01_Mostanade_Soti_Shonood_Part1_Aminikhaah.ir.mp3
21.99M
🎙 مستند صوتی #شنود
📀 فصل ۲ قسمت ۱ - بخش اول
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔶تو جات تولشڪر امام زمان( عجل الله) کجاست؟؟
╔═════ ೋღ
ღೋ ═════╗ پروفـــــ...مذهبی...ـــــایل
آیتاللهشاهآبادی:
وقتی با امام زمانت حرف میزنی یا درددل میکنی،
دیدی حالت عوض شد بدان که وصل شدی به آقا 🕊
#السݪامعلیڪیاصاحبالزمان 💛
╔═════ ೋღ
ღೋ ═════╗ پروفـــــ...مذهبی...ـــــایل
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_421
مراسم ساده ی ما با خیلی از مراسم های دیگر فرق داشت.
ما حتی ماشین عروس هم نداشتیم!
فهیمه خیلی غر غر کرد که دیگه اینقدر هم نباید ساده می گرفتم اما برای من کافی بود.
نمی خواستم این دفعه هم مثل دفعه ی قبل باشد که کارت پخش کردیم، لباس عروس دوختم و همه چی یک دفعه به عزا تبدیل شد.
همین تفاوت مراسم ما، خودش دلم را کمی قرص می کرد که این دفعه با دفعهی قبل فرق دارد و داشت.
مراسم به خوبی تمام شد.
همه مهمانان رفتند و خاله اقدس جلوی پای ما گوسفندی کشت و با ورود ما کلید خانه را به یوسف داد.
و قرآن آورد و ما را از زیر قرآن رد کرد.
همه رفتند و سکوت در خانه ی جدید حاکم شد.
یوسف جلوتر از من رفت و در خانه را برایم باز کرد.
_بفرمایید خانم....
لبخندی زدم و آهسته آهسته از پله ها بالا رفتم. به خاطر دود اسپند درون حياط کمی نفسم تنگ شده بود که مجبور به زدن یک پاف از اسپری ام شدم.
تا صدای پاف اسپری ام را یوسف شنید، پرسید :
_خوبی؟.... نیاز به کپسول اکسیژن داری؟.... بذار تا بقیه نرفتن با آقا یاسر کپسول رو بیارم....
با صدایی گرفته گفتم:
_نه... تو رو خدا نه.... الان می گن این عروس آسمیه....
یوسف جدی نگاهم کرد.
_خب بگن... نه اینکه داماد سالمه... پای داماد هم شَله.
_نه.... بذار فردا از خونه ی خاله طیبه میاریم.
یوسف هم منصرف شد. چادر سفیدم را تا زدم که یوسف کت سورمه ای اش را در آورد و گفت :
_علاءالدین رو از صبح روشن کردم که تا شب خونه گرم بشه.... سردت که نیست؟
_نه....
خندید! متعجب نگاهش کردم.
_به چی می خندی؟!
_به خودمون.... یاد اون شبی افتادم که دنبالم اومدی پایگاه که بگی سوتفاهم شده... بگی که جوابت بله است... همون شبی که اومدی ازم خواستگاری کردی.
_خواستگاری!!... من از تو خواستگاری کردم؟!
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را
از بلاها، سختیها،
مصیبتها و گرفتاریها
خدایا خودت پناه و
تسڪینِ دردهایشان باش
خدایا دلشوره و دلواپسے را
از ڪشور ما دور ڪن
آمیـــن
🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐سلام و درود بر تو ، صبحت دل انگیز
🌼درود من به صبح
🌺به این طلوع قشنگ ، به آفتاب و نسیم
🌼به این شروع قشنگ ، به زیبایی این فصل
🌺درود من به هوا ، به باغ و دشت و دمن
🌼به شاخه های درختان سر سبز
🌺صبح زیباتون پر امید و پر نشاط
گفتمخیلیگناهکردم
-گفتهنوزباروضہیمادرگریہمیکنی؟
+گفتمآرھ
-گفتپسهنوزراهبرگشتدارۍ💔
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
گفتم باید به من بگی!
