📖 کتاب "در جستجوی نور" روایتی از #شهید_محمدرضا_رسولی
☑️ این کتاب شامل خاطرات، کرامات و زندگینامه شهید رسولی میباشد.
این کتاب به همت کمیته جستجوی مفقودین ستاد کل نیروهای مسلح منتشر گردید و در راهیان نور ۹۴-۹۵ در اختیار زائرین و کاروانهای راهیاننور قرار گرفت.
📥 دریافت فایل pdf کتاب 👇
http://www.tafahoseshohada.ir/fa/news/2254/
🌹اینجارمعراج شهداست 👇
@tafahoseshohada
- ناشناس.mp3
1.12M
🔸️یار بی ادعای مهدی فاطمه عج شو‼️
🔸️چرا نمیتونیم به امام زمان عج برسیم🖊
🔸️چه کسی به امام خودش میرسه‼️
💖🌹@abasaleh_12🌹💖
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت : 1⃣7⃣1⃣
#فصل_پانزدهم
می دانستم این بار خودش هم خیلی خوشحال نیست. اما می گفت: «خوشحالم. خدا بزرگ است. توی کار خدا دخالت نکن. حتماً صلاح و مصلحتش بوده.»
بالاخره سنگر آماده شد؛ یک پناهگاه کوچک، یک، در یک و نیم متری. با خوشحالی می گفت: «به جان خودم، بمب هم رویش بخورد طوری اش نمی شود.»
دو سه روز بعد رفت، اما وقتی روحیه و حال مرا دید، قول داد زود برگردد.
این بار خوش قول بود. بیست روز بعد برگشت. بیشتر از قبل محبت می کرد. هر جا می رفت، مهدی را با خودش می برد. می گفت: «می دانم مهدی بچه پرجنب و جوشی است و تو را اذیت می کند.» یک روز طبق معمول مهدی را بغل کرد و با خودش برد؛ اما هنوز نرفته صدای گریه مهدی را از توی کوچه شنیدم. با هول دویدم توی کوچه. مهدی بغل صمد بود و داشت گریه می کرد. پرسیدم: «چی شده؟!»
گفت: «ببین پسرت چقدر بلا شده، در داشبورد را باز کرده و می خواهد کنسرو بخورد.»
گفتم: «خوب بده بهش؛ بچه است.»
مهدی را داد بغلم و گفت: «من که حریفش نمی شوم، تو ساکتش کن.»
گفتم: «کنسرو را بده بهش، ساکت می شود.»
گفت: «چی می گویی؟! آن کنسرو را منطقه به من داده بودند، بخورم و بجنگم. حالا که به مرخصی آمده ام، خوردنش اشکال دارد.»
ادامه دارد...✒️
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
1_141899038.mp3
2.79M
حتما گوش کنید☝️
.
بسیار زیـبا و شـنیدنی👌
.
📥چـرا خـدا رو شـکر نمـیکنیم؟!
استاد #دارستانی
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت : 2⃣7⃣1⃣
#فصل_پانزدهم
مهدی را بوسیدم و سعی کردم آرامَش کنم. گفتم: «چه حرف هایی می زنی تو. خیلی زندگی را سخت گرفته ای. این طورها هم که تو می گویی نیست. کنسرو سهمیه توست. چه آنجا، چه اینجا.»
کنسرو را دور از چشم مهدی از توی داشبورد درآورد و توی صندوق عقب گذاشت.
گفت: «چرا نماز شک دار بخوانیم.»
