هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
دےماهعجیب
بوےحاجقاسمرومیده💔..!↷
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
╔═════ ೋღ
ღೋ ═════╗
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
❤️
عاشقان را گر چه درباطن،جهانی دیگرست
عشقِ آن دلدار ما را،ذوق و جانی دیگرست
سینههای روشنان بس غیبها دانند، لیک
سینه ی عشاق اورا،غیب دانی دیگرست...
#مولانا
🌸🍃
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری📱
حرمو
دوست دارم...💔
#نشـرپـیامصـدقهجـاریهاست💯
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#اےواےمادر...💔😭
بین جارو زدنش بازویش از کار افتاد
وسط کار نگاهش سوے مسمار افتاد
#لعناللهقاتلیڪيافاطمةالزهراءۜ🔥
🥀⃟🕯 𝒮𝓉𝑜𝓇𝓎_ 𝑀𝒶𝓏𝒽𝒶𝒷𝒾 🍂⃟ 🖤╔═════
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
میگفت:
خدایا ما را با آدمهایِ، بیوفا
بیمعرفت، رفیق نیمهراه، دروغگو
بیتفاوت، نمکنشناس، بدقول
در هیچ مسیری همراه نکن، خیلی خستهایم!😔
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷دراین روز زیبا
جانتان را
🌷به آسمان عشق
پرواز دهید
🌷ریههاتان را از
اکسیژن مهربانی پرکنید
🌷و از موهبت زندگی لذت ببرید
🦋امروزتون مملو از آرامش🦋
#داستانڪ
🌟راننده در دل شب برفی راه راگم کرد،
و بعد از مدتی ناگهان موتورش خاموش شد...
همان جا شروع کرد به شکایت از خدا
که خدایا پس تو آن بالا چه کار میکنی که
به کمک من نمیرسی؟و از همین
قبیل شکایات...
🌟چون خسته بود,خوابش برد
و وقتی صبح از خواب بلند شد,
از شکایت های دیشب اش شرمنده شد,
چون موتورش دقیقآ نزدیک یگ پرتگاه
خطرناک خاموش شده بود و اگر چند قدمی
دیگر میرفت امکان سقوط اش بود!!!
✨✨👈به "خداوند کریم و رحیم" اعتماد داشته
باشیم.اگر خداوند دری🚪را می بندد.
دست از کوبیدنش بردارید.
✨✨هر چه در پشت آن بود قسمت شما نبود.
به این بیندیشید که او ان در را بست
چون می دانست ارزش شما بیشتر از
ان است!!!
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
و سلام بر او که می گفت:
«اگر تمام علمای جهان یک طرف باشند
و مقام معظم رهبری یک طرف،
مطمئناً من طرفِ
آیت اللّٰه خامنه ای میروم»
#شهیدحاجقاسمسلیمانی♥️🕊
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_417
یوسف رفت بی خداحافظی!
و من ماندم با همان روسری زبرجدی... با همان نامه ای که هر وقت دلم تنگ می شد، باز از اول، کلمه به کلمه اش را می خواندم و هم لبخند و هم اشک با هم روی صورتم می نشست.
اما یوسف آنقدر هم بدقول نبود و لااقل به قولی که در نامه اش گفته بود، عمل کرد.
دو روز بعد از رفتنش، زنگ زد.
خاله طیبه گوشی را برداشت و تا یک الو گفت، عمدا صدایش را بلند کرد.
_عه یوسف تویی!
نگاهم یک لحظه سمت خاله رفت اما با حالت قهر، باز سرگرم کوک زدن همان لباسی شدم که خاله قصد کرده بود برای مراسمم بدوزد.
_خب چه خبر؟ خودت خوبی؟.... فرشته هم خوبه... همین جاست.
و خاله فکر می کرد حتما نگاهش می کنم اما وقتی خونسردی مرا دید که اصلا عجله ای برای کنار گذاشتن آن لباس یا گرفتن گوشی از دستش ندارم، ناچار شد بگوید:
_فرشته جان... یوسفه.
و من هم بلند عمدا گفتم:
_بهش بگید من باهاش حرفی ندارم.