راهکار این قضیه چیه؟
قضيهی شهادت
یه نگاهی به من کرد و گفت:
راهکارش اشکه، اشک:)💔
+حاجقاسم
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
«🖤🥀 »
بِسمِرَبِحـاجقـاسـم|❁
آسمــانی شدی به نیت عشــق
عشق هم پرچم علمــدار است
مینویسیـم روی هر قــلبــــی
یک دلاور همیشه سردار است..!
🥺¦↫#بہوقتدلتنگی
🥀¦↫#شهادتحاجقاسم
🖤¦↫#سومینسالگردشهادتحاجی
💔¦↫#جانفدا
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
«🖤🥀 »
بِسمِرَبِحـاجقـاسـم|❁
شب میرود و عطر سحر میگردیم
در صبــح ظهـــور یــار برمیگردیـم
غم نیست که قاسم سلیمانی رفت
ما را بکشیـد که زنــده تر میگردیم..
🖤¦↫#حاجقاسم
🥀¦↫#شهادتحاجقاسم
🥺¦↫#جانفدا
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
« 💛✨»
بسمربعلـے"؏
رزقمــــــارابرســــانیدزبازارنجــــف
ازهمانسفرهکهنعمتبهگدامیبخشند..
💛¦↫#السلامعلیڪیاامیرالمومنین
✨¦↫🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
«♥️🌸 »
بِـسـمِرَبِّالحـسـیـن|❁
گفتۍبسندھڪنبھخيالۍزِوصلِما
مارابھغيرازينسخنۍدرخيالنيست..!
♥️¦↫#صلےاللهعلیڪیااباعبدللھ
🌸¦↫#اربابـمـحسـینجـان
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_422
با بد جنسی باز گفت :
_آره دیگه.... با خودت گفتی الانه یوسف بره خط مقدم شهید بشه و من بی خواستگار بمونم.... برم تا نرفته بهش بگم بیا منو بگیر.
با آنکه می دانستم دارد شوخی می کند اما بدجور دلخور شدم.
نفسم هم به خاطر دود اسپند گرفته بود که با حرفهای یوسف و کمی عصبانیت ، حالم بدتر شد!
_دوست دارم به بچه هامون بگم... مامانتون اونقدر عاشقم بود که اومد وسط پایگاه از من خواستگاری کرد.
اسپری ام را باز دستم گرفتم و قبل از زدن با حرص و عصبانیت گفتم:
_اصلا... از این شوخیت.... خوشم نیومد....
صدای گرفته ام یا نفس های بریده ام، کدام توجه اش را جلب کرد نمی دانم.
فوری مقابل منی که روی زمین، کنار همان علاءالدین روشن نشسته بودم، نشست و پای مصدومش را دراز کرد.
_فرشته!..... الان واسه همین نفست گرفته؟!.... من که چیزی نگفتم.... شوخی کردم فقط!
آن شب زیادی دل نازک شده بودم، شاید از دوری خاله طیبه بود.
اشکی از چشمم افتاد و بریده بریده گفتم :
_این جوری که تو می گی..... انگار اصلا.... منو نمی خواستی..... انگار.... با درخواست من... راضی شدی.... و...
نگذاشت حتی ادامه ی حرفم را بزنم، اسپری را از من گرفت و گفت:
_به خدا من عاشقت شدم.... به خدا من ازت خواستگاری کردم.... به همه هم می گم.... همه اصلا می دونن.... تو رو جان یوسف... به خاطر یه شوخی این جوری گریه نکن فرشته جان..... اینو بزن... بزن نفست بالا بیاد... اینقدر امروز دود اسپند خوردی که صدات گرفته.
خودش برایم اسپری را زد و من نفسم را به همراه گاز اسپری به ریه فرستادم.
نفس بلندی کشیدم که دست دراز کرد و اشکانم را پاک.
_ببینم چشماتو فرشته خانم.
نگاهش کردم. چه لبخند قشنگی زد و آرام زمزمه کرد:
_یوسف عاشقت شد... یوسف دلش لرزید.... این اولین باره که زلیخا دلبری نکرد... اما یوسف دلش رفت!
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_423
آن شب دیرتر از هر شب خوابیدم.
