فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جوان های عزیز
نوجوان های عزیز،
بچه هایِ عزیزِ من
#حضرتآقا♥️
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
پارت359
شناسنامهی تمنا را گرفتم .
تاریخ تولد ، ۸۸/۱/۱ رقم خورد .
۹ ماه بعد از رفتن هومن ... هومن دیگر زنگ نزد .
البته غیر از چند باری که زنگ زد و فقط مادر با او حرف زد و نه من !
دیگه برایم مهم هم نبود!
همین که شناسنامهی تمنا را گرفتم برایم کافی بود.
قطعا از هومن و آن حس جاه طلبی اش بعید نبود که باز بعد از ده سال خام یک قرارداد با مزایای دیگر شود و برنگردد..به همین دلیل تصمیم گرفتم حتی به هومن فکر هم نکنم .گرچه نمی شد اما تلاشم را کردم .
در اتاقش را قفل زدم و کلیدش را مخفی کردم .
پایان تعطیلات عید بود که خبر بارداری سیما هم به گوش رسید .
گرچه من خیلی وقت بود که در هیچ یک از مراسمات فامیلی شرکت نمی کردم اما از شنیدن این خبر خوشحال شدم .
تمنا دختر آرامی بوداما مادر میگفت :
_هر بچه ای که تو دوران نوزادی آرومه ، بعدا بچهی شیطونی میشه .
شده بود تمام زندگیم ،تنها او برایم مهم بود .حالا تمام حواسم ،عشقم ،توجه ام متوجه ی اون بود اما نه مثل دوران بچگی خودم که تا یه آخ میگفتم ، مادر و پدر نگاهم می کردند.
حالا نمیخواستم تمنا را مثل خودم بزرگ کنم، طوری که متکی به من باشه! حالا که خودم توی زندگیم شکست خورده بودم ، می خواستم تمنا را یه دختر صبور و مقاوم بار بیارم و البته عاقل که اشتباهات زندگی خودم رو مرتکب نشه .
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
10.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اینجوری هم درجه شهـدا میشی!!🦋🌷
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
پارت360
ماه ها به سرعت می گذشت و پایان ترم سال سوم ،بعد از تمام شدن امتحانات پایان ترم ،یک روز در هتل ،با دیدن میلاد غافلگیر شدم !
مجبور شدم بخاطر حفظ شان و آبروی هتل ، او را به اتاقم دعوت کنم .
روی مبل کنارم نشست و بیمقدمه چینی کپی برگه ای روی میزم گذاشت .
-این چیه ؟!
_این قرارداد جدید هومن خانه که امضا کرده .
_چی ؟!
برگه را ورق زدم و پرسیدم :
_چی هست ؟
_طبق این قرارداد،این آقا هومن شما باید تا 15 سال بعد از قرار داد اول تحت اختیار شرکت تیک تیل باشه.
پاهایم سست شد یا تحملم که افتادم روی صندلی چرخدار پشت میزم ومیلا د ادامه داد:
_خیلی خاصی نسیم که هنوز هومن رو نشناختی ...اینو نگین برام فرستاده ، آوردمش تا بهت ثابت کنم هومن خان شما برنمی گرده ...و اومدم بهت یه وکیل معرفی کنم تا بتونی ازش جدا بشی پنجه هایم کپی کاغذ قرارداد را زیر فشار انگشتانم مچاله کرد.حرصم بیشتر شد .
و فریاد زدم :
_ممنون از راهنمایی ات ...منتظر بودم شما به من وکیل معرفی کنی .
چقدر می خوای پای یه نامرد بمونی !... چرا ازش جدا نمی شی ؟
_اصلا ربطی بین تدریس شما توی دانشگاه و زندگی من نمی بینم ...واسه چی باید بیایید اینجا و قرارداد هومنو به من نشون بدید ؟ جزاینکه نگین از شما خواسته باشه که صد درصد همینه .... پس برید بهش بگید از چی میترسه ، همسر قانونی و رسمی هومنه ،شوهرش کنار دستشه ...داره زندگیشو میکنه ،شوهرش یه قرار داد15 ساله ی دیگه هم که بسته پس دست از سرم برداره .
میلاد نفس عمیقی به سینه اش راه داد:
_نگین دست از سرت برداشته ...اما من نه ...حاضرم عقد کنیم ...حاضرم دخترت رو دختر خودم به حساب بیارم .
اخمی کردم .انتظار نداشتم که او این حرف هارو بزند... اگر چه انگار همه ی دانشگاه فهمیده بودند .
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام صبح زیباتون بخیر ☕ 😊 🍁
در این صبح دل انگیز☀️
آرزو میکنم کلبه دلاتون❤️
هـمیشه آرام باشه☺️
و شادی و برکت🍁
مثل بـاران رحـمت🌨
از آسمان براتون بباره🌨
#تلنگرانه
(✍)بزرگی میگفت:
از عَقرب نباید ترسید!
از عَقربه هایۍ باید ترسید
که بدون یاد خدا بِگذره!
#بهخودمونبیایم🚶♂
•••━━━━━━━━━
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#تلنگرانہ
درسڪہمیخونید،نیتتوݩ📚
علمدردولتصاحبالزمانباشہ،،
ورزشڪہمیڪنید،نیتتوݩ🌱
قوۍشدندردولتصاحـبالزمانباشہ،،
غذاڪہنوݜجانمیڪنید،نیتتون🍕
نیرومندشدندردولتصاحـبالزمانباشہ'!