خاله به جای یوسف حرص می خورد.
_بی خود... خودتو لوس نکن... بیا دیگه.
_بهش بگید خوب زدی زیر قولت... باهات حرفی ندارم.
خاله ناچار شد با کف دستش، جلوی گوشی را بگیرد.
_فرشته ی گیس بریده... بیام یه نیشگون حسابی ازت می گیرم... دختر، این بچه کلی راه به خاطر تو اومده که بهت زنگ بزنه... بلند شو بیا دیگه چشم سفید!
ناچار برخاستم و گوشی را از خاله گرفتم اما سکوت کردم.
خاله که سکوتم را دید ناچار با حرص بلند گفت :
_یوسف جان، گوشی دست فرشته است ولی لج کرده حرف نمی زنه تو حرف بزن پسرم.
و بعد با حرص یک نیشگون از بازویم گرفت و رفت.
_فرشته!.... دیگه با من حرف نمی زنی؟!... دلت میاد آخه؟.... می رم پایگاه، اون وقت یه بمب می خوره وسط پایگاه و....
نشد... قفل زبانم روی همان کلمه ی «بمب» باز شد.
_خدا نکنه....
_جان خدا نکنه گفتنت خانم.... خوبی؟
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تــٰاعشقنیایدجمعہحالشنگراناست..!
#اللهمعجللولیکالفرج:)
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در سپاه امیرالمومنین خیلی آدم بود
اما مالک یک چیز دیگری بود...
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
بعدازشهادت آقا محسن ؛
دیدم علی همش میوفته!
میخواستم ببرمش دکتر...
شب محسن اومد تو خوابم بهم گفت :
خانم!علی چیزیش نیست🙂💔
منو میبینه میخواد بغلم کنه نمیتونه!🥺
+بهنقلازهمسرشهید
#شهیدانه
#شهیدمحسنحججی
➺!🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_418
باز سکوت کردم و گرچه نیمچه لبخندی کنج لبم بود اما حرص دادنش عجیب آرامم می کرد.
_باز که جوابمو نمیدی!.... ناچار می شم ادامه ی افتادن بمب رو بگما..... بگم؟
سکوت کردم. این بار لبانم را محکم روی کلمه ی «بمب» بهم دوختم که نامرد، جور دیگری تلافی کرد!
_الهی یوسفت شهید بشه خیال تو راحت.
اصلا توقع نداشتم همچین حرفی بزند!
با شنیدن این حرفش، با بغض گفتم:
_خیلی بدجنسی.... زنگ زدی از این حرفا بزنی و حالمو بد کنی؟
فوری گفت :
_ببخشید.... ببخشید.... الان درستش می کنم... الهی یوسفت از خستگی شهید بشه هر شب و تا صبح به کل بخوابه.... خوبه؟
هنوز دلخور بودم که باز صدایش را ذره ذره به خورد جان دلتنگم ریخت.
_حرف نزنی، می زنم یوسفتو شهید می کنما.
_بسه.... خوب یه چیزی یاد گرفتی هی می گی.... تو اصلا مگه کار نداری؟ مگه نگفتی کل پایگاه منتظر تو هستن؟... خب برو دیگه... برو به کارت برس... خداحافظ.
گوشی را گذاشتم که باز خاله مثل تیر از کمان رها شده، سر رسید.
_این چه وضع حرف زدنه!.... بیچاره به خاطر تو اومده مخابرات... اون وقت تو باهاش این جوری حرف می زنی؟
سرم را کج کردم و دقیق به خاله خیره شدم.
_شما باز گوش واستادی؟!
_جواب منو بده.
_شما جواب منو بده.... گوش واستادی دیگه خاله.... وگرنه از کجا می دونی چطور حرف زدم؟
خاله با همان اخمهایی که روی صورت داشت کمی سرش را پائین گرفت.
_خب شنیدم دیگه.
_خیلی طرف یوسف هستی ها!.... از شما هم دلخورم.
_خودتو لوس نکن.... اون بچه رو مظلوم گیر آوردی، هی می تازونی؟
نشستم پای کار لباسم و گفتم:
_فقط وای به حالش اگه یه بلایی سرش بیاد...
