هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_382
و وقتی خاله طیبه همه را بلند کرد و از اتاق بیرون، رو به یوسف گفت :
_یوسف جان.... در اتاق رو می بندم تا می تونی در عوض این همه مدت که اذیتت کرده، یه کتک مفصل بزنش.
و بعد با خنده به من نگاه کرد و درهای چوبی اتاق را به هم چفت کرد و رفت!
یوسف داشت از حرف خاله طیبه می خندید که نگاهش کردم:
_انگار شما هم بدتون نمیاد یه کتک مفصل به من بزنید!
نگاهم کرد.
_من گردنم از مو باریک تر.... شما بزن.... خدا که ما رو زد یه پامون شل شد... شما بزن اون یکی رو هم شل کن بلکه جفت پاهام شکل هم بشه.... اما گفته باشم.... دو پام شل بشه خودت باید جمعم کنی.
بی اختیار از شوخی بی مزه اش گفتم:
_یوسف!
و نمی دانم چی در صدایم بود که لحظه ای رنگ نگاهش را حتی عوض کرد.
_بله....
من خجالت زده و او بدتر از من سرخ شد.
هر دو زدیم زیر خنده تا خودش گفت :
_می گم یه جعبه شیرینی هم باید ببریم پایگاه.
_فکر می کنی یه جعبه شیرینی بسه!.... کم میاد.... بهتره به جای شیرینی کل پایگاه رو غذا بدیم... مثلا آب گوشت.
_آب گوشت!.... یک دفعه می خوای چایخونه بزنیم تو پایگاه.... منطقه جنگیه!... آب گوشت بدیم.
و باز زد زیر خنده.
حرصم گرفت. برخاستم و با همان چادر سفید روی سرم، با همان بلوز فیروزه ای که خاله طیبه برایم دوخته بود، سمتش رفتم و گفتم :
_خیلی بد مسخره ام می کنی..... اون از لقب چارلی چاپلینی که یه بار من اشتباهی گفتم و تو هی تو سرم کوبیدی.... اینم از پیشنهادم.
دو زانو، با فاصله از او نشستم که روی زانوی سالمش برخاست و گفت :
_دور از جون شما.... من کی زدم تو سر شما..... اصلا من فدای سر شما.
و بعد در یک حرکت عجیب، روی سرم را، روی چادر سفیدم را بوسید.
آب شدم از خجالت. سر انداختم به زیر و او هم نشست دوباره سر جایش.
انگار این یک حرکت هیجانی، بیش نبود.
زیرا باز از خجالت سرخ شد و ریز خندید.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