ماه آخر بارداری ام بود. صمد قول داده بود این بار برای زایمانم پیشم بماند؛ اما خبری از او نبود. آذرماه بود و برف سنگینی باریده بود. صبح زود از خواب بیدار شدم. بی سر و صدا طوری که بچه ها بیدار نشوند، یک شال بزرگ و پشمی دور شکمم بستم. روسری را که صمد برایم خریده بود و خیلی هم گرم بود، پشت سرم گره زدم. اورکتش را هم پوشیدم. کلاهی روی سرم گذاشتم تا قیافه ام از دور شبیه مردها بشود و کسی متوجه نشود یک زن دارد برف پارو می کند. رفتم توی حیاط. برف سنگین تر از آنی بود که فکرش را می کردم. نردبان را از گوشه حیاط برداشتم و گذاشتم لب پشت بام. دو تا آجر پای نردبان گذاشتم. با یک دست پارو را گرفتم و با آن یکی دستم نردبان را گرفتم و پله ها را یکی یکی بالا رفتم. توی دلم دعادعا می کردم یک وقت نردبان لیز نخورد؛ وگرنه کار خودم و بچه ساخته بود. بالاخره روی بام رسیدم. هنوز کسی برای برف روبی روی پشت بام ها نیامده بود.
ادامه دارد...✒️
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
#در_خانه_بمانیم
🏠🏠🏠 درخانه بمانیم 🏠🏠🏠
✅ سرگرمی🌷تست ضرب المثل
۱-🐓🏡🦆
۲-🐟🌊🆒
۳-💧💧💦🌊
۴-🐥🍁🔢
۵-🏢?🐭👂
۶-🐭⚫❌🧹
۷-🐍☘❌⚫☘
۸-🐘❓🇮🇳
۹-🐏⚰🍃🍈🥒
۱۰-👩🍳👨🍳🥣🍚🍵❌
۱۱-🐪👁 👁❌
۱۲-😋🐍⚫✅
۱۳-👤🦚🇮🇳
۱۴-🦊👁🥟
۱۵-👦🏫❌🚶♂📅✅
۱۶-🤚🤝🤚🤝
۱۷-👦🏘❄⬆
خودتونو به چالش بكشيد و جواب بديد🙏🏻👌🏻
کیا میتونن هر ۱۷ مورد ضرب المثل بالا رو پاسخگو باشن؟🙂
یه سرگرمی حسابی 👌
😀😀😀
#ضریب_هوش
#سرگرمی
#ضرب_المثل
#شاد_باشید ☺️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴لحظات منتشر نشده از حال و هوای داخل هواپیمای حامل پیکر شهید سلیمانی، از مداحی سیدرضا نریمانی در هواپیما تا خوشآمد گویی برج مراقبت به سردار...
#یا_ذبیح_العطشان
🌹محفل شهدا🌹
🍁 @pare_parvaz
#السلام_ایها_غریب
آقاجانم...
لڪنتِ شعر و
پریشانے و جنجالِ دلم
چه بگویم ڪه ڪمے خوب
شود حالِ دلم..؟💔
اللهم عجل لولیڪـــ الفرج💚
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
❀•┈••❈✿🦋✿❈••┈•❀
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت : 3⃣7⃣1⃣
#فصل_پانزدهم
خوشحال شدم. این طوری کسی از همسایه ها هم مرا با آن وضعیت نمی دید.
پارو کردن برف به آن سنگینی برایم سخت بود. کمی که گذشت، دیدم کار سنگینی است، اما هر طور بود باید برف را پارو می کردم. پارو را از این سر پشت بام هل می دادم تا می رسیدم به لبه بام، از آنجا برف ها را می ریختم توی کوچه.
کمی که گذشت، شکمم درد گرفت. با خودم گفتم نیمی از بام را پارو کرده ام، باید تمامش کنم. برف اگر روی بام می ماند، سقف چکّه می کرد و عذابش برای خودم بود. هر بار پارو را به جلو هل می دادم، قسمتی از بام تمیز می شد. گاهی می ایستادم، دست هایم را که یخ کرده بود، جلوی دهانم می گرفتم تا گرم شود. بخار دهانم لوله لوله بالا می رفت. هر چند تنم گرم و داغ شده بود، اما صورت و نوک دماغم از سرما گزگز می کرد. دیگر داشت پشت بام تمیز می شد که یک دفعه کمرم تیر کشید، داغ شد و احساس کردم چیزی مثل بند، توی دلم پاره شد. دیگر نفهمیدم چطور پارو را روی برف ها انداختم و از نردبان پایین آمدم. خیلی ترسیده بودم. حس می کردم بند ناف بچه پاره شده و الان است که اتفاقی برایم بیفتد. بچه ها هنوز خواب بودند. کمرم به شدت درد می کرد. زیر لب گفتم: «یا حضرت عباس! خودت کمک کن.» رفتم توی رختخواب و با همان لباس ها خوابیدم و لحاف را تا زیر گلویم بالا کشیدم.
