إِلَهِی إِنْ أَدْخَلْتَنِی النَّارَ أَعْلَمْتُ أَهْلَهَا أَنِّی أُحِبُّك
- الهی اگر مرا وارد دوزخ کنی،
به اهل آن آگاهی دهم که :
تو را دوست دارم.
- نام تو را بلند بلند فریاد خواهم زد..!
بسوزانم
اما رهایم مکن ...
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
#مناجات_شعبانیه
گفتم : آدم ها چند دسته اند؟
گفت : دو دسته !
یا می میرند ، یا
شهید می شوند
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :3⃣5⃣1⃣
#فصل_پانزدهم
شینا وقتی حال و روز مرا می دید، غصه می خورد. می گفت: «این همه شیر غم و غصه به این بچه نده. طفل معصوم را مریض می کنی ها.»
دست خودم نبود. دلم آشوب بود. هر لحظه فکر می کردم الان است خبر بدی بیاورند.
آن روز هم نشسته بودم توی اتاق و داشتم به مهدی شیر می دادم و فکرهای ناجور می کردم که یک دفعه در باز شد و صمد آمد توی اتاق، تا چند لحظه بهت زده نگاهش کردم. فکر می کردم شاید دارم خواب می بینم. اما خودش بود. بچه ها با شادی دویدند و خودشان را انداختند توی بغلش.
صمد سر و صورت خدیجه و معصومه را بوسید و بغلشان کرد. همان طور که بچه ها را می بوسید، به من نگاه می کرد و تندتند احوالم را می پرسید. نمی دانستم باید چه کار کنم و چه رفتاری در آن لحظه با او داشته باشم. توی این مدت، بارها با خودم فکر کرده بودم اگر آمد این حرف را به او می زنم و این کار را می کنم. اما در آن لحظه آن قدر خوشحال بودم که نمی دانستم بهترین رفتار کدام است. کمی بعد به خودم آمدم و با سردی جوابش را دادم.
زد زیر خنده و گفت: «باز قهری!»
خودم هم خنده ام گرفته بود. همیشه همین طور بود. مرا غافلگیر می کرد. گفتم: «نه، چرا باید قهر باشم، پسرت به دنیا آمده.
ادامه دارد...✒️
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :3⃣5⃣1⃣
#فصل_پانزدهم
شینا وقتی حال و روز مرا می دید، غصه می خورد. می گفت: «این همه شیر غم و غصه به این بچه نده. طفل معصوم را مریض می کنی ها.»
دست خودم نبود. دلم آشوب بود. هر لحظه فکر می کردم الان است خبر بدی بیاورند.
آن روز هم نشسته بودم توی اتاق و داشتم به مهدی شیر می دادم و فکرهای ناجور می کردم که یک دفعه در باز شد و صمد آمد توی اتاق، تا چند لحظه بهت زده نگاهش کردم. فکر می کردم شاید دارم خواب می بینم. اما خودش بود. بچه ها با شادی دویدند و خودشان را انداختند توی بغلش.
صمد سر و صورت خدیجه و معصومه را بوسید و بغلشان کرد. همان طور که بچه ها را می بوسید، به من نگاه می کرد و تندتند احوالم را می پرسید. نمی دانستم باید چه کار کنم و چه رفتاری در آن لحظه با او داشته باشم. توی این مدت، بارها با خودم فکر کرده بودم اگر آمد این حرف را به او می زنم و این کار را می کنم. اما در آن لحظه آن قدر خوشحال بودم که نمی دانستم بهترین رفتار کدام است. کمی بعد به خودم آمدم و با سردی جوابش را دادم.
زد زیر خنده و گفت: «باز قهری!»
خودم هم خنده ام گرفته بود. همیشه همین طور بود. مرا غافلگیر می کرد. گفتم: «نه، چرا باید قهر باشم، پسرت به دنیا آمده.
ادامه دارد...✒️
و مـن
میدانم که در آخر
دوسـت داشتـنِ تـو
عاقبت به خیرم می کند ...
#سید_الشهدا_جان♥️
#عیدکم_مبروک🌸🌱
.
.
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
•••
هنـوزفرصتپـروازهستـــ
هنـوز #بـاران میبـارد
و #عشق تصویرِخستگۍناپذیـرمردان
بهشتاستـــ
#سـردارجان♥️
#شهیـدحاجقاسمسلیمانۍ
#اݪتماسشفاعتــــ
.
