#رمان_آنلاین
#مرضیه_یگانه
#اوهام
#پارت_462
دست به سینه ایستاد مقابلم و فقط تماشایم کرد که فریاد بلندتری زدم :
_تو برداشتی تمنا رو بردی هتل که با پارسا حرف بزنه؟ تو فکر روحیه ی تمنا بودی ؟ چرا ... چرا اینکارو کردی؟
خونسرد جواب داد:
_گوش کن...
محکم فریاد زدم :
_گوش نمیکنم ..تو گوش کن ...تمنا اسباب بازی نیست که بخوای اونو کوک کنی تا منو راضی کنه ...آره پارسا رفت ولی من یکی ، دیگه با تو حرفی ندارم بزنم ، همین امروز و فردا جمع کن برو سوئد پیش همون نگین خانومت .
چشماتش را بست و درحالیکه یک دست به سینه بود و کف دست دیگرش را برای سکوت من بالا میآورد گفت :
_گوش کن نسیم ...
محکم توی صورتش نعره کشیدم :
_گوش نمی کنم ...
و همزمان با نعره ام او هم فریاد کشید:
_نسیم ..من هیچی بهش نگفتم ...
و بعد عصبی ادامه داد:
_وقتی شب قبلش به تو التماس کرد و تو گفتی نه ، اومد پیش من ، گریه کردو باهام درد دل ...گفت دلش می خواد از خونه بره ... ولی من بهش گفتم اینکار رو نکنه ... گفت دلش می خواد با پارسا حرف بزنه، منم بهش گفتم میتونم ببرمش پیش پارسا ...
پوزخند زدم و سرم را با حرص تکان دادم :
-آره ...تو با یه کوله پشتی لباس بردیش پیش پارسا ...آره؟
-خودش لباسا شو جمع کرد ، گفت به خونه برنمی گرده، می خواست هتل بمونه ،...باور کن ...
-آره، باشه تو راست میگی ولی جدی گفتم هومن ، جمع کنو برو ..
عصبی تر شد و فریاد کشید :
_منتظر دستور سرکار بودم.
-نخیر منتظر بلیط هواپیمات بودی ...من بلیطتت رو دیدم ، حتی تاریخ و ساعتشم میدونم ، می خوای بگم؟
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_462
هر جور داشتم حساب و کتاب میکردم، از آخرین ماهانهام، چهل روز میگذشت!
عادله هم دست بردار نبود و سر انگشتان حساب گر مرا در دستش گرفت.
_چی رو میشمری هی؟
_چهل روز شده.... آره.... به نظرم چهل روز شده عادله.
_چی چهل روز شده؟!
_من!.... من چرا عادتم عقب افتاده!
نگاه عادله رنگ عوض کرد.
_فرشته!.... نکنه..... نکنه که.....
_یا الله....
و همان یا الله، مرا به خودم آورد.
یوسف بود یک کمپوت در دستش بود که وارد درمانگاه شد.
_سلام خدا قوت....
_سلام فرمانده... زحمت کشیدید.
عادله کمپوت را از یوسف گرفت و کمی از ما فاصله.
یوسف دقیق نگاهم کرد.
_خوبی فرشته؟
_آره.... آره خوبم.
آهسته گفت :
_گریه داشتی بیا پیش خودم.... خاکریز پشت درمونگاه.
خندیدم بیصدا و گفتم:
_نه.... نه گریه ندارم.
_الهی شکر.... پس با اجازه... خانم پرستار خدا قوت.
با عادله بود و عادله بلند جواب داد:
_ممنون فرمانده.
یوسف که رفت، عادله سمتم برگشت.
_فرشته واقعا چهل روز شده؟!
_آره... به نظرم چهل و چند روز گذشته... هر چی حساب میکنم همین حدوداست.
_وای خب باید بری یه آزمایشی بدی مطمئن بشی..... با آمبولانس فردا برگرد عقب لااقل برو آزمایشگاه.
_روم نمیشه عادله.
_رو شدن نداره... کی میدونه تو واسه چی داری میری عقب.... آمبولانس بعدی که قراره دارو بیاره یه ساعت بعد حرکت میکنه... تو میری آزمایشگاه، یه آزمایش میدی و با آمبولانس بعدی بر میگردی.
_خب جوابش چی؟
_اونو هفتهی بعد خودم میرم میگیرم.... خوبه؟
مردد بودم که عادله دستانم را گرفت و گفت :
_نمیخوای بهش چیزی بگی؟
_به کی منظورته؟
_به فرمانده....
_وای نه.... الان بگم منو کلا میفرسته تهران....
_خب بعدش چی؟.... اومدیم باردار بودی... میخوای چکار کنی اون وقت؟
نگاهم عاجزانه در چشمان عادله چرخید.
_نمیگم بهش... تا وقتی حالم خوب باشه میمونم تو درمونگاه.... وقتی هم که دیگه نتونستم بهش میگم و برمیگردم تهران.
عادله سری به تاسف تکان داد.
_نکن این کار رو فرشته.... باید همین الان یا لااقل بعد از گرفتن جواب آزمایش بهش بگی.
_نمیشه.... بگم منو میفرسته تهران.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