eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه برنده‌ی عشق از #میم‌دال 🌱 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
26.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کجایی آقا....💔 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت362 _نسیم داری چه غلطی می کنی که جواب منو نمی دی ؟می فهمی اینجا من چه حالی دارم ؟به قرآن اگه بفهمم پای اون چلغوز به زندگیت باز شده یا... خونسرد جواب دادم : _اولا من مثل تو خیانت کار نیستم اگه بخوام که حتما می خوام ،ازت جدا می شم و بعد جواب اون چلغوز که اتفاقا پاش هم به زندگیم باز شده می‌دم ،در ثانی شما به فکر سود شرکتت باش برو خوش باش با آرزوهات با همسرت ! محکم تر فریاد کشید : _عوضی ...می کشمت اگه بخوای به میلاد رو بدی می فهمی . عصبی شدم و در حالیکه در خانه را باز می کردم تا سمت حیاط بروم و مادر صدایم را نشنود ،فریاد زدم : _عوضی تویی نه من ...من پای همون عقد موقتمون موندم اما نه تا ده سال ،شاید به سرم بزنه که وکیل بگیرم و ازت جدا بشم . _تو غلط می کنی . _غلط رو تو کردی که دوباره یه قرار داد 15 ساله با اون شرکت کوفتی بستی . یه لحظه سکوت کرد .تن صدایش پایین آمد و پرسید : _کی گفته ؟ _به کی کاری نداشته باش ،خبرا زود می‌رسه . _خوب گوشاتو واکن پاتو کج بذاری و بری دنبال وکیل و چه می دونم این مسخره بازیا...هرطور شده می‌آم ،حضانت دخترم رو می گیرم و برش می دارم می برمش اون سر دنیا پیش خودم . حرصم گرفت آنقدر که بی دغدغه ی تهدیدش گفتم : _پس پاشو بیا چون دنبال همین مسخره بازیام ...دیگه خر نیستم که پای یه عقد نودونه ساله بسوزم و هی صبر کنم هی صبر کنم تا حضرت آقا بیاد و هی دنبال آرزوهایش بره ...ایندفعه رو کور خوندی . شروع کرد به داد و فریاد و جیغ زدن که گوشی را قطع کردم و لحظه ای حس کردم تمام توانم از دست رفت . یکدست به دیوار گرفتم و چشمانم را بستم و سعی کردم فقط نفس بکشم . هیچ دلم نمی خواست با اعصابی خراب به تمنا شیر بدهم. 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا🙏 فردا و فرداهایم را میسپارم به دستانم که در دستان توست به رحمتت ایمان دارم🙏 آنگونه که میپسندی رهنمایم باش که رضایم به رضایت...🙏 ✨🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام صبح زیباتون بخیر ☕ 😊 🍁 در این صبح دل انگیز☀️ آرزو میکنم کلبه دلاتون❤️ هـمیشه آرام باشه☺️ و شادی و برکت🍁 مثل بـاران رحـمت🌨 از آسمان براتون بباره🌨
👈به ابوسعید ابوالخیر گفتند : فلانی قادر است پرواز کند ...! گفت: این که مهم نیست ، مگس هم میپرد ! گفتند: فلانی را چه میگویی؟ روی آب راه میرود ...! گفت: اهمیتی ندارد، تکه ای چوب نیز همین کار را میکند ! گفتند : پس از نظر تو شاهکار چیست؟ گفت: اینکه در میان مردم زندگی کنی ولی هیچگاه به کسی زخم زبان نزنی، دروغ نگویی، کلک نزنی و سو استفاده نکنی و کسی را از خود نرنجانی ...! این شاهکار است ... 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
یک خشم فرو خوردن آدم را از هزار رکعت نماز مستحبی زودتر به خدا می رساند. 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
