«💔🕊»
بنویسیددرتاریخکہما
غمِحاجقاسم
برایمانتمامنشدنیاست:؟
ـ ²⁹روزتـآسـآلگردشهآدتِحـآجۍ...
💔¦↫#روایتدلتنگی
🕊¦↫#حاجقاسم
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
«💔🕊 »
دلتنگموبایدبپذیرمکهدگرنیست
دلتنگتوبودنخودشاحساسقشنگیست:)
ـ ²⁸روزتـآسـآلگردشهآدتِحـآجۍ..
💔¦↫#حاجقاسم
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
5.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
«🧡🌱»
اینجاکسی به غیر تو به ما محل نداد
مابنده توایم فراموشمان نکن:)
🧡¦↫#خــدا
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_381
دو شب بعد حاج آقای مسجد محل که از دوستان یوسف هم بود برای خواندن خطبه ی عقدمان آمد.
خودش دفتر ازدواج داشت و دفترش را هم آورده بود.
خطبه ی عقد را او خواند. و من چه دلشوره ی بی دلیلی داشتم.
چندین بار صدای پاف اسپری ام را در آوردم و نگاه همه را سمت خودم خریدم.
بار اول که خاله طیبه نگاهم کرد و مرتب اشاره می کرد نفس عمیق بکشم.
نشد.... بار دوم فهیمه به شوخی و خنده اَدا در می آورد که یعنی الان وسط خطبه ی عقد، غش می کنم!
و بار سوم یوسف نگاهم کرد و با آنکه تقریبا در یک ردیف اما با فاصله از هم نشسته بودیم، لب زد:
_خوبی؟
سری با لبخند تکان دادم تا خیالش راحت شود.
در همان دو روز فقط یک آینه و شمعدان خریدیم و حلقه ی ازدواج...عقدمان کمی عجله ای شد اما ساده بود.
فهیمه دستی به صورتم کشید و اَبروانم را برداشت و بعد کلی به قیافه ی تغییر کرده ام خندید!
نگاهم باز سمت سفره ی ساده ی عقدی رفت که خاله طیبه و فهیمه زحمتش را کشیده بودند و آینه و شمعدان خریدم را هم وسط سفره جا داده بودند.
دل دل می کردم. اضطراب بی جهتی داشتم.
یه حس و حال عجیب که نمی دانم اسمش را چی بگذارم.
اما بالاخره رسیدیم به همان بله ای که همه چیز را عوض می کرد.
نگاه همه به جز یوسف سمتم بود که گفتم:
_با توکل بر خدا.... و با اجازه ی خاله طیبه.... بله.
همه صلوات فرستادند و نوبت یوسف شد.
او هم بی تامل بله را گفت و تمام شد!
درست در همین لحظه تمام دلشوره ها رفت.... آن حال عجیب و غریب رفت.... سرنوشت گویی تغییر کرد و تقدیرم عوض شد!
بعد از رفتن حاج آقا، همان چند نفر مهمانی که داشتیم، همان فهیمه و آقا یاسر، خاله اقدس و خاله طیبه، کادوهایشان را دادند و تبریک هایشان را گفتند.
خاله طیبه یک النگو، خاله اقدس یک جفت گوشواره، فهیمه و آقا یاسر هم یک انگشتر هدیه کردند.
و کمی بعد از دادن کادو ها، خاله طیبه بلند گفت :
_بفرمایید بریم اون اتاق براتون چایی و شیرینی بیارم بفرمایید.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
«♥️🖐🏻 »
♡أَلسَّلامُعَلَیکَیاعَلۍاِبنِموسَۍأَلࢪّضآ♡
♥️¦↫#وعدھعاشقۍ²⁰
🖐🏻¦↫#بھوقتمشھدشآھسلامــعلیڪ
‹›🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
کیشودقسمتمنهمبشودکربوبلا
دلمعطرِحرمِشاهِولامیخواهد . . 💔!
