25.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نماهنگ؛ رویای بهشت!
#کربلاییمهدیرعنایی
بیحسرت از جهان نرود هیچکس به در
الا شهیدِ عشق؛ به تیر از کمانِ دوست !
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
میسوزمـ از غمت بنشیـٰن
و نگاه کن
دنیـا پس از |تُ| با
مـٰن تنها چه میکنـد. .
#شهیدمحمودرضابیضایے♥️
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
21.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱 چرا امیرالمومنین(ع) از ۱۴۰۰سال پیش تا همین امروز غریب است؟
💫چرا ایشان در بین ما که به فضائل حضرت آگاه و معتقد هم هستیم، باز هم غریب است؟
#پیشنهاددانلود📲
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
وپدرتنھاقہرمانۍبود،
ڪہروۍسڪونرفت!... :)
#بدونتعارف🖐🏼
•🌿•🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_347
_یوسف !.... نمی بینی حالشو؟!... الان وقت این حرفا بود آخه؟!.... بعد سه هفته دخترم مرخص شده اومده خونه... حالا دو سه هفته بهش هیچی نمی گفتید تا بعد.
و یوسف عصبانی باز حرف خودش را زد:
_عه! مادر من!.... چی بگم؟!... دروغ بگم؟!... سه هفته دروغ بگم، بگم باشه بیایید اصلا اونجا وسط بهشتید بعد یک دفعه بهش بگم دکتر گفته شما نمی تونی بیای؟
و باز خاله اقدس یوسف را توبیخ کرد.
_دروغ نگو ولی لااقل شب عید این بچه رو خراب نمی کردی.... حالش بد شد... ندیدی؟!... طیبه تو چرا دیگه؟!... دندون رو جیگر می ذاشتید بلکه یه امشب رو دلخور نشه.
دیگر دیر بود برای این حرفها، رفتم سمت هوای سرد حیاط و ایستادم روی بالکن و باز نفسم از شدت عصبانیت گرفت.
پاف دوم اسپری ام را زدم که یوسف آمد.
_فرشته خانم.... می دونم چقدر دوست دارید برگردید پایگاه ولی اونجا برای شرایط شما مناسب نیست.
تکیه زد به نرده های بالکن و پشت به من.
و من رو به حیاط با خنده ای تمسخرآمیز جوابش را دادم :
_آره.... می دونم... این جور که شما و خاله طیبه می خواید.... من دیگه باید برم بمیرم.
_ای بابا... دور از جون... ما فقط حرفهای دکتر رو گفتیم.
_آقا یوسف... شرایط رو می شه جور کرد.... اتفاقا توی درمانگاه پایگاه هم داروهای من هست و هم اکسیژن.... هم می تونم ماسک بزنم و هم همکاران اگه بهشون بگم، جلوی من از الکل استفاده نکنن.... اما اینکه شما می گید نامه بزنید که منو قبول نکنن یه چیز دیگه است.
_به خدا که باز دارید لجبازی می کنید... فکر می کردم بعد از قضیه ی گاز شيميايي که زدن شما درس عبرت گرفتید!
با حرص آمیخته به عصبانیت نگاهش کردم. اگر چه او نگاهم نمی کرد ولی قطعا صدایم را خوب می شنید.
_من لجبازی می کنم؟!... من که حالمو بهتر از شما می دونم؟!... واقعا که... اتفاقا انگار باز شما شروع کردید و افتادید روی دنده لج.
این بار نگاهم کرد!
و مثل خودم عصبانی جوابم را داد:
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_348
_آره اصلا افتادم رو دنده ی لج.... نامه رو می زنم حتما.
با این حرفش آتش گرفتم از شدت عصبانیت و غیض. و من با نفسی که بریده بریده شده بود گفتم :
_من میام... شما هم... نامتو بزن.... اختیار من....دست شما نیست.....نوبت خودتون که باشه..... با همین پای ِ.....
و نشد که جلوی خودش بگویم « پایِ لنگ »... مکث کردم و نشد و نگفتم و ناچار با همان نفس های تنگم پاف سوم اسپری را هم زدم.
ولی او این بار نگاهم کرد.
_حالا آروم باشید.... یه نفس عمیق بکشید.
چپ چپ نگاهش کردم و با عصبانیت سمت خانه برگشتم. این بار اما به اتاق نرفتم. به اتاق خودم رفتم.
اما حالم بد بود. این اسپری اثر نداشت و من هم آنقدر عصبانی شده بودم که نفسم بالا نمی آمد.
باید اکسیژن می گرفتم. ناچار با یک حال خراب و بی نفس، برگشتم به اتاق. چنان نفس هایم تنگ بود که مثل آسمی ها صدای خس خس سینه ام در اتاق پیچید و با ورودم بی اختیار خاله اقدس، بلند گفت :
_یا امام حسین....
من سمت کپسول اکسیژن رفتم و خاله اقدس فوری پیچ کپسول را برایم باز کرد و ماسک را روی صورتم زد.
بعد بلند صدا کرد:
_طیبه.... بیا فرشته حالش بد شد.
خاله طیبه را صدا زد اما یوسف سراسیمه به اتاق برگشت و خاله طیبه با کمی تاخیر.
نگاه هر دو روی صورتم بود. و من سعی می کردم فقط نفس بکشم.
خاله طیبه بلند زد زیر گریه.
_الهی من بمیرم نبینم تو رو این جوری.... آخه ببین چقدر منو حرص می دی؟!.... ببین حالتو.... با این نفسات کجا می خوای بری فرشته؟!
و من دیگر نفس حرف زدن حتی نداشتم.
سکوت کردم.
چند دقیقه بعد حالم کمی بهتر شد اما دیگر قصد کردم حرف نزنم.
زیر ماسک اکسیژن ماندم و حتی شام هم نخوردم.
اما تمام مدت یک نفر با اخم های سختی داشت مقاومت می کرد شاید!
و او همان یوسف بود.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