«♥️🖐🏻 »
♡أَلسَّلامُعَلَیکَیاعَلۍاِبنِموسَۍأَلࢪّضآ♡
♥️¦↫#وعدھعاشقۍ²⁰
🖐🏻¦↫#بھوقتمشھدشآھسلامــعلیڪ
۳ آذر ۱۴۰۱
«💚🍃»
بسمربالحسن|❁
پيشهرسفرهكهپهناستگدايینكنم
نانهرسفرهحراماستبهجزنانحسن:)
💚¦↫#السلامعلیڪیاحسنبنعلی
🍃¦↫
۳ آذر ۱۴۰۱
«♥️🌹»
میگفت:میدونیتنهاکوچہای
کہبنبستیندارهکوچهیخداست.
توبرودرخونہخداروبزناگرگفت
دربازنمیکنمگردنمن:)
♥️¦↫#خــدا
🌹¦↫#قربونتبرمخدا
۳ آذر ۱۴۰۱
اگرکسیصدایرهبرخودرانشنود
بهطوریقینصدایامامزمانعج
خودراهمنمیشنود!
وامروزخطقرمزبایدتوجهتمام
واطاعتازولیخود،رهبرینظامباشد.
+حاجقاسم
۳ آذر ۱۴۰۱
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_358
دکتر گفت:
_ به نظرم این مریض باید حتماً منتقل بشه به عقب.
و عادله در جواب گفت:
_ شاید همین جا هم بتونیم نگهش داریم.
و من بدون آنکه بدانم در مورد چه مسئله یا چه کسی صحبت می کنند گفتم:
_ شاید هم با اومدن یه پرستار جدید بتونید این مریض رو اینجا نگه دارید.
نگاه دکتر شهامت و عادله سمت من که پشت سرشان بودم برگشت.
عادله با تعجب نگاهم کرد :
_وای فرشته تویی؟!
و دکتر شهامت لبخندی زد :
_سلام خانم عدالت خواه.... خوش آمدید.... خوشحالم که می بینم حالتون بهتر شده.
_بله خیلی بهتر شدم..... خاله ام اجازه نمی داد برگردم اما بالاخره تونستم راضیش کنم.... یه کم باید بیشتر از قبل مراقب باشم.... گرد و غبار و بوی الکل و خیلی چیزای دیگه میتونه باز حالم رو بد کنه.
عادله به سمتم آمد و دست دور گردنم انداخت و گفت :
_خودم مراقبت هستم..... برو وسایلت رو بذار خوابگاه و بیا که کلی کار داریم.
همین کار را کردم.
اما همین که ساکم را در خوابگاه مخصوص کادر بیمارستان گذاشتم، در راه برگشت به بیمارستان یوسف را در محوطه دیدم.
عصایش همراهش نبود اما با همان زانوی آسیب دیده اش داشت کمی می لنگید و در محوطه می چرخید.
نمیدانم چرا ایستادم و کمی نگاهش کردم و در یک لحظه نگاه او هم سمتم آمد.
دقت نکرد و نگاهش را باز از من گرفت که دوباره دو ثانیه نگذشته، نگاهش این بار متعجب سمتم چرخید.
ایستاد وسط محوطه و خیرهام شد.
با لبخند آرام و آهسته سمتش رفتم.
_سلام فرمانده....
_سلام.... اینجا چکار میکنی شما؟!
_اومدم بگم نامهتون رو بزنید چون من اومدم که بمونم.
هنوز گیج بود از دیدنم که با لبخند او را با آن حال متعجبش، تنها گذاشتم و سمت بیمارستان برگشتم.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
۳ آذر ۱۴۰۱
۴ آذر ۱۴۰۱
۴ آذر ۱۴۰۱
۴ آذر ۱۴۰۱
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_359
درمانگاه همیشه کار داشت اما این بار دکتر شهامت و عادله سعی می کردند که بیشتر کارها را انجام دهند.
کاملا مشخص بود که هوای مرا بیشتر از قبل دارند.
همان روز اول بعد از یک روز کاری پر مشغله، من رفتم سمت آشپزخانه ی پایگاه تا غذای خودم و عادله را بیاورم که در محوطه ی پايگاه یوسف را دیدم.
هر دو به سمت هم رفتیم.
و شاید برای اولین بار، خیره سرانه زل زدم به چشمانش و با پُررویی پرسیدم :
_زدید؟
آنقدر متعجب شد از سوالم که پرسید:
_چی؟!
_نامه رو دیگه.
با شنیدن این کلمه سرش را پایین گرفت.
_فرشته خانم.... ببینید....
و من نگذاشتم حتی حرفش را بزند.
_نه... شما ببین آقا یوسف.... نمیدونم با من چه سر جنگی داشتی و داری... اون از قضیه ی اعلامیهها که هنوز یادم مونده اینم از تهدید این دفعه.... اومدم که بمونم توی پایگاه، حالا شما فرمانده ی پایگاهی که باش... اگه واقعا میتونی، یا علی.... بزن نامهای رو که گفتی که میخوام ببینم چه طوری منو میخوای بفرستی تهران!
سر بلند کرد و چنان مظلومانه نگاهم که همان لحظه از حرفم پشیمان شدم. اما غرورم اجازه نداد که حتی یک ذره عقب نشینی کنم.
و باز گفتم :
_در ضمن..... دیگه هم لطف کنید محبت برادریتون رو در حقم تمام کنید و اصلا در هیچ زمینهای حتی اگه یه خمپارهای، بمبی، گاز شیمیایی زدن درمانگاه رو.... شما سمت درمانگاه نیایید.
همهی حرفهایم را زدم و یک راست رفتم آشپزخانه و غذا را گرفتم و برگشتم درمانگاه.
خیلی تند رفتم اما حرفهای خاله طیبه و شاید اعصابی که دیگر نداشتم، همه و همه دست به یکی کردند تا مرا دیوانه کنند.
آخر شب بعد از شام، عادله اصرار کرد که او کشیک درمانگاه خواهد بود و من با اصرار او به خوابگاه برگشتم.
اما یک چیزی حالم را بد میکرد!
هر جای پایگاه که بودم... باز همین حالم بود.
نگاه مظلومانهی یوسف بدجوری عذاب وجدانم را زیاد میکرد.
اما باز خودم را آرام میکردم که حقش بود. بایست یک بار حرفم را می زدم.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
۴ آذر ۱۴۰۱
۴ آذر ۱۴۰۱
1.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سلطانقلبمـ¹⁰⁰¹
اِیڪاشوَقتینیستمدَربِیـטּزائــرها
یڪبآرهَمبآخودبگوییجآیِاوخآلی
۴ آذر ۱۴۰۱