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
میگفت:
نگاهتروکنترلکن
چشمبهدلراهداره!
چشممیبینہامادلمیخواد..!
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را
از بلاها، سختیها،
مصیبتها و گرفتاریها
خدایا خودت پناه و
تسڪینِ دردهایشان باش
خدایا دلشوره و دلواپسے را
از ڪشور ما دور ڪن
آمیـــن
🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
7.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💐سلام و درود بر تو ، صبحت دل انگیز
🌼درود من به صبح
🌺به این طلوع قشنگ ، به آفتاب و نسیم
🌼به این شروع قشنگ ، به زیبایی این فصل
🌺درود من به هوا ، به باغ و دشت و دمن
🌼به شاخه های درختان سر سبز
🌺صبح زیباتون پر امید و پر نشاط
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_382
و وقتی خاله طیبه همه را بلند کرد و از اتاق بیرون، رو به یوسف گفت :
_یوسف جان.... در اتاق رو می بندم تا می تونی در عوض این همه مدت که اذیتت کرده، یه کتک مفصل بزنش.
و بعد با خنده به من نگاه کرد و درهای چوبی اتاق را به هم چفت کرد و رفت!
یوسف داشت از حرف خاله طیبه می خندید که نگاهش کردم:
_انگار شما هم بدتون نمیاد یه کتک مفصل به من بزنید!
نگاهم کرد.
_من گردنم از مو باریک تر.... شما بزن.... خدا که ما رو زد یه پامون شل شد... شما بزن اون یکی رو هم شل کن بلکه جفت پاهام شکل هم بشه.... اما گفته باشم.... دو پام شل بشه خودت باید جمعم کنی.
بی اختیار از شوخی بی مزه اش گفتم:
_یوسف!
و نمی دانم چی در صدایم بود که لحظه ای رنگ نگاهش را حتی عوض کرد.
_بله....
من خجالت زده و او بدتر از من سرخ شد.
هر دو زدیم زیر خنده تا خودش گفت :
_می گم یه جعبه شیرینی هم باید ببریم پایگاه.
_فکر می کنی یه جعبه شیرینی بسه!.... کم میاد.... بهتره به جای شیرینی کل پایگاه رو غذا بدیم... مثلا آب گوشت.
_آب گوشت!.... یک دفعه می خوای چایخونه بزنیم تو پایگاه.... منطقه جنگیه!... آب گوشت بدیم.
و باز زد زیر خنده.
حرصم گرفت. برخاستم و با همان چادر سفید روی سرم، با همان بلوز فیروزه ای که خاله طیبه برایم دوخته بود، سمتش رفتم و گفتم :
_خیلی بد مسخره ام می کنی..... اون از لقب چارلی چاپلینی که یه بار من اشتباهی گفتم و تو هی تو سرم کوبیدی.... اینم از پیشنهادم.
دو زانو، با فاصله از او نشستم که روی زانوی سالمش برخاست و گفت :
_دور از جون شما.... من کی زدم تو سر شما..... اصلا من فدای سر شما.
و بعد در یک حرکت عجیب، روی سرم را، روی چادر سفیدم را بوسید.
آب شدم از خجالت. سر انداختم به زیر و او هم نشست دوباره سر جایش.
انگار این یک حرکت هیجانی، بیش نبود.
زیرا باز از خجالت سرخ شد و ریز خندید.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
«💔🕊 »
جـانازفـراق تـو
این محنـت جـان تاکـی؟
ـ²⁷روزتـآسـآلگردشهآدتِحـآجۍ..
💔¦↫#بہوقتدلتنگی
🕊¦↫#حاجقاسم
‹›🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
«♥️🖐🏻 »
♡أَلسَّلامُعَلَیکَیاعَلۍاِبنِموسَۍأَلࢪّضآ♡
♥️¦↫#وعدھعاشقۍ²⁰
🖐🏻¦↫#بھوقتمشھدشآھسلامــعلیڪ
‹›🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