.
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
༻﷽༺
🌺 #یا_اباصالحالمهدے_عج
باز آے تا عدل علے هم باز گردد
در انتظار توسٺ دنیا یابن زهرا
اَلصَّبر مفتاح الفرج، درمان غمهاسٺ
بنماے مفتاحالفرج را یابن زهرا
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج❤️
سلام روزتون مهدوی
ز فطرسِ مَلَک به همه پَرشکسته ها
حَیِّ علی کرامتِ گهوارهی اکبرِ حسین(ع) 😍
ارباب...
دریاب منِ بیدست و پا رو...
#یامبدلالسیئاتبالحسنات
🔻راوی_نزدیکان_شهید
🌷 این سخنان رو از خیلی ها شنیدم ... اینکه هادی ویژگی های خاصی داشت.
همیشه دائم الوضو بود
عاشق امام حسین (علیه السلام) و گریه برای ایشان بود. 🙏
واقعا برای ارباب با سوز اشک می ریخت ... اخلاص هادی زبانزد همه بود
اگه کسی از او تعریف می کرد خیلی بدش میومد ...😒
🌷 وقتی کسی از زحماتش تشکر می ورد میگفت: خرمشهر رو خدا آزاد کرد.
یعنی ما کاری نکرده ایم همه کاره خداست و همه کار ها برای خداست.
حال و هوای و خواسته هاش مثل جوانان هم سن و سالش نبود🚫
دغدغه مند تر و جهادی تر از دیگر جوانان بود 👌
انرژی اش رو وقف بسیج و کار فرهنگی و هیئت کرده بود
در آخر راهی جز طلبگی در نجف پاسخگوی غوغای درونش نشد. 🙏
#شهید #محمدهادی_ذوالفقاری🌷
#شهید_مدافع_حرم
🌹🌺🌹🌺🌹🌺
#عاشقانه
#همسرانه
با چند تا از خانواده هاے سپاه،
توے یہ خونہ ساڪن شده بودیم.
یه روز که حمید از منطقه اومد،
بہ شوخی گفتم:
"دلم میخواد یہ بار بیاے و ببینے
اینجا رو زدن و من هم کشته شدم!!
اونوقت برام بخونے؛
فاطمه جان! شهادتت مبارک!"
بعد شروع کردم به راه رفتن...
و این جمله رو تڪرار ڪردم......!
دیدم از حمید صدایی در نمیاد!.
نگاه کردم، دیدم داره گریه میڪنه...،
جا خوردم!!
گفتم: "تو خیلی بی انصافے!!
هر روز میری توی آتش و منم چشم به راه تو، اونوقت طاقت اشک ریختن من رو ندارے و نمیزارے من گریه کنم!!
حالا خودتـــ نشستی و جلوے من گریه میکنی؟!!"
سرش رو بالا آورد و گفت:
"فاطمه جان!! به خداقسم!!
اگه تو نباشی...،
من اصلا از جبهه بر نمیگردم....!!!"
#شهید_حمید_باکری
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#راهش_پر_رهرو
.
اگر امروز گمنامی
فردا در آسمان ها
از شهرت شما
همه انگشت به دهان
خواهند ماند ...
.
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
گفتم حسین کیست؟!
گفت : جز حسین ، کیست؟!
#کربلا
.
پ.ن :
خوب بودن و ماندن ،
چرا اینقدر سخت است؟
یعنی دین دار ، از دنیا خواهیم رفت؟!
#غربال_آخرالزمانی ...
.
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :4⃣5⃣1⃣
#فصل_پانزدهم
خانمت به سلامتی وضع حمل کرده و سر خانه و زندگی خودش نشسته. شوهرش هفتم پسرش را به خوبی راه انداخته. بچه ها توی خانه خودمان، سر سفره خودمان، دارند بزرگ می شوند. اصلاً برای چی باید قهر باشم. مگر مرض دارم از این همه خوشبختی نق بزنم.»
بچه ها را زمین گذاشت و گفت: «طعنه می زنی؟!»
عصبانی بودم، گفتم: «از وقتی رفتی، دارم فکر می کنم یعنی این جنگ فقط برای من و تو و این بچه های طفل معصوم است. این همه مرد توی این روستاست. چرا جنگ فقط زندگی مرا گرفته؟!»
