eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 مراسم ساده ی ما با خیلی از مراسم های دیگر فرق داشت. ما حتی ماشین عروس هم نداشتیم! فهیمه خیلی غر غر کرد که دیگه اینقدر هم نباید ساده می گرفتم اما برای من کافی بود. نمی خواستم این دفعه هم مثل دفعه ی قبل باشد که کارت پخش کردیم، لباس عروس دوختم و همه چی یک دفعه به عزا تبدیل شد. همین تفاوت مراسم ما، خودش دلم را کمی قرص می کرد که این دفعه با دفعه‌ی قبل فرق دارد و داشت. مراسم به خوبی تمام شد. همه مهمانان رفتند و خاله اقدس جلوی پای ما گوسفندی کشت و با ورود ما کلید خانه را به یوسف داد. و قرآن آورد و ما را از زیر قرآن رد کرد. همه رفتند و سکوت در خانه ی جدید حاکم شد. یوسف جلوتر از من رفت و در خانه را برایم باز کرد. _بفرمایید خانم.... لبخندی زدم و آهسته آهسته از پله ها بالا رفتم. به خاطر دود اسپند درون حياط کمی نفسم تنگ شده بود که مجبور به زدن یک پاف از اسپری ام شدم. تا صدای پاف اسپری ام را یوسف شنید، پرسید : _خوبی؟.... نیاز به کپسول اکسیژن داری؟.... بذار تا بقیه نرفتن با آقا یاسر کپسول رو بیارم.... با صدایی گرفته گفتم: _نه... تو رو خدا نه.... الان می گن این عروس آسمیه.... یوسف جدی نگاهم کرد. _خب بگن... نه اینکه داماد سالمه... پای داماد هم شَله. _نه.... بذار فردا از خونه ی خاله طیبه میاریم. یوسف هم منصرف شد. چادر سفیدم را تا زدم که یوسف کت سورمه ای اش را در آورد و گفت : _علاءالدین رو از صبح روشن کردم که تا شب خونه گرم بشه.... سردت که نیست؟ _نه.... خندید! متعجب نگاهش کردم. _به چی می خندی؟! _به خودمون.... یاد اون شبی افتادم که دنبالم اومدی پایگاه که بگی سوتفاهم شده... بگی که جوابت بله است... همون شبی که اومدی ازم خواستگاری کردی. _خواستگاری!!... من از تو خواستگاری کردم؟! 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