و بعد خودم هم بغض کردم.
_خدا نکنه....
همین که خدا نکنه گفتم، نگاه خاله رنگ باخت.
_فکر بد نکن فرشته جان... بسپارش دست خدا... براش آیةالکرسی بخون.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
38.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روایتگری درگلزارشهدای تهران❤️😍
از شهیدادواردو آنیلی💚
و سلام بر او که می گفت:
«اگر تمام علمای جهان یک طرف باشند
و مقام معظم رهبری یک طرف،
مطمئناً من طرفِ
آیت اللّٰه خامنه ای میروم»
#شهیدحاجقاسمسلیمانی♥️🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷دراین روز زیبا
جانتان را
🌷به آسمان عشق
پرواز دهید
🌷ریههاتان را از
اکسیژن مهربانی پرکنید
🌷و از موهبت زندگی لذت ببرید
🦋امروزتون مملو از آرامش🦋
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
#پروفایلطورے🖼✨
#پسرونـهـ
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━~~~~┓
-- 🇵 🇷 🇴 🇫 🇮 🇱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اشاره حاج مهدی رسولی به حاج قاسم سلیمانی در حضور رهبرمعظم انقلاب و اشکهای حضرت آقا...♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تــٰاعشقنیایدجمعہحالشنگراناست..!
#اللهمعجللولیکالفرج:)
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_419
و می گذشت روزها به سرعت.
یوسف هر یک روز در میان زنگ می زد و نمی گذاشت از شدت دلتنگی یا فکر و خیال، نگران شوم و حالم بد.
خاله طیبه و خاله اقدس هم افتاده بودند دنبال کارهای من و یوسف.
تشک بار کردند، پتوها را ملحفه کردند. خاله طیبه، لباسم را دوخت و من دور آستین هایش را کمی پولک دوزی کردم.
خاله اقدس هم یک قواره چادری سفید رنگ دیگر برایم آورد و خاله طیبه برایم برش زد.
همه ی کارها انجام شد تا همان هفته ای که قرار بود یوسف بیاید.
و من باز دلشوره گرفتم. یاد و خاطره ی گذشته ها نمی گذاشت آرام باشم.
مدام وسوسه ها و افکار منفی می خواستند مرا ناامید کنند.
اما با آمدن یوسف، نفس دوباره به سینه ام برگشت.
با همه ی دلتنگی ام برایش، اما این بار خودم را در آغوشش رها نکردم.
وقتی از پشت در پرسیدم:
_کیه؟
و او باز مثل دفعات قبل جواب داد:
_یک عاشق دل خسته....
در خانه را باز کردم اما دستانم را در هم، مقابل خودم گره زدم که دور گردنش آویز نشوند.
_سلام فرشته خانم خودم.... دیدی صحیح و سالم برگشتم؟
به سردی جواب سلامش را دادم و گفتم :
_خب خدا رو شکر....
چرخیدم و یک قدم از او فاصله گرفتم که برگردم سمت خانه که نگذاشت.
مرا ما بین دستانش گرفتار کرد.
_فرار نداریم فرشته خانم..... دلخور نباش دیگه... در عوضش یه ماه بهم مرخصی ازدواج دادن.
پشتم به او بود و او سرش را تا کنار صورتم خم کرده بود که پرسیدم:
_واقعا؟!
_واقعا.... اگه نبخشیدی، می رم.... بخشیدی یا نه؟
به جای خنده ای بلند، لبانم را جمع کردم و گفتم :
_بخشیدم....
و از همان روز، رنگ خوش رنگ عاشقی، روی روزهای زندگی ام زده شد.
به خاطر اصرار من و یوسف، مراسم ما خیلی ساده برگذار شد.
ما که کسی را نداشتیم جز چند تن از همسایه ها و خانواده ی آقای تسلیمی و خاله اقدس هم چند تا مهمان داشت که چون باید از شهرستان می آمدند، از خیلی قبل دعوت کرده بود اما همگی فقط آرزوی خوشبختی کرده بودند و تمام.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