ناراحت شد. اخم هایش توی هم رفت و گفت: «این همه مدت اشتباه فکر می کردی. جنگ فقط برای تو نیست. جنگ برای زن های دیگری هم هست. آن هایی که جنگ یک شبه شوهر و خانه و زندگی و بچه هایشان را گرفته. مادری که تنهاپسرش در جنگ شهید شده و الان خودش پشت جبهه دارد از پسرهای مردم پرستاری می کند. جنگ برای مردهایی هم هست که هفت هشت تا بچه را بی خرجی رها کرده اند و آمده اند جبهه؛ پیرمردهای هفتاد هشتاد ساله، داماد یک شبه، نوجوان چهارده ساله. وقتی آن ها را می بینم، از خودم بدم می آید. برای این انقلاب و مردم چه کرده ام؛ هیچ! آن ها می جنگند و کشته می شوند که تو اینجا راحت و آسوده کنار بچه هایت بخوابی؛ وگرنه خیلی وقت پیش عراق کار این کشور را یکسره کرده بود.
.
ادامه دارد...✒️
.
گفت :دوست داری بری کربلا یا مشهد؟
گفتم : مشهدی که انتهایش کربلاست ...
.
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
لذت زندگی به بندگی
و لذت بندگی با شهادت
کامل می شود.
.
لایق نبودن معنی اش
تلاش نکردن نیست!
#تلاش_کنیم
شاید لایق شدیم.
فکر کن که امروز ،
شهیدی در مقابل تو ، ایستاده است !
فکر کن که مثلا آن شهید ابراهیم هادی باشد !
همـان شهیدی که لبــاس گشــاد می پوشد تا در خیابان ها ، با آن هیکل و تیپ ، دلبـــری نکند !
همان شهیدی که کتاب هایش را خوانده ای ، و از آنها عکس های مختلف بـرای پست ، گرفته ای !
همان شهیدی که می روی ، در کنار قبرِ گمنامش ، عکس به یادگار می اندازی و پخش می کنی !
خلاصه ، فکر کن که تو ، در مقابل یک شهید ایستاده ای !
و او می خواهد ، چون او زندگی کنی ...
گمنـام باشی ، دلبری نکنی ، دلی را نلرزانی ، برای دیده شدن دست به هرکاری نزنی ، از آرمان هایت به خاطر چند بَه بَه و چنــد آدم زود گـــذر ، عقـب نشینی نکنی !
#عقب_نشینی_نکنیم
#برای_حرف_مردم_کار_نکنیم
#ضد_تبلیغ_ممنوع!
#در_چاه_تبرج_اسیر_نشویم !
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :6⃣5⃣1⃣
#فصل_پانزدهم
همه با عزت و احترام بیشتری با من و بچه ها رفتار می کردند. مهمانی ها رسمی تر برگزار می شد. این را می شد حتی از ظروف چینی و قاشق های استیل و نو فهمید.
روز پنجم صمد گفت: «وسایلت را جمع کن برویم خانة خودمان.» آمدیم همدان. چند ماه بود خانه را گذاشته و رفته بودم. گرد و خاک همه جا را گرفته بود. تا عصر مشغول گردگیری و رُفت و روب شدم. شب صمد خوشحال و خندان آمد. کلیدی گذاشت توی دستم و گفت: «این هم کلید خانة خودمان.»
از خوشحالی کلید را بوسیدم. صمد نگاهم می کرد و می خندید. گفت: «خانه آماده است. فردا صبح می توانیم اسباب کشی کنیم.» فردا صبح رفتیم خانة خودمان. کمی اسباب و اثاثیه هم بردیم. خانة قشنگی بود. دو اتاق خواب داشت و یک هال کوچک و آشپزخانه. دستشویی بیرون بود سر راه پله ها؛ جلوی در ورودی. امّا حمام توی هال بود. از شادی روی پایم بند نبودم. موکت کوچکی انداختم توی حیاط و بچه ها را رویش نشاندم. جارو را برداشتم و شروع کردم به تمیز کردن. خانه تازه از دست کارگر و بنا درآمده بود و کثیف بود. با کمک هم تا ظهر شیشه ها را تمیز کردیم و کف آشپزخانه و هال و اتاق ها را جارو کردیم.
عصر آقا شمس الله و خانمش هم آمدند. صمد رفت و با کمک چند نفر از دوست هایش اسباب و اثاثیة مختصری را که داشتیم آوردند و ریختند وسط هال. تا نصف شب وسایل را چیدیم.
ادامه دارد...✒️