ولی.... اولین شب شروع زندگی مشترکمان با اعتراف قشنگ یوسف، خاطره انگیز شد!
فردای آن روز، با سر و صدای ریزی بیدار شدم.
یوسف داشت علاالدین را نفت می کرد که چشم گشودم.
کمی نگاهش کردم. زیر لحاف گرم و نرمی که تا گردن روی خودم کشیده بودم، چیزی از سرما احساس نمی شد.
علاءالدین را کم کرد و کتری استیلی روی آن گذاشت.
بعد سمت آشپزخانه رفت. نمی دانم دنبال چی می گشت و با صدای تق تق ریزی که به شیشه ی در ورودی خورد، خودش را لنگ لنگان سمت در رساند.
_سلام... صبح بخیر.... اینو خاله طیبه فرستاده.
_سلام... دستش درد نکنه... چقدر زحمت کشیده!
_فرشته خوابه؟
_آره....
_خب پس، کاسه ی کاچی رو بذار روی کتری تا گرم بمونه.
_چشم....
_ناهار هم بیایید پایین.... شامم دعوت خونه ی خاله طیبه شدیم.
_به به.... اگه می دونستم ازدواج اینقدر خوبه زودتر زن می گرفتم.
صدای خنده ی خاله اقدس را شنیدم.
_قربونت برم مادر.... ان شاء الله به زودی زود وقتی بابا شدی می فهمی که خیلی زودتر از اینا باید ازدواج می کردی و دل من پیرزن رو شاد.
نفس پُری کشید و گفت:
_هنوزم جوونم ولی..... نه؟!
_بگیر سینی رو از دستم جَوون.... کمرم شکست!
_آخ آخ... ببخشید... یادم رفت.... شما هم بیایید صبحانه.
_ما خوردیم.... از سر صبح با طیبه داریم کله پاچه و سیرابی پاک می کنیم، گوشت قسمت بندی می کنیم، ناهار ظهر رو گذاشتم الان دیگه وقته ناهاره نه صبحونه.
و یوسف با شرمندگی سر پایین انداخت.
_خب بله.... ببخشید دیگه ما یه کم خوابآلو هستیم.
_فرشته رو هم کم کم بیدار کن صبحانتون رو بخورید... حیفه از دهن بیافته.
_چشم... چشم....
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«💔🥀 »
افکند آتشی به دل و جان خاص و عام
ای جان فدا نموده که جان هافدای تو:)💔
🎞¦↫#استوری
💔¦↫#حاجقاسم
🥀¦↫#شهادتحاجقاسم
🥺¦↫#جانفدا
‹›🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
« 💔🕊»
حـآجقـٰاسمدلمـٰانبـَرا؎قـَدمزدنهآ؎بـٰاصلآبتـَت
بـَرخآڪریزهـٰا؎جبهہمقـٰاومتتـَنگشده..!
-¹روزتـآسـآلگردشهآدتِحـآجۍ
💔¦↫#بہوقتدلتنگی
🕊¦↫#حاجقاسم
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
«♥️🖐🏻 »
♡أَلسَّلامُعَلَیکَیاعَلۍاِبنِموسَۍأَلࢪّضآ♡
♥️¦↫#وعدھعاشقۍ²⁰
🖐🏻¦↫#بھوقتمشھدشآھسلامــعلیڪ
›🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را
از بلاها، سختیها،
مصیبتها و گرفتاریها
خدایا خودت پناه و
تسڪینِ دردهایشان باش
خدایا دلشوره و دلواپسے را
از ڪشور ما دور ڪن
آمیـــن
🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«🖤🕊»
سحرگـاهِۍدرخوابتلـخمۍدیدیـم
خبردادنـدازبغـدادبوۍقـنـدمۍآیـد..!
