فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام صبح زیباتون بخیر ☕ 😊 🍁
در این صبح دل انگیز☀️
آرزو میکنم کلبه دلاتون❤️
هـمیشه آرام باشه☺️
و شادی و برکت🍁
مثل بـاران رحـمت🌨
از آسمان براتون بباره🌨
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
پارت356
احمق جان ...چرا نمی فهمی نمی تونم برگردم خب ...دلم پیش توئه ولی کاری از دستم برنمی آد.
نگاهم روی چشمان کوچک تمنا بود که آسوده بسته بود و خواب .چه خوابی می دید که اینقدر آرام خوابیده بود.
_نسیم با توام .
خونسرد گفتم :
_مامان ....لطفا تماس روقطع کنید ...تمنا رو بیدار می کنه .
مادر لحظه ای مردد شد ولی فریادهای بلند هومن مجبور شد تماس را قطع کند.
تماس که قطع شد انگار آرام شدم .فقط شنیدم :
_کاش باهاش حرف می زدی .
_ما دیگه حرفی با هم نداریم.
_نسیم !
آهسته تمنا را روی تخت کوچکش که کنار تخت من بود گذاشتم و به مادر نگاهی کردم :
میدونید واسم چقدر سخت بود که دیشب توی اونهمه درد به حال خودم اشک بریزم که همسرم کنارم نیست ؟
مادر آهی کشید :
_میدونم .
_چرا من باید اینقدر بدبخت باشم که همسرم توی سخت ترین شرایط زندگیم پیشم نباشد و با همسرش اون سر دنیا ...
یه لحظه خشکم زد .نگاهم درنگاه مادر مات شد .مادر اخمی کرد:
_چی گفتی ؟!
لبام رو محکم روی هم فشردم که مادر با صدایی بلندتر گفت :
_همسرش ؟!همسرش کیه ؟!
نگاهم روی سفیدی ملحفه ی رویم ماند:
_هومن با یه دختری عقد کرده و تونسته با این عقد ،اعتمادشرو جلب کنه و بره سوئد .
لبان مادر از هم فاصله گرفت . چند ثانیهای خشکش زد که یکدفعه فریاد زد:
_چرا به من نگفتی ؟
_مادر! توروخدا ...تمنا خوابه .
عصبی فریاد زد :
_واسه چی بهم نگفتی ؟!
_هیس ..چی می گفتم ...همه ی کاراش رو کرده بود، نخواستم شما ...
عصبی گفت :
_به خدا اگه می دونستم چنان گوشش رو می کشیدم که حالش جا بیاد ....چه خوش اشتها...دوتا دوتا زن عقد می کنه ؟!
آه دیگری کشیدم و گفتم :
_ما عقد نیستم .
_چی ؟!
_عقد دایم نیستیم ..ما عقد موقتیم .
پاهای مادر لرزید ... به سختی تا کنار صندلی تختم آمد و افتاد و گریست :
_منوچهر ...منوچهر بیا ببین چی میشنوم ...منوچهر ببین هومن چه غلطی کرده !
وای خدای من !
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام صبح زیباتون بخیر ☕ 😊 🍁
در این صبح دل انگیز☀️
آرزو میکنم کلبه دلاتون❤️
هـمیشه آرام باشه☺️
و شادی و برکت🍁
مثل بـاران رحـمت🌨
از آسمان براتون بباره🌨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کـلامبزرگان✨
دروغ گفتن مثل سَم،هست...🤭
📲🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❪♥️🖇❫
قلـ♥️ـب تـو..
•🖇•قلـب من اسٺ..(:
🎞¦↫#استورے"
💕¦↫#عاشقانھحلال"
------------------------
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عفیف باشی،شهـیدی...✨
•
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
پارت357
انگشت کوچکم میان دست کوچک تمنا بود و چنان محکم آنرا گرفته بود که حتی نمی خواستم، دستم را پس بکشم .
در اتاق باز شد و مادر وارد .
نگاهش به تمنایی بود که شیرش را خورده بود و بیدغدغهی اتفاقات اطرافش ، در خواب بود.
مادر کنار تختم نشست .
سر خم کرد سمت تمنا و گفت :
_ای جانم ..چقدر بامزه است !
اصلا قیافهاش به نوزاد نمیخوره....از بس دخترم خوشگله !
لبخند زدم که مادر کمرش را صاف کرد و نگاهی به من انداخت :
_تو چطوری ؟
_عالی .
_عالی ؟!
