eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
_چی بهت گفت ؟ سر بلند کرد و نگاهم : _دخترت خیلی بزرگ شده نسیم ... اونقدر بزرگ شده که به من بگه ،چرا داری با مادر من ازدواج میکنی ؟ -خدای من! پارسا آهی کشید و ادامه داد: _تمنا ازم پرسید تا حالا ازدواج کردم یا نه و من گفتم نه ، اونوقت به من گفت چرا باید با تو که یکبار ازدواج کردی و بچه داری ازدواج کنم . از شدت تعجب دستم را جلوی دهانم گرفتم و پارسا ادامه داد: _التماسم کرد، گریه کرد ... گفت ... با تو ازدواج نکنم ....بهم گفت اگه میخوام با تو ازدواج کنم، دیگه به این خونه بر نمیگرده ...مجبور شدم بهش قول بدم که ... می تونستم حدس بزنم به تمنا چه قولی داده . سکوت پارسا، آشوب درونی ام را بیشتر کرد. سر دردم باز شروع شد که پارسا گفت : _با من تسویه کن ...می خوام از هتل برم . -پارسا ! جدی وسرد جواب داد: _این بهترین راهه. -هتل بهت نیاز داره ، اونم الان ، دم عیدی که نمی تونیم یه سرآشپز دیگه واسه هتل پیدا کنیم . -پس یادت باشه ...من در اولین فرصت میرم ...بهتره دنبال یه سرآشپز دیگه باشی. نفس بلندی کشیدم که با گفتن خداحافظ رفت سمت در که بلند صدایش زدم : _پارسا. ایستاد .جلو رفتم و بی تردید انگشترم را از دستم بیرون کشیدم و با خجالتی مضاعف ، سر پایین ، آهسته گفتم : _من لیاقت اینو ندارم چون نتونستم دلمو پایبندش کنم ... ولی ... یکی تو آشپزخونه هست که ...خیلی خوشحال میشه اگه اینو بهش بدی. انگشتر را گرفت .نگاهش روی نگین انگشتر بود که پرسید: _کی ؟ -فریبا. سرش بالا آمد و با تعجب پرسید: _خانم صادقلو ؟ لبخند زدم : _آره ..خیلی دوستت داره ، اونقدر دوستت داره که واسه خاطرتو با من دعوا کرد، گریه کرد ...میخواست از آشپزخونه بره چون طاقت شکست عشقی رو نداشت ... فکر کنم ...خدا دعاهاشو مستجاب کرده . لبخند کمرگی روی لب پارسا نشست و بعد همراه نفس بلندی گفت : _شاید ...به هرحال ... مراقب تمنا باش ...اون خیلی بیشتر از اونکه تو فکر میکنی ، میفهمه و داره اذیت میشه . فقط لبخند زدم و او رفت . 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
5.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 | 🌹شهید مدافع‌حرم مصطفی صدرزاده و شهید مدافع حرم فرمانده دلاور مرتضی عطایی (ابوعلی)🌹 ‌ 🍂عهد ماندگار 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
برگشتم خانه . مادر و هومن دور تمنا را گرفته بودند که جلو رفتم و گفتم : _تمنا... سرش چرخید سمتم که با جدیت گفتم : _چطوری صبح به اون زودی رفتی هتل ؟ تمنا خشکش زد .انگار اصلا انتظار همچین سئوالی را از من نداشت .کمی دستپاچه شد و ماند چه بگوید که هومن گفت : _حالا واسه چی سئوال پیچش میکنی ... یه طوری رفته ديگه ، مهم اینه که الان صحیح و سالم برگشته . عصبی گفتم: _اگه یه بلایی سرت میومد ، همین بابای خونسرد جنابعالی ، کله ی منو میکند ... میفهمی اینو؟ تمنا سرش را پایین انداخت و سکوت کرد که مادر چشم و ابرو آمد که سکوت کنم . حرصم از این رفتار مادر بیشتر شد که مادر بلند گفت : -برو یه دوش بگیر تا ناهار بخوریم ... دوش بگیری حالت بهتر میشه . اطاعت کردم و رفتم .نه بخاطر حرف مادر ، شاید بخاطر آنکه فکر می کردم ، با یک دوش آب گرم، سردردم بهتر میشود . بعد از آنکه لباس پوشیدم و با شالی پشمی ، موهایم را مثل علامه ی هندی ها بالای سرم جمع کردم و از اتاقم بیرون آمدم ، صدای تمنا مرا میخکوب کرد. از اتاق هومن ، صدایش را شنیدم : _بابا اگه مامان بفهمه که شما منو بردی هتل خیلی عصبانی میشه . -تو اگه بهش نگی اون چیزی نمیفهمه . خشکم زد. اینهمه حرف و حدیث و داد و فریاد مادر و خونسردی هومن! یکدفعه تمام وجودم شعله ای شد از خشم . رفتم سمت اتاقش و بی در زدن ، در اتاق را محکم باز کردم . نگاه هردویشان سمت من آمد . نفس های تند و عصبیم خودش همه چیز را گفت اما به همان اکتفا نکردم و فریاد زدم : _تمنا برو پایین . با ترس از کنارم رد شد که وارد اتاق هومن شدم و در را پشت سرم بستم و در چشمانش خیره شدم . با اخمی سعی داشت خودش را متعجب یا حتی عصبی جلوه دهد که گفتم : _برمیگرده من مطمئنم ...حسم میگه که برمیگرده ...پس کار خودت بود! 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