💔¦↫#بہوقتدلتنگی
🥺¦↫#جانفدا
🥀¦↫#حاجقاسم
🕊¦↫#شهادتحاجقاسم
🖤¦↫#سومینسالگردشهادتحاجی
‹›🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐سلام و درود بر تو ، صبحت دل انگیز
🌼درود من به صبح
🌺به این طلوع قشنگ ، به آفتاب و نسیم
🌼به این شروع قشنگ ، به زیبایی این فصل
🌺درود من به هوا ، به باغ و دشت و دمن
🌼به شاخه های درختان سر سبز
🌺صبح زیباتون پر امید و پر نشاط
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
دࢪآرزوے شــهـــادت³¹³ - @SHOHADASHARMANDEH313.mp3
4.14M
«🖤🎙»
ضربانحرم...
🎙¦↫#سیدرضانریمانی
🖤¦↫#حاجقاسم
🕊¦↫#سومینسالگردشهادتحاجی
‹›🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
«♥️🖐🏻 »
♡أَلسَّلامُعَلَیکَیاعَلۍاِبنِموسَۍأَلࢪّضآ♡
♥️¦↫#وعدھعاشقۍ²⁰
🖐🏻¦↫#بھوقتمشھدشآھسلامــعلیڪ
‹›🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به حاج قاسم گفتن:
شما یه چیزی به حاج محمود کریمی بگید که
به کمحجابها تذکر بده
حاج قاسم گفت...؟
#جانفدا
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_424
در شیشه ای ورودی که بسته شد، باز زیر چشمی یوسف را نگاه کردم. سفره ی صبحانه را پهن کرد و سینی که خاله طیبه فرستاده بود را روی سفره گذاشت.
بعد آرام برخاست و سمت من آمد که باز خودم را به خواب زدم.
دلم خواست فکر کند هنوز خوابم تا ببینم اولین صبح زندگیمان، چگونه مرا بیدار می کند؟!
نشست بالای سرم. لحاف ضخیم و بزرگ رویم را کمی کنار زد و دستی به صورتم کشید.
_فرشته خانم.... خانم جان.... عروس خانم....
موهایم را آرام از زیر روسری که بسته بودم چنان با آرامش نوازش می کرد که داشت باز خوابم می گرفت.
_بیدار نمی شی؟!
همانطور چشم بسته گفتم:
_بله....
_جان بله.... صبح بخیر... سر ظهره.
چشم باز کردم و نگاهش. لبخندی به لب آورد و چشمان سیاهش را به من دوخت.
_صبحتون بخیر فرشته خانم.
_صبح شما هم بخیر....
_خاله طیبه شرمنده کردند ما رو... یه طبق صبحانه فرستادن... نمی خوای بلند شی یه نگاهی به این طبق بندازی؟
نیم خیز شدم و نگاهی به سفره ای که پهن کرده بود انداختم.
_خوابم میاد....
_شما که تو پایگاه سحر خیز بودی!
نشستم روی تشک نرم و لحاف را پس زدم.
_بله... اونجا فرمانده تو سنگر خودشون بودن اما دیشب فرمانده بالای سر بنده بودن و کلی حرف داشتن برای گفتن....
خندید.
_بله فرمانده بالاخره توانستند بعد از کلی حرف ، با یک حرکت فوق سری، دل یک فرشته خانمی را بدست بیاورند و....
سرم را پایین گرفتم و خط خنده ام را با خجالتی بی دلیل، روی لبم کور کردم.
برخاستم ناچار.... پاگرد بین پله ها تنها یک توالت داشتیم که تشت و لگن حمام را هم خاله طیبه آنجا گذاشته بود.... خاله طیبه که می گفت، گاهی همین جا هم می شود یه لیفی زد.
آن زمان همه ی خانه ها حمام نداشتند و همه به حمام بیرون می رفتند.
خاله راست می گفت، تازه بعد از ازدواج بود که فهمیدم می شود با یک کتری آب جوش در همان دستشویی پاگرد، روی چهارپایه نشسته و لااقل آبی به بدن زد. درست مثل همان روز برای نماز صبح!
همانجا روی روشویی اش، آبی به صورتم زدم و برگشتم.
یوسف دو لیوان چای ریخت و بعد گفت :
_کاچی سفارشی برای شما....
باز سر به زیر، نگاهم را به کاچی دوختم و سکوت کردم.
_ناهار مهمان مادر جان... شب هم مهمان خاله خانم.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