چرا پرسید ؟! سکوت کردم که مادر همراه با آه غلیظی گفت :
_از روزی که این بچه به دنیا اومده هم خوشحالم هم ناراحت.
خوشحالم از این فسقلی که کلا سر و تهش سه وجبه ،ولی با اومدنش حال تو رو اینقدر خوب کرده ....و ناراحتم ...بابت هومن...
و باز آه کشید که گفتم :
_دیگه بهش فکر نمیکنم ...فکر کردن به هومن هیچ فایدهای جز افکار مشوق نداره ...میخوام فقط و فقط به تمنا فکر کنم.
_این بچه بزرگتر شد میخوای بهش چی بگی ؟!
نگاهم روی صورت فندقی و کوچک تمنا خیره ماند :
_اگه تا اونوقت هومن برگشت که هیچ ...
وگرنه ...
سکوتم باعث پرسش مادر شد :
_وگرنه ...؟!
_بهش میگم پدرش مرده .
نفس مادر حبس شد :
_نسیم !
عصبی گفتم :
_چی بگم ؟! بهش بگم پدرت مارو ول کرد رفت دنبال آرزوهایش؟!
بگم میخواست تو رو سر به نیست کنه ؟... چی بهش بگم ؟!
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعایِپدرومادربینمازقبوله؟!
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
پارت358
_آروم باش ..حق با توئه ....تو حق داری هر تصمیمی که بخوای برای خودت و این بچه بگیری ...ولی ازت می خوام یه فرصت دوباره بهش بدی ....به خدا من ازش طرفداری نمی کنم ولی حس میکنم هومن واقعا دلش پیش تو و تمناست ...ده بار زنگ زده ولی جوابشو ندادم تا حالش جا بیاد ولی می دونم چقدر نگرانه ...خب کاری ازش برنمیآد . تو خودت گفتی نمی تونه قرارداد رو فسخ کنه ...خودت گفتی خسارت شرکت بالاست و قادر به پرداختش نیست؟
_مهلت دادم ...ده سال مهلت داره که برگرده ...طبق همون قرارداد ...دیگه تا کی بهش مهلت بدم ؟بذارم دخترش که نشست پای سفره عقد بهش بگم این آقا پدرته ؟!
مادرآهی کشید و زیرلب زمزمه کرد:
_بد کرد ..حماقت محض ...کاش لااقل بتونه برگرده .
این جمله ی آخر مادر ،ته دل مرا هم خالی کرد.
انگار از بالای یک بلندی به پرتگاهی عمیق و ژرف پرتاب شدم .
یکهو ته دلم خالی شده انگار حسی ، ندایی، در قلبم نجوا می کرد:
_هومن برنمیگرده .
و این حس ،داشت اعصاب و روانم را تحت تاثیر خودش قرار می داد.
آقاجان و خانم جان برای دیدن نتیجه شان مهمان ما شدند تا حال و هوای خانه از آنهمه سکوت و دلگیری دربیاید .
وقتی آقاجان وضو گرفت و در گوش تمنا اذان و اقامه خواند ،بغضم گرفت .
انگار جای خالی هومن را به وضوح می دیدم .
داشتم خفه می شدم از شدت بغض .
آوردن شیشه ی شیر تمنا را بهانه کردم و به اتاقم برگشتم .
خیلی وقت بود که در اتاق هومن را بسته بودم و از ترس هجوم خاطرات حتی سمت اتاقش هم نمی رفتم اما آنروز حالم آنقدر بد شد که در اتاقش را بعد از ماهها باز کردم .
حال و هوای خاطرهها باز در سرم زنده شد .
فوری سراغ عطرش رفتم و درحالیکه آنرا می بوییدم ،چشم بستم و زیر لب زمزمه کردم :
_یادم میمونه...یادم میمونه که عاشقتم ولی یادم نمیره که بعد از رفتنت به من چی گذشت ...باید جبران کنی .... تو مدیونی ... به من... به مادر....حتی به تمنا ،به دخترت ...برگرد هومن ...برگرد و جبران کن .
اشک هایم زیر پوشش گرم عطری که مشامم را پرکرده بود،جاری شد .گرمای طبع عطر بود که آرامم کرد یا عطر خوش خاطرات آغوشش بود که مرا احاطه کرده بود،نمی دانم ،که آرام شدم .
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام صبح زیباتون بخیر ☕ 😊 🍁
در این صبح دل انگیز☀️
آرزو میکنم کلبه دلاتون❤️
هـمیشه آرام باشه☺️
و شادی و برکت🍁
مثل بـاران رحـمت🌨
از آسمان براتون بباره🌨