⚘﷽⚘ ❃↫🌷«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»🌷↬❃ دستمال کوچیک جیبی داشت که تو همه مراسم عزاداری ائمه ،گریه هاش رو با اون پاک میکرد و میگفت که این اشکها و این دستمال روز قیامت برام شهادت میدن . ارادت خاصی به اربابش امام حسین علیه السلام و حضرت عباس علیه السلام داشت. تاکید بسیار زیادی بر خوندن زیارت عاشورا با ذکر صد لعن وسلام داشت. میگفت امکان نداره شما با اخلاص کامل زیارت عاشورا بخونی و ارباب نظر نکنه . 📌حفظ قرآن شهید عباس آسمیه تاکید بسیار زیاد بر حفظ و قرائت قرآن بامعنی و همچنین احادیث نبوی داشت و واین در حالی بود که خود نیز احادیث را بصورت کتبی یادداشت و همچنین بصورت صوتی و با صدای خودش ضبط میکرد 🌷 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷درود بر شما امروزتون مبارک باد🌷 🌸سعی نڪن تو زندگی 🌺بهترین قطار‍‍ رو سوار شی 🌸سعی ڪن بهترین ایستگاه پیاده شی 🌺در دنیا فقط یڪ نفر وجود دارد 🌸ڪه باید از او بهتر باشید 🌺و آن ڪسی نیست جز گذشته خودتان... 🌸امیدوارم قطار زندگیتون 🌺همیشه از روی ریل های 🌸خوشبختی و شادی عبور کنه 🌺و لبخندتون همیشه پایدار باشه 🌸الهی روزتون سرشار از انرژی مثبت 🌺و تنتون سالم و دلتون غرق امید باشه صبحتون بخیر💙
🌸✨ 📌حضرت عیسی علی نبینا وآله وعلیه السلام میفرمایند: به دارایی های دنیا پرستان منگرید، زیرا درخشش اموال آنان، نور ایمان شما را می برد. 📚محجةالبیضاء، ج ۷، ص ۳۲۸ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
^•✨🕊•^ ‌می‌گفت: نگرانِ‌نگاهِ‌خـُدابه‌خودت‌باش تانگرانی‌ازنگاهِ‌دیگران‌اسیرت‌نکنھ♥️!' خیلی‌قشنگہ‌عا🙂🍃 ‌ •••━━━━━━━━━ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
✾‌♥️• تلنگرانہ ⚡️ روزیڪه ‌ ۱۴۴۰ دقیقہ است‌ و‌ ما.. نتونیم‌ حداقل‌ ۵ دقیقه‌ قرآن‌ بخونیم یعنے‌ محرومیتـ و بۍتوفیقے .. از‌ قــرآن‌ گوشه‌ے طاقچه ڪلی‌ پیام‌ سین‌ نشده داریم..!! ⓙⓞⓘⓝ↡ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
↳🌿🐚- هــر سقوطے پایـ🚫ـان کار نیست..!😎 『🍀』 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
دست به سینه ایستاد مقابلم و فقط تماشایم کرد که فریاد بلندتری زدم : _تو برداشتی تمنا رو بردی هتل که با پارسا حرف بزنه؟ تو فکر روحیه ی تمنا بودی ؟ چرا ... چرا اینکارو کردی؟ خونسرد جواب داد: _گوش کن... محکم فریاد زدم : _گوش نمیکنم ..تو گوش کن ...تمنا اسباب بازی نیست که بخوای اونو کوک کنی تا منو راضی کنه ...آره پارسا رفت ولی من یکی ، دیگه با تو حرفی ندارم بزنم ، همین امروز و فردا جمع کن برو سوئد پیش همون نگین خانومت . چشماتش را بست و درحالیکه یک دست به سینه بود و کف دست دیگرش را برای سکوت من بالا میآورد گفت : _گوش کن نسیم ... محکم توی صورتش نعره کشیدم : _گوش نمی کنم ... و همزمان با نعره ام او هم فریاد کشید: _نسیم ..من هیچی بهش نگفتم ... و بعد عصبی ادامه داد: _وقتی شب قبلش به تو التماس کرد و تو گفتی نه ، اومد پیش من ، گریه کردو باهام درد دل ...گفت دلش می خواد از خونه بره ... ولی من بهش گفتم اینکار رو نکنه ... گفت دلش می خواد با پارسا حرف بزنه، منم بهش گفتم میتونم ببرمش پیش پارسا ... پوزخند زدم و سرم را با حرص تکان دادم : -آره ...تو با یه کوله پشتی لباس بردیش پیش پارسا ...آره؟ -خودش لباسا شو جمع کرد ، گفت به خونه برنمی گرده، می خواست هتل بمونه ،...باور کن ... -آره، باشه تو راست میگی ولی جدی گفتم هومن ، جمع کنو برو .. عصبی تر شد و فریاد کشید : _منتظر دستور سرکار بودم. -نخیر منتظر بلیط هواپیمات بودی ...من بلیطتت رو دیدم ، حتی تاریخ و ساعتشم میدونم ، می خوای بگم؟ 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به یادِحـاج‌قـاســم... ❤🙂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
💛⃟🌻 هرڪس‌دلش‌بہ‌عشق‌ڪسےوصلہ‌می‌خورد این‌عشق‌حیدراست‌ڪہ‌درتاروپودِماست 🖐🏻|↫ 💛|↫ •••━━━━━━━━━ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