ادامه دارد...✒️
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
#خاطرات_شهید
💠همسایه بهشتی
●قبل از عملیات کربلای 8، با گردان رفته بودیم مشهد.یک روز صبح دیدم سید احمد از خواب بیدار شده، ولی تمام بدنش می لرزید. گفتم:«چی شده؟» گفت: «فک می کنم تب و لرز کردم.»
●بعد از یکی دوساعت، به من گفت: «امروز حتماً باید بریم بهشت رضا.» اتفاقا برنامه آن روز گردان هم بهشت رضا علیه السلام بود. از احمد پرسیدم:«چی شده که حتما باید بریم بهشت رضا؟» با اصرار من، تعریف کرد:
●«دیشب خواب یک شهید را دیدم که به من گفت: «تو در بهشت همسایه منی! من خیلی تعجب کردم، تا به حال او را ندیده بودم. گفتم: تو کی هستی و الان کجایی گفت: من در بهشت رضا هستم.»
احمد آن روز آن قدر گشت تا آن شهید را که حتی نام او را نمی دانست، پیدا کرد و بالای مزار آن شهید با او حرف ها زد.
#شهید_سیداحمد_پلارک🌷
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
#روح_ریحانم
تلاش من این بود
نگــــام کنی ارباب
به خاطرمادربیامنو دریاب...
#مداحی_گراف
🍀🌸🍀🌸
بخش هفتم-شور[هوامو داشته باش آقا]-مراسم هفتگی-95 10 14 - کربلایی حسین طاهری.mp3
1.58M
🎤🎧🎤🎧🎤
مداحی
◀️تلاش من این بود
نگام کنی ارباب
🍀🌺🍀🌺🍀
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
🔸 اتفاقی جالب در لحظهی #شهادتِ #شهید_تورجی_زاده از زبان خودش
#متن_خاطره :
#شهید_تورجی_زاده مداح بود و عاشقِ حضرتِ زهرا«س». آیت الله میردامادی نقل میکرد: بعد از #شهادتِ_محمد_رضا خوابش رو دیدم و بهش گفتم: محمد رضا ! این همه از #حضرت_زهرا «س» گفتی و خوندی ، چه ثمری برات داشت؟ #شهید_تورجی_زاده بلافاصله گفت: همینکه در آغوشِ فرزندش #حضرت_مهدی «ع» جان دادم برام کافیه...
😔😔☘☘☘
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠ #قسمت۱ #فصل_اول پدرم م
🍃 عاشقانه مذهبی( واقعی)
#دخترشینا
👆ریپلای به داستان زندگی و #خاطرات_قدم_خیر_محمدی_کنعان🌺
همسر #شهیدستارابراهیمی
داستانی فوق العاده #عمیق
#تاثیرگزار و#عاشقانه
👆حتمابخونید دوستان👆
🌀خصوصاااا متاهل ها🌀
💎
کجاست آنکه از خونِ شهید #کربلا انتقام خواهد کشید؟ 💔
أينَ الطّالب بِدَمِ المَقتولِ بِکربلاء
آقـا بـــیـــا آقــا بـــیـــا ❤
تعجیل در #ظهور #امام_زمان (عج) صلوات💚
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت : 4⃣7⃣1⃣
#فصل_پانزدهم
در آن لحظات نمی دانستم چه کار کنم. بلند شوم و بروم بیمارستان یا بروم سراغ همسایه ها. صبح به آن زودی زنگ کدام خانه را می زدم. درد کمر بیشتر شد و تمام شکمم را گرفت. ای کاش خدیجه ام بزرگ بود. ای کاش معصومه می توانست کمکم کند. بی حسی از پاهایم شروع شد؛ انگشت های شست، ساق پا، پاها، دست ها و تمام. دیگر چیزی نفهمیدم. لحظه آخر زیر لب گفتم: «یا حضرت عباس...» و یادم نیست که توانستم جمله ام را تمام کنم، یا نه.
