هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_324
خاله باز با جدیت پرسید:
_خب... از زانوی یوسف چه طور خبر داری؟
سر به زیر انداختم.
_یوسف رفت خط مقدم.... چند وقت بعدش جز مجروحان جنگی اول آوردنش تو پایگاه ما.... زانوش تیر خورده بود.... خودم براش سِرُم زدم که رفت تو اتاق عمل همون بیمارستان صحرایی، تیر رو از پاش در آوردن اما گفتن باید بفرستنش تهران.
خاله متفکرانه سکوت کرد که این بار من پرسیدم:
_خب... حالا شما بگو.... زانوش رو عمل کرد؟
_بله... عمل کرد... یه عمل سخت... هنوز نتونسته خوب سر پا بشه.... با عصا به زور دو قدم راه میره.... زمین گیر شد فرشته.
_واقعا می گید؟!
خاله، با اخم و عصبانیت صدایش را بالا برد.
_مگه من باهات شوخی دارم....بيچاره اقدس با این همه مصیبت... نمی دونی چه حالی شد وقتی از بیمارستان زنگ زدن و گفتن یوسف مجروح شده باید عمل بشه.... یعنی داشت از غصه سکته می کرد.
_دور از جون.... الان چکار می کنه؟
من منظورم یوسف بود و خاله در جوابم از خاله اقدس گفت :
_هیچی... هر روز از یوسف پرستاری می کنه.... یوسف حتی نمی تونه دیگه زانوش رو خم کنه.... بدجوری هم لنگ می زنه.... اون از یونس.... اینم از یوسف... خدا به مادرش صبر بده.
_بازم خدا را شکر که خودش زنده است.
_اون که بله هزار بار شکر.... اما یوسف هم جوونه هم هنوز مجرد... فردا پس فردا چطور می خواد زن بگیره با اون پا.
عصبانی شدم یک دفعه.
_وا.... خاله چی داری می گی؟!... یه زانو از جونش که بالاتر نیست... چقدر شما ناشکری می کنید... خوب بود اگه مثل یونس....
و نشد... نگفتم.... اسم یونس و شهادت غریبانه اش، تنم را لرزاند و بغض گلویم را باز زنده کرد.
خاله هم متوجه ی حالم شد.
_ولش کن اصلا... بذار برم برات یه لقمه غذا بیارم، خسته ای آره؟.... غذاتو بخور یه کم استراحت کن.
خاله رفت و من آهسته گریستم.
حال آن روزهایمان اصلا خوب نبود....
یونس و شهادتش.... یوسف و مجروحیتش.... و منی که به هر دلیلی دلم گریه می خواست.
انگار هنوز عقده ی دلم را در عزای یونس باز نکرده بودم!
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