هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_359
درمانگاه همیشه کار داشت اما این بار دکتر شهامت و عادله سعی می کردند که بیشتر کارها را انجام دهند.
کاملا مشخص بود که هوای مرا بیشتر از قبل دارند.
همان روز اول بعد از یک روز کاری پر مشغله، من رفتم سمت آشپزخانه ی پایگاه تا غذای خودم و عادله را بیاورم که در محوطه ی پايگاه یوسف را دیدم.
هر دو به سمت هم رفتیم.
و شاید برای اولین بار، خیره سرانه زل زدم به چشمانش و با پُررویی پرسیدم :
_زدید؟
آنقدر متعجب شد از سوالم که پرسید:
_چی؟!
_نامه رو دیگه.
با شنیدن این کلمه سرش را پایین گرفت.
_فرشته خانم.... ببینید....
و من نگذاشتم حتی حرفش را بزند.
_نه... شما ببین آقا یوسف.... نمیدونم با من چه سر جنگی داشتی و داری... اون از قضیه ی اعلامیهها که هنوز یادم مونده اینم از تهدید این دفعه.... اومدم که بمونم توی پایگاه، حالا شما فرمانده ی پایگاهی که باش... اگه واقعا میتونی، یا علی.... بزن نامهای رو که گفتی که میخوام ببینم چه طوری منو میخوای بفرستی تهران!
سر بلند کرد و چنان مظلومانه نگاهم که همان لحظه از حرفم پشیمان شدم. اما غرورم اجازه نداد که حتی یک ذره عقب نشینی کنم.
و باز گفتم :
_در ضمن..... دیگه هم لطف کنید محبت برادریتون رو در حقم تمام کنید و اصلا در هیچ زمینهای حتی اگه یه خمپارهای، بمبی، گاز شیمیایی زدن درمانگاه رو.... شما سمت درمانگاه نیایید.
همهی حرفهایم را زدم و یک راست رفتم آشپزخانه و غذا را گرفتم و برگشتم درمانگاه.
خیلی تند رفتم اما حرفهای خاله طیبه و شاید اعصابی که دیگر نداشتم، همه و همه دست به یکی کردند تا مرا دیوانه کنند.
آخر شب بعد از شام، عادله اصرار کرد که او کشیک درمانگاه خواهد بود و من با اصرار او به خوابگاه برگشتم.
اما یک چیزی حالم را بد میکرد!
هر جای پایگاه که بودم... باز همین حالم بود.
نگاه مظلومانهی یوسف بدجوری عذاب وجدانم را زیاد میکرد.
اما باز خودم را آرام میکردم که حقش بود. بایست یک بار حرفم را می زدم.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