صمد ایستاده بود روبه رویم، با سر و روی خاکی و موهای ژولیده. سلام داد. نتوانستم جوابش را بدهم. نه اینکه نخواهم، نایِ حرف زدن نداشتم.
گفت: «بچه به دنیا آمده؟!»
باز هم هر کاری کردم، نتوانستم جواب بدهم.
نشست کنارم و گفت: «باز دیر رسیدم؟! چیزی شده؟! چرا جواب نمی دهی؟! مریضی، حالت خوش نیست؟!»
می دیدمش؛ اما نمی توانستم یک کلمه حرف بزنم. زل زد توی صورتم و چند بار آرام به صورتم زد. بعد فریاد زد: «یا حضرت زهرا! قدم، قدم! منم صمد!»
یک دفعه انگار از خواب پریده باشم. چند بار چشم هایم را باز و بسته کردم و گفتم: «تویی صمد؟! آمدی؟!»
ادامه دارد...✒️
گاهی رنج و زحمتِ زنده نگهداشتن #خون_شهید، از خود شهادت🌷 کمتر نیست#شهید، چیز عظیم و حقیقت شگفتآوری👌 است.
ما چون به #مشاهده شهدا عادت کردهایم و گذشتها و ایثارها و #عظمتها و وصایا📜 و راهی که آنها را به شهادت رساند🕊 زیاد دیدهایم، #عظمت این حقیقت نورانی💫 و بهشتی برایمان مخفی میماند.
مثل عظمت خورشیـ☀️ـد و آفتاب که از شدّت #ظهور، برای کسانی که #دائم در آفتابند، مخفی میماند.
🌷زنده نگه داشتن یاد و خاطره شهدا کمتر از #شهادت نیست....
☘☘
به شهدا بگو ...
حرفای دلت رو ...
دلتنگی هات رو ...
هرچی تو دلت داری و میخواهی با شهدا بگی اینجا بگو
نمیدونم چی ...
به زمزمه دلت گوش کن ...
بعد بگو...
اگه می خوای به شهدا چیزی بگی
اگه دلخوری
اگه درد و دل داری
اگه می خوای گریه كنی
اگه می خوای بخندی
اگه حرفی توی دلت مونده كه نمی دونی كجا باید بزنیش.
اینجا بزن
اینجا خلوتگاه عاشقاست...😭😭😔😔
#خاطرات_شـهید
عملیات بیت المقدس که تمام شد و رزمنده ها برگشتند، هیچ خبری از محمد نشد نه میگفتند شهید شده، نه خبر اسارتش رو می دادند...
خیلی گذشت مادرم تمام فکرش پیش #محمد بود یکی از آشناهامون داشت میرفت مشهد...
مادرم به من گفت: «یک نامه برای امام رضا علیه السلام بنویس و بخواه که از محمد خبری بیاورند لااقل اگر شهید شده، پیکرش برگردد»
دو سه روز بعد، محمد را آوردند فقط استخوان هایش باقی مانده بود..
#دانش_آموز_شهید
#محمد_اندرخور
#قرارعاشقی ❤️
حسین_جاان
من هر نفَسی را
که جدا از تو کشیدم
غم بود و
شرر بود و ضرر بود و دگر هیچ
#السلام_علیک_یااباعبدلله
@mojaradan