3.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام سلام صد تا سلام روزت بخیر دوست من☀
🌹نیایش صبحگاهی🌹
🌺الهی ای دور نظر و ای نیکو حضر
🌺و ای نیکوکار نیکمنظر،ای دلیل هر برگشته،
🌺و ای راهنمای هر سرگشته،ای چاره ساز هر بیچاره
🌺و ای آرندهٔ هر آواره،ای جامع هر پراکنده
🌺و ای رافع هر افتاده ، دست ما گیر
🌺ای بخشنده بخشاینده.
✅امروز ساحل دلم را به پروردگارم میسپارم و میدانم زیباترین و امنترین قایق را برایم میفرستد.او همواره بر من آگاه و بیناست.خدایا شکرت🙏🏻
6.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
السلامعلیڪیابقیةاللھ❤️
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_324
خاله باز با جدیت پرسید:
_خب... از زانوی یوسف چه طور خبر داری؟
سر به زیر انداختم.
_یوسف رفت خط مقدم.... چند وقت بعدش جز مجروحان جنگی اول آوردنش تو پایگاه ما.... زانوش تیر خورده بود.... خودم براش سِرُم زدم که رفت تو اتاق عمل همون بیمارستان صحرایی، تیر رو از پاش در آوردن اما گفتن باید بفرستنش تهران.
خاله متفکرانه سکوت کرد که این بار من پرسیدم:
_خب... حالا شما بگو.... زانوش رو عمل کرد؟
_بله... عمل کرد... یه عمل سخت... هنوز نتونسته خوب سر پا بشه.... با عصا به زور دو قدم راه میره.... زمین گیر شد فرشته.
_واقعا می گید؟!
خاله، با اخم و عصبانیت صدایش را بالا برد.
_مگه من باهات شوخی دارم....بيچاره اقدس با این همه مصیبت... نمی دونی چه حالی شد وقتی از بیمارستان زنگ زدن و گفتن یوسف مجروح شده باید عمل بشه.... یعنی داشت از غصه سکته می کرد.
_دور از جون.... الان چکار می کنه؟
من منظورم یوسف بود و خاله در جوابم از خاله اقدس گفت :
_هیچی... هر روز از یوسف پرستاری می کنه.... یوسف حتی نمی تونه دیگه زانوش رو خم کنه.... بدجوری هم لنگ می زنه.... اون از یونس.... اینم از یوسف... خدا به مادرش صبر بده.
_بازم خدا را شکر که خودش زنده است.
_اون که بله هزار بار شکر.... اما یوسف هم جوونه هم هنوز مجرد... فردا پس فردا چطور می خواد زن بگیره با اون پا.
عصبانی شدم یک دفعه.
_وا.... خاله چی داری می گی؟!... یه زانو از جونش که بالاتر نیست... چقدر شما ناشکری می کنید... خوب بود اگه مثل یونس....
و نشد... نگفتم.... اسم یونس و شهادت غریبانه اش، تنم را لرزاند و بغض گلویم را باز زنده کرد.
خاله هم متوجه ی حالم شد.
_ولش کن اصلا... بذار برم برات یه لقمه غذا بیارم، خسته ای آره؟.... غذاتو بخور یه کم استراحت کن.
خاله رفت و من آهسته گریستم.
حال آن روزهایمان اصلا خوب نبود....
یونس و شهادتش.... یوسف و مجروحیتش.... و منی که به هر دلیلی دلم گریه می خواست.
انگار هنوز عقده ی دلم را در عزای یونس باز نکرده بودم!
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
دیدی وقتی یه چراغی قرمزه چقد منتظری تا سبز بشه و حرکت کنی؟
اگه اون چراغ قرمزه ۲۰۰ دقیقه هم باشه، بازم منتظر می مونی.
می دونی چرا؟ چون می دونی قراره بعد ۲۰۰ دقیقه بالاخره سبز بشه.
چون امید داری به اینکه قراره حرکت کنی!
امید همون چیزیه که منو و تو نیاز داریم. پس لطفا ادامه بده
چون حتما سبز میشه.🌿
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
قلبت را به خدا گِره بزن، که او هیچکس را نمی آزارد🔗🧡
#خدا...😌😍
❀🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
CQACAgQAAxkBAAFc1-hiF2NimQLdLZrXqlbXJYWcul12TwAClQkAApHDoFBnIfacx8_RgSME.mp3
زمان:
حجم:
2.21M
#پادکست😍
آی جوونایـے ڪہ عفـت بہ خرج میـدین!