اینجوری،هیچـےهیچـے،وفقطبـا
عوضڪردننـیتزندگیتون،،،💛
میشدسـربازقبـلازظهـورانشاءالله:)
اندڪی صبر ظهۅر نزدیڪ است💚
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
📝#یادمونباشه
گاهی توی فراز و فرودهای زندگی؛
ممکنه همه چیز رویِ سر تو خراب بشه، اونم وقتی که مقصر نبودی❗️
اونجایی که مظلوم واقع میشی؛ اما به «أحسنِ وجه» برخورد میکنی،
کوتاه میای و نادیده میگیری، تا خدا، وکالتش رو بموقع انجام بده؛
⚡️سرت رو برای #شکر بالا بگیر؛
تو در ابتدای ماجرای بزرگ شدنت قرار گرفتی!
🌞#روزبخـیر
🌻🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
پارت361
هنوز حرفهای میلاد توی گوشم بود.
_من فقط دوستت ندارم نسیم ...شاید تا همین ماجراها ازت خوشم اومده بود ولی حالا ،با این جریان ،اینهمه وفاداری تو به هومن ...حس میکنم که عاشقت شدم ...مگه یه مرد از زندگی چی میخواد؟ اگه کسی قصد زندگی سالم داشته باشه فقط دنبال دختری میره که پای زندگیش بمونه و تو همونی هستی که من میخوام .
سرم را با دو دستم گرفتم که صدای تمنا که در تختش بود و دست و پا میزد و بازی میکرد، توجهام را جلب کرد:
_جانم ...چه خانمی بودی تو!
از جا برخاستم ... بالای سرش که ایستادم مرا دید .
حالا سه ماهش شده بود.حالا لبخند زدن هایش میخواست قلبم را از شوق تکهتکه کند.
و یکی از همان لبخندهای زیبایش را همان لحظه به نمایش گذاشت که طاقت نیاوردم و دست دراز کردم از روی تخت بلندش کردم .
_جانم مامان ،به چی میخنده دخترم ... جانم عزیزم .
همان موقع بود که در اتاقم باز شد .مادر با یه لبخند که نیمی از شادی بود و نیم دیگر از غم نگاهم کرد و بیمقدمه گفت :
_هومن زنگ زده .
نگاهم در نگاه مادر خشک شد گوشی بیسیم را سمتم گرفت :
_بیا با تو میخواد حرف بزنه .
لحظهای مردد به مادر نگاه کردم و همراه با یک نفس متفکرانه ،تمنا را به مادر دادم و گوشی را گرفتم و از اتاق بیرون زدم .
_الو .
صدای عصبی اش بلند شد :
_چه عجب !باید با وقت قبلی با شما حرف زد انگار!؟
جوابی ندادم که عصبی تر گفت :
_لال شدی باز؟یه چیزی بگو...می دونی واسه همین تماس ساده چقدر توی محدودیتم و اونوقت سرکار ناز می کنی تا جواب منو بدی ؟
_حرفتو بزن .
همان دوکلمه انگار عصبانیتش را منفجر کرد! فریاد زد :
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
26.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کجایی آقا....💔
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
پارت362
_نسیم داری چه غلطی می کنی که جواب منو نمی دی ؟می فهمی اینجا من چه حالی دارم ؟به قرآن اگه بفهمم پای اون چلغوز به زندگیت باز شده یا...
خونسرد جواب دادم :
_اولا من مثل تو خیانت کار نیستم اگه بخوام که حتما می خوام ،ازت جدا می شم و بعد جواب اون چلغوز که اتفاقا پاش هم به زندگیم باز شده میدم ،در ثانی شما به فکر سود شرکتت باش برو خوش باش با آرزوهات با همسرت !
محکم تر فریاد کشید :
_عوضی ...می کشمت اگه بخوای به میلاد رو بدی می فهمی .
عصبی شدم و در حالیکه در خانه را باز می کردم تا سمت حیاط بروم و مادر صدایم را نشنود ،فریاد زدم :
_عوضی تویی نه من ...من پای همون عقد موقتمون موندم اما نه تا ده سال ،شاید به سرم بزنه که وکیل بگیرم و ازت جدا بشم .
_تو غلط می کنی .
_غلط رو تو کردی که دوباره یه قرار داد 15 ساله با اون شرکت کوفتی بستی .
یه لحظه سکوت کرد .تن صدایش پایین آمد و پرسید :
_کی گفته ؟
_به کی کاری نداشته باش ،خبرا زود میرسه .
_خوب گوشاتو واکن پاتو کج بذاری و بری دنبال وکیل و چه می دونم این مسخره بازیا...هرطور شده میآم ،حضانت دخترم رو می گیرم و برش می دارم می برمش اون سر دنیا پیش خودم .
حرصم گرفت آنقدر که بی دغدغه ی تهدیدش گفتم :
_پس پاشو بیا چون دنبال همین مسخره بازیام ...دیگه خر نیستم که پای یه عقد نودونه ساله بسوزم و هی صبر کنم هی صبر کنم تا حضرت آقا بیاد و هی دنبال آرزوهایش بره ...ایندفعه رو کور خوندی .
شروع کرد به داد و فریاد و جیغ زدن که گوشی را قطع کردم و لحظه ای حس کردم تمام توانم از دست رفت .
یکدست به دیوار گرفتم و چشمانم را بستم و سعی کردم فقط نفس بکشم .
هیچ دلم نمی خواست با اعصابی خراب به تمنا شیر بدهم.
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا🙏
فردا و فرداهایم را
میسپارم به دستانم
که در دستان توست
به رحمتت ایمان دارم🙏
آنگونه که میپسندی
رهنمایم باش
که رضایم به رضایت...🙏
#شبتون_به_نور_الهی_روشن ✨🙏