. ست من بود.همان تلفن بی سیم ساده !نتوانستم آنرا کنار گوشم نگه دارم و گذاشتم روی میز! مادر آهسته و پشت به من می گریست و صدای هومن از پشت تلفن شنیده می‌شد : _نسیم ! از پشت میز برخاستم و گفتم : _مادر...حالم بده . سرش چرخید به عقب: _چی شده ؟! حس کردم حالا تمام خستگی آنرور یکدفعه روی شانه‌هایم نشست و کمرم از درد تحمل اینهمه خستگی داشت می‌شکست : _درد دارم . مادر هول شد و گفت : _درد داری ؟!چرا زودتر نگفتی ؟ _گفتم شاید از خستگیه . _برو حاضر شو می‌ریم بیمارستان . من سمت اتاقم رفتم و شنیدم مادر جواب فریادهای هومن را داد: _حالش خوب نیست... می‌بریمش بیمارستان ... هنوز چند روزی تا وقتش مونده ولی شایدم این مثل باباش کله شقه و می‌خواد سر سال تحویل به دنیا بیاد...واسش دعا کن ..حالش خوب نیست ...باشه ،به موبایلم زنگ بزن ...فعلا خداحافظ . و تلفن قطع شد و من حتی نتوانستم از دردی که قلبم را احاطه کرده بود،حرفی بزنم . تمنای من دست و پا می‌زد تا آرامم کند ولی نتوانست . 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت355 شلوغی شب عید ،توی ترافیک خیابان‌ها ، پشت هیاهوی یک شهر برای سال نو ، راهی بیمارستان شدم و فکر می‌کردم با یک قرص یا آمپول یا سفارش به استراحت دوباره به خانه برمی‌گردم ولی نه...بسته می شدم .و دردم کم کم بیشتر و بیشتر شد .ونیمه های شب زایمان کردم . وقتی بعد از یک شب پردرد، تمنا را در آغوش کشیدم ،حس کردم چقدر تنهام. گریستم و در میان گریه‌های تمنا ، در آغوشم ، بی اندازه از هومن به دل گرفتم . باورم نمی شد که در عرض دوسال ونیم اینهمه بلا سرم آمده بود، عقدموقت ، بارداری‌ام ، رفتن هومن ، عقدش با نگین ... و به دنیا آمدن تمنا! اما وقتی تمنا با صدای من آرام گرفت : _جانم عزیزم ...دختر نازم ... جانم ... نترس ... من پیشت هستم . حس کردم که تمام غم هایم را فراموش کردم . مادر ذوق زده بود و نمی‌توانست جلوی اشکانش را بگیرد. درست لحظه ی سال تحویل وقتی تمنا در آغوشم بود و نزدیک‌های ساعت 8 صبح بود، هومن زنگ زد . مادر با ذوق از تمنا می‌گفت و من خیره به صورت تمنایی که در آغوشم بود،به حرفهایش گوش می‌دادم . _بیا نسیم ...هومن می‌خواد باهات حرف بزنه . یه لحظه فقط به مادر نگاه کردم و دل گرفته از کسی که باید کنارم می بود و نبود گفتم : _بهش بگید من باهاش حرفی ندارم . مادر هم متعجب شد : _چی ؟! سکوت کردم که مادر حرفم را برای هومن تکرار کرد: _هومن ...الان نمی‌خواد باهات حرف بزنه . صدای فریادش تا کنار گوشم آمد : _یعنی چی ؟!گوشی رو بذارید روی آیفون ؟ مادر گوشی‌اش را روی آیفون گذاشت و گرفت سمت من: _الو ...نسیم ..چت شده دیوونه قهر کردی ؟ جوابی ندادم که عصبی نیست هم به فریادش اضافه شد : 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام صبح زیباتون بخیر ☕ 😊 🍁 در این صبح دل انگیز☀️ آرزو میکنم کلبه دلاتون❤️ هـمیشه آرام باشه☺️ و شادی و برکت🍁 مثل بـاران رحـمت🌨 از آسمان براتون بباره🌨
🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت356 احمق جان ...چرا نمی فهمی نمی تونم برگردم خب ...دلم پیش توئه ولی کاری از دستم برنمی آد. نگاهم روی چشمان کوچک تمنا بود که آسوده بسته بود و خواب .چه خوابی می دید که اینقدر آرام خوابیده بود. _نسیم با توام . خونسرد گفتم : _مامان ....لطفا تماس روقطع کنید ...تمنا رو بیدار می کنه . مادر لحظه ای مردد شد ولی فریادهای بلند هومن مجبور شد تماس را قطع کند. تماس که قطع شد انگار آرام شدم .فقط شنیدم : _کاش باهاش حرف می زدی . _ما دیگه حرفی با هم نداریم. _نسیم ! آهسته تمنا را روی تخت کوچکش که کنار تخت من بود گذاشتم و به مادر نگاهی کردم : می‌دونید واسم چقدر سخت بود که دیشب توی اونهمه درد به حال خودم اشک بریزم که همسرم کنارم نیست ؟ مادر آهی کشید : _می‌دونم . _چرا من باید اینقدر بدبخت باشم که همسرم توی سخت ترین شرایط زندگیم پیشم نباشد و با همسرش اون سر دنیا ... یه لحظه خشکم زد .نگاهم درنگاه مادر مات شد .مادر اخمی کرد: _چی گفتی ؟! لبام رو محکم روی هم فشردم که مادر با صدایی بلندتر گفت : _همسرش ؟!همسرش کیه ؟! نگاهم روی سفیدی ملحفه ی رویم ماند: _هومن با یه دختری عقد کرده و تونسته با این عقد ،اعتمادش‌رو جلب کنه و بره سوئد . لبان مادر از هم فاصله گرفت . چند ثانیه‌ای خشکش زد که یکدفعه فریاد زد: _چرا به من نگفتی ؟ _مادر! توروخدا ...تمنا خوابه . عصبی فریاد زد : _واسه چی بهم نگفتی ؟! _هیس ..چی می گفتم ...همه ی کاراش رو کرده بود، نخواستم شما ... عصبی گفت : _به خدا اگه می دونستم چنان گوشش رو می کشیدم که حالش جا بیاد ....چه خوش اشتها...دوتا دوتا زن عقد می کنه ؟! آه دیگری کشیدم و گفتم : _ما عقد نیستم . _چی ؟! _عقد دایم نیستیم ..ما عقد موقتیم . پاهای مادر لرزید ... به سختی تا کنار صندلی تختم آمد و افتاد و گریست : _منوچهر ...منوچهر بیا ببین چی می‌شنوم ...منوچهر ببین هومن چه غلطی کرده ! وای خدای من ! 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام صبح زیباتون بخیر ☕ 😊 🍁 در این صبح دل انگیز☀️ آرزو میکنم کلبه دلاتون❤️ هـمیشه آرام باشه☺️ و شادی و برکت🍁 مثل بـاران رحـمت🌨 از آسمان براتون بباره🌨