اینو حتما گوش بدین انگیزهتون زیاد شه
😌👊❤️
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
5.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پیامِ خدا به شما📩
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
3.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام سلام صد تا سلام روزت بخیر دوست من☀
🌹نیایش صبحگاهی🌹
🌺الهی ای دور نظر و ای نیکو حضر
🌺و ای نیکوکار نیکمنظر،ای دلیل هر برگشته،
🌺و ای راهنمای هر سرگشته،ای چاره ساز هر بیچاره
🌺و ای آرندهٔ هر آواره،ای جامع هر پراکنده
🌺و ای رافع هر افتاده ، دست ما گیر
🌺ای بخشنده بخشاینده.
✅امروز ساحل دلم را به پروردگارم میسپارم و میدانم زیباترین و امنترین قایق را برایم میفرستد.او همواره بر من آگاه و بیناست.خدایا شکرت🙏🏻
اگر دلتان گرفت یادِ عاشورا کنید
و مطمئن باشید از غمِ امالمصائب
خانمزینبکبری(س) کوچکتر است
#شهید_محمدرضادهقانامیری
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_325
فردای آن شب همراه خاله طیبه به دیدن یوسف رفتم.
یک کیلو پرتقال برایش گرفتیم و به عیادتش رفتیم.
خاله اقدس هم با دیدنم خوشحال شد.
_وای فرشته جان!.... چه طوری دخترم؟.... طیبه بهم گفت رفتی بیمارستان صحرایی.... خوب بود؟
_بله همه چی خوب بود..... کار تو اونجا رو دوست دارم.
_الهی شکر.... بیایید تو.... اینجا دم در خوب نیست.
و بعد با یاالله یا الله ی که خاله اقدس گفت، از حیاط خانه گذشتیم و سمت خانه رفتیم.
خاله اقدس تا جلوی در ورودی پذیرایی بلند یا الله گفت.
و بالاخره صدای یوسف بلند شد.
_بفرمایید....
خاله اقدس اول خاله طیبه را جلو فرستاد.
_سلام یوسف جان... خوبی؟
_سلام خاله... الهی شکر... بهترم.
و بعد من وارد اتاق شدم.
نگاه یوسف روی من خشک شد.
_سلام....
_سلام! ....
عصایش را بالای سرش به دیوار تکیه داده بود و خودش روی تشکی روی زمین نشسته و پایش زیر پتو.
نشستم کنار خاله طیبه.
_خب امروز چطوری؟
_خوبم.....
_من برم براتون یه چایی بیارم.
خاله اقدس که رفت، خاله طیبه کمی شیطنت کرد.
_خب فرمانده.... چرا نگفتی به من که فرشته تو پایگاه شما تو درمونگاه کار می کنه؟
سرم را پایین گرفته بودم که صدای یوسف را شنیدم.
_خب.... راستش.... فکر نمی کردم خیلی مهم باشه.
و خاله طیبه انگار قصد کرده بود کمی یوسف را اذیت کند!
_چرا همچین فکری کردی؟!.... ندیدی من نگرانشم؟... بعد تو اصلا بهم نگفتی که ازش خبر داری؟!
یوسف مانده بود چه بگوید که گفتم :
_حالا زیاد مهم نیست خاله.... فرمانده به منم نگفتن که فرمانده پایگاه هستن... تا یک هفته نمی دونستم.
و یوسف سر به زیر شد و ساکت.
_خب بفرمایید چای.
خاله اقدس که با چایی آمد، باز بحث عوض شد.
_خب فرشته جان چه خبر؟
_خبر سلامتی...
_الهی صد هزار مرتبه شکر.... نگرانت بودم.... خدا می دونه عین یوسف نگرانت بودم.... بالاخره جنگه دیگه.... دلشوره داره.
و باز خاله طیبه کمی اذیت کرد.
_چرا نگران باشی اقدس جان؟.... فرشته تو همون درمانگاه پایگاه یوسف ایناست.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
انقدر پایِ تو میسوزم
خودت خاکم کنی
با همین بیچارگی خیلی هنر دارم حسین(ع).
#شرحدل
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
ازساختمان عملیات اومدیم بیرون
راننده منتظرما بوداماعباس بهش گفت:
«ماپیاده میایم شما بقیه بچه هارو برسون»
دنبالش راه افتادم جلوتر که رفتیم صدای
جمعیت عزادارشنیده میشدعباس گفت :
«بریم طرف دسته عزادار»به خودم
اومدم که دیدم عباس کنارم نیست ،
پشت سرمن نشسته بودروی زمین داشت
پوتین ها وجورابهاش رو درمیآورد،
بند پوتین هاش روبه هم گره زد و
آویزونشون کرد به گردنش.
شدحرّامام حسین.
رفت وسط جمعیت شروع کرد به نوحه
خوندن .جمعیت هم سینه زنان راه افتاد
به طرف مسجد پایگاه .
تااون روز فرمانده پایگاهی رو اینطور
ندیده بودم عزاداری کنه. پای برهنه بین
سربازان وپرسنل، بدون اینکه کسی
بشناسدش....
شهید عباس بابایی🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