هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
'♥️𖥸 ჻
وَأَمَّا بِنِعْمَةِ رَبِّکَ فَحَدِّثْ(ضحی۱۱)
و نعمتهای پروردگارت را بازگو کن.
وقتی نعمتهایی که خدا بهم داده رو میشمرم،
مامان بابام رو صد بار حساب میکنم .
🌿¦⇠#آیهگرافی
🌸¦⇠#قربونتبرمخداجونم
•➜ ♡჻ᭂ࿐
#متن_شب🌙
آرامش آسمان شب
سهم قلبتان باشد
و نور ستاره ها
روشنى ِ بى خاموش ِ تمام لحظه هايتان
✨شبتون مهتابی✨
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_527
چه حس و حال بدی است وقتی هیچ کاری از تو بر نمی آید و باید با چشمانت تماشاگر صحنه های دلخراش باشی!
صدای گریه ام یا فریادهایم، نمیدانم چه چیزی باعث شد تا آقا یاسر چشم گشود و با یک لبخند نامحسوس گفت :
_فرشته خانم.....
یک دفعه شوکه شدم. اشکایم را فوری پاک کردم و با آرامش گفتم :
_بله.....
_به محمدرضای من بگید..... باباش خیلی دوستش داره..... بهش بگید..... تنهاش نمیذارم.....
لبم را با دندان هایم محکم گزیدم تا مقابلش گریه نکنم و تنها گفتم :
_شما خوب می شید آقا یاسر.....
در جواب حرفم تنها لبخند زد. این بار واضح و محسوس.
و تمام شد..... آقا یاسر هم شهید شد.
و تمام دلشوره های من معنا شد!
مجروح ها یکی یکی درمان شدند.... برخی ها منتقل شدند، برخی ها بستری.... و برخی ها هم شهید!
و من با روپوشی که از خون مجروحان و شهدا قرمز شده بود، نشستم روی خاکریز کنار درمانگاه و گریستم.
اما حتی گریه هم آرامم نمیکرد.... حالا باید جواب فهیمه را چی می دادم؟!
هوا رو به غروب بود و من همانجا روی خاکریز نشسته بودم که یوسف آمد.
_فرشته!
نگاهم سمتش رفت. من فقط با چشمان غم زده ام نگاهش کردم و او تا ته ماجرا را خواند!
_بچه ها یه چیزایی گفتن....
جلو آمد که اشکانم جاری شد.
_آقا یاسر شهید شد یوسف.....
_چی؟!.... آقا یاسر شوهر فهیمه خانم رو میگی؟!
سری تکان دادم و از بس گریسته بودم با صدایی گرفته و نفسی تنگ، سر تکان دادم.
جلو آمد و سرم را به سینه اش چسباند و گفت :
_عزیز دلم.... فرشته.... آروم باش.... خدا رحمتش کنه... چه مرد خوبی بود.
_به فهیمه چی بگم یوسف؟..... محمدرضا
تازه چهل روزش شده!
یوسف آرام دستی به سرم کشید. بعد به خاطر آن صدای گرفته و نفس بریده، یکی از اسپری هایم را از جیب روپوشم در آورد و برایم زد.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
.
بچههاازخوابتونبزنیدازتفریحتونبزنید
ازدنیاتونبزنیدازخوشیورفیقبازی
بزنیدوبهداداسلامبرسید!!
جهادیعنیچشمپوشیازخوشیهابرای
انجامکارهایرویزمینموندهخدا...!(:
_حاجحسینیکتا🌿
.╔═════ ೋღ
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
بدون درک تو همه چیز دلگیر است
حتی برف ، با تمام عاشقانه هایش...
#السݪامعلیڪیاصاحبالزمان 💚
╔═════ ೋღ
@profile_mazