eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه برنده‌ی عشق از #میم‌دال 🌱 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸راستے جبهه چطور بود؟ گفتم :تا منظورت چه باشد . گفت: مثل حالا رقابت بود؟ گفتم : آرے. گفت : در چے؟ گفتم :در خواندن نماز شب. گفت: حسادت بود؟ گفتم: آرے. گفت: در چے؟ گفتم: در توفیق شهادت. گفت: جرزنے بود؟ گفتم: آرے. گفت: برا چے؟ گفتم: براے شرکت در عملیات .😭 گفت: بخور بخور بود؟ گفتم: آرے . گفت: چی میخوردید؟ گفتم: تیر و ترکش گفت: پنهان کارے بود ؟ گفتم: آرے . گفت: در چے ؟ گفتم: نصف شب واکس زدن کفش بچه ها . گفت: دعوا سر پست هم بود؟ گفتم: آرے . گفت: چه پستے؟؟ گفتم: پست نگهبانے سنگر کمین . گفت: آوازم مے خوندید؟ گفتم: آرے . گفت: چه آوازے؟ گفتم:شبهاے جمعه دعاے کمیل . گفت: اهل دود و دم هم بودید؟؟ گفتم: آرے . گفت: صنعتے یا سنتے؟؟ گفتم: صنعتے ، خردل ، تاول زا ، اعصاب💀☠ گفت: استخر هم مے رفتید؟ گفتم: آرے ... گفت: کجا؟ گفتم: اروند، کانال ماهے ، مجنون . گفت: سونا خشک هم داشتید ؟ گفتم: آرے . گفت: کجا؟ گفتم:تابستون سنگرهاے کمین ،شلمچه، فکه ،طلائیه. گفت: زیر ابرو هم برمےداشتید؟ گفتم: آرے گفت: کےبراتون برمی داشت؟ گفتم: تک تیرانداز دشمن با تیر قناصه . گفت: پس بفرمایید رژ لبم میزدید؟؟ گفتم: آرے خندید و گفت: با چی؟ گفتم: هنگام بوسه بر پیشونے خونین دوستان شهیدمان😭😔 سکوت کرد و چیزی نگفت!!!!!!!! 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
از شیخ انصاری پرسیدند:↓ چگونه میشود یک ساعت فکر‌کردن برتر از هفتاد سال عبادت باشد؟ |فرمودند فکری مانند فکر جناب در روز عاشورا 🕊 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فاطمه گفت: عمه من میدونم بابا مصطفام شهید شده بار آخری که اومد تهران من رو با خودش برد بهشت‌زهرا سر مزار شهدا بهم گفت: فاطمه..! یادت باشه شهدا همیشه زنده‌ن وقتی که چشمات رو ببندی میتونی اونا رو ببینی و باهاشون حرف بزنی.. 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 آن روز عجیب و غریب هم به شب رسید. با کلی حادثه و خاطره و غم. شب وقتی یکی از رزمنده ها برای کادر بیمارستان و درمانگاه شام آورد، رو به دکتر شهامت کرد و گفت : _فرمانده گفتند که چون چند تا از بچه ها می خوان برن عقب.... لیست بدید از لوازمی که مورد نیازتون هست تا براتون بیارند. و من با شنیدن همان حرف، فوری گفتم: _ویلچر.... نگاه دکتر شهامت سمتم آمد که عادله هم با من همراه شد. _راست می گن دکتر.... ویلچر خیلی نیازه.... حداقل یکی باید داشته باشیم. دکتر شهامت کاغذی برداشت و گفت : _خانم عدالت خواه لطفا شما زحمت بکشید دارو و هر چیزی که لازم هست رو بنویسید که بدیم به برادرمون. _چشم دکتر..... مشغول شدم به تهیه ی لیست نیازمندی‌ها. ویلچر را هم نوشتم و بعد از نوشتن داروها، لیست را به دکتر شهامت دادم. _خوبه.... لطفا برید اینو بدید به فرمانده ی پایگاه. _من!! تعجب کرد. _بله شما... اون رزمنده ای که اومدن نشد که صبر کنند و لیست رو ببرند... شما ببرید. وقتی تاملم را دید باز پرسید : _چیزی شده؟! _هیچی.... ولی خب سرم شلوغه.... می شه همکارم این کار رو انجام بده؟ _چه فرقی می کنه.... ایشون الان دارند به مريض ها رسیدگی می کنند. شرمنده سر به زیر انداختم و با کمال پررویی گفتم: _ببخشید ولی .... شما چی؟.... شما می تونید به جای من این لیست رو ببرید؟ _مشکلتون چیه خانم عدالت خواه؟! _خب.... من فقط خواستم فرمانده ی پايگاه رو نبینم. _چرا؟!.... با ایشون مشکلی دارید؟ _چی بگم.... خب یه کم.... _اتفاقا ایشون فرمانده ی جوان و لایقی هستن.... اگر تذکری به شما دادن حتما به نفع خودتون بوده... برای رفع این مشکل، از این به بعد هر کاری با فرمانده ی پايگاه داشته باشم.... مکثی کرد که فکر کردم می خواهد بگوید ، « خودم می روم »، اما گفت : _شما رو می‌فرستم. سرِ به زیر افتاده ام بلند شد و به دکتر شهامت نگاهی انداختم. _دکتر! _ما اینجا باید مطیع فرمانده ی پايگاه باشیم.... ما الان تو جنگیم خانم عدالت خواه.... این دلخوری ها هیچ جایی توی این محل و این مکان نداره..... باید به ایشون حق بدید که برای اداره ی یه پایگاه به این عظمت و حفظ سلامتی ما، ایشون حق امر و نهی دارند و ما باید مطیع باشیم. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
🍁شهید مدافع حرم امیر سیاوشی 🌹 ‍📌زمانی که در دمشق بودیم نیروهای فاتحین به شوخی به شهید سیاوشی گفتند محاسنت را کوتاه کن اگر دست داعش اسیر شوی محاسنت را میگیرند سرت را میبرند ❗️ 📌شهید سیاوشی گفت این اشک هایی که برای امام حسین گریه کردم به محاسن من ریخته شده من محاسنم رانمیزنم وخود ارباب نمیگذارد این سرمن دست داعشی ها بیوفتد. صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
خبری نیست اینجا به جز ‌💔 خبری هست اگر پیش شما دلتنگی واقعی رابایدبرای شمانوشت... 💔 _کاش_نگاهے_کنے 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 هیچی دیگر.... محکوم هم شدم! لیست را برداشتم و از درمانگاه بیرون زدم. چشمم دنبال کسی بود که بتوانم لیست را به او بدهم. _برادر... برادر.... رزمنده ای که سمت یکی از سنگر ها می رفت، ایستاد. _ببخشید می شه این لیست رو بدید فرمانده؟ کمی نگاهم کرد و گفت : _آخه من باید برم از عقب مهمات بیارم. _حالا اینم سر راهتون بدید به فرمانده. _همچین سر راهم نیست... اونا... خود فرمانده اومدن.... و بعد جلوی چشمم بلند صدا زد: _فرمانده.... _نه! ..... و دیگر دیر شده بود. یوسف با قدم هایی بلند سمت ما آمد. _چی شده؟ _خانم پرستار کارتون دارند. و رفت و من ماندم و یوسف. _چی شده؟ بی آنکه حتی بچرخم تا او در مسیر نگاهم باشد، با حالتی قهرآلود کاغذ را سمتش گرفتم. _لیست لوازم مورد نیاز ما. کاغذ را گرفت و گفت : _از این به بعد کاری بود بیایید سنگر من.... با جدیت گفتم: _کاری نیست. همین که سرش را پائین گرفت تا به کاغذی که پیش چشمش باز کرده بود، نگاهی بیاندازد، با حرفم باز سر بلند کرد. _شما از من دلخوری؟ _خیلی زیاد و واقعا دلم می خواد شما رو نبینم اما کار پیش میاد. خنده ی بی صدایی کرد. _به زودی می رم و شما مجبور نمی شی که به من رو بندازی.... اما هر چی گفتم به خاطر خودتون بود.... اگر می خواید اینجا بمونید باید هوای خودتون رو داشته باشید. دستانم را تا مچ در روپوش سفیدم فرو بردم و گفتم: _ممنون.... من خودم مراقب خودم هستم.... لازم نیست شما بفرمایید. و برگشتم درمانگاه. حالا هم عادله و هم آقای دکتر می دانستند که کدورتی بین من و فرمانده وجود دارد. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام سلام صد تا سلام روزت بخیر دوست من☀ 🌹نیایش صبحگاهی🌹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌺الهی ای دور نظر و ای نیکو حضر 🌺و ای نیکوکار نیک‌منظر،ای دلیل هر برگشته، 🌺و ای راهنمای هر سرگشته،ای چاره ساز هر بیچاره 🌺و ای آرندهٔ هر آواره،ای جامع هر پراکنده 🌺و ای رافع هر افتاده ، دست ما گیر 🌺ای بخشنده بخشاینده. ✅امروز ساحل دلم را به پروردگارم می‌سپارم و می‌دانم زیباترین و امن‌ترین قایق را برایم می‌فرستد.او همواره بر من آگاه و بیناست.خدایا شکرت🙏🏻
خداوند اراده کرده است که نور خویش را به دستِ این جوانان که اصحاب آخرالزمانی سیدالشهدا(ع) و سربازان امام‌زمان(عج) هستند کامل کند و باطل را یکسره به نابودی بکشاند.. شهید جهاد مغنیه 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
میسوزمـ از غمت بنشیـٰن و نگاه‍ کن دنیـا پس از |تُ| با مـٰن تنها چه‍ میکنـد. . ♥️ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
شیرین تر از شعر تبسمت هیچ نیافته ام لبخند بزن ... 🌷شهید عباس موسی وهبی🌷 نام جهادی: ابوموسی حشدالشعبی ولادت: 1982 شهادت: 4/26/2016 "فرزند شهید موسی احمد وهبی است که در 18 ژوئن 1985 به شهادت رسید... 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
💢 ای بنـده جوری در دنیــا زندگی ڪن مثل اینڪه ١٠٠ سـال دیگر هم در دنیـا خواهی مـانـد و ای بنده طوری در دنیـا به آخــرت فڪر ڪن گویا چنـد لحظه دیگـر خـواهی مــُرد . 👌فقط بـراے خـدا زندگی ڪن 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