5.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دلتنگی💔🌦 🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❪♥️🖇❫ تــ♥️ـو و انتخاب من نبودۍ! سرنوشٺم بودۍ :)🖇" 🎞¦↫' 🖇¦↫' ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت363 باز خبری از هومن نشد . ماه‌ها گذشت ... تابستان تمام شد و سال آخر دانشگاه هم فرا رسید . تمنا شش ماهه شده بود. حالا راحت می‌توانستم او را پیش مادر بگذارم . مادر با غذاهای کمکی، او را تا شب نگه می‌داشت اما همین که من از راه می‌رسیدم و صدایم را می‌شنید ،برای آغوشم بی‌قراری می‌کرد. همین فسقلی کوچولو شده بود تمام امید و آرزو و زندگیم . اونقدر که بعد از دو سال و نیم از رفتن هومن ، آنقدر که روزهای اول برایش دلتنگی می‌کردم ،دلتنگ نبودم . حالا تمام وقتم شده بود،درس ،هتل و‌ تمنا . خنده هایش سر حالم می کرد و حتی گاهی از یادم می‌برد که این تمنای کوچولو، پدری هم دارد. آنقدر خوب بلد بود خودش را برایم لوس کند. که قلبم برای دیدارش تند می‌زد . وقتی در آغوشش می‌گرفتم ،بعد از یک روز دلتنگی ،سرش را به سینه‌ام می‌چسباند و تمنای نوازشی مادرانه داشت . بودن تمنا زندگیم را جانی دوباره داد. مادر دیگر غصه‌دار و غمگین نبود، مخصوصا وقتی دیگر خبری از هومن نشد ...اما درست سر سال ،یعنی اولین سال تولد تمنا ،بعد از چندین ماه بی‌خبری از هومن ،یک بسته‌ی پستی در خانه آمد. خودم بسته را تحویل گرفتم . بسته از طرف هومن بود . یک دست لباس دخترانه به همراه یک بلوز ساده برای مادر و یک جعبه شکلات برای من ...خنده‌دار بود ! حتما هنوز فکر می‌کرد اول صبح حالت تهوع دارم و دو نامه یکی برای مادر و یکی با جمله ی "اختصاصی برای نسیم " برای من ! مادر سرگرم تن کردن لباس تمنا بود که از او و تمنا فاصله گرفتم و سراغ نامه رفتم . "سلام ... ازت دلخورم و عصبانی ...اگه دیده بودمت یک کشیده ی آبدار نوش جانت می کردم ." پوزخندی زدم و درحالیکه سمت حیاط می رفتم بقیه ی نامه را خواندم : 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت364 "اما بیشتر از دلخوری و عصبانیت ،برای توی احمق دیوونه ....دلم تنگ شده . اما دیگه اجازه ی تماس ندارم .این شرکت کوفتی ،به قول تو ،دست و پام رو بدجوری بسته ،خونه ای که از طرف شرکت به من داده شده ،تحت نظره ،حتی تلفن هایش ...حتی دوربین هاش ...همه چی ! حس می کنم یه زندانی هستم .شاید باورت نشه! ولی برای اینکه با دلتنگی تو کنار بیام ساعت کاریم رو بیشتر کردم تا لااقل وقتی خونه هستم ،فقط بخوابم اما تو مثل کنه حتی توی خواب هم رهام نمی کنی ...شدی حسرت ،شدی آرزو...شدی همون سنگی که باید به سرم می خورد و خورد...! نسیم ازت خواهش می کنم دست به اقدامی عجولانه نزن ...بهم مهلت بده .. به خدا دلم واسه تو و اون فسقلی که حتی هنوز ندیدمش ،تنگ شده ...حتی خوابشو می بینم . خواب یه دختر ده ساله که به من می گن این دختر توئه ...دور و بر میلاد نچرخ ..بهت قول می دم برمی‌گردم ... اینو بهت قول می دم ،شاید ده سال طول بکشه ولی برمی‌گردم ." سرم را از روی نامه بلند کردم و به حیاط چشم دوختم . به همان درختان بی برگی که در روزهای آخر اسفند منتظر جوانه های کوچک بندی بودند که شروع دوباره زندگی باشه . نمی خواستم حتی به حرف های هومن فکر کنم و بعد باز ناامید شدم .نامه را تا کردم و به خانه برگشتم .مادرپرسید : _چی نوشته بود؟ بی هیچ حرفی سمت شومینه رفتم و نامه را درون شومینه انداختم و همراه با نفسی بلند گفتم : _وعده‌های بی‌خودی . _ولی دلش پیش تو و تمناست . یکدفعه عصبی فریاد زدم : _من دلشو می‌خوام چکار؟! تمنا داره روز به روز بزرگتر می‌شه ...وقتی اونقدر بزرگ شد که بفهمه پدر یعنی چی ،بهش چی بگم ؟! بگم تو پدر نداری یا پدرت یه آدم خودخواه بود که من و تورو تنها گذاشت تا به آرزوهایش برسه ؟ کاش یه سرسوزن مسئولیت سرش می‌شد . مادر آهسته گفت : _پشیمونه...می دونم که حالا پشیمونه . زیرلب گفتم : _چه فایده ! 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا🙏 فردا و فرداهایم را میسپارم به دستانم که در دستان توست به رحمتت ایمان دارم🙏 آنگونه که میپسندی رهنمایم باش که رضایم به رضایت...🙏 ✨🙏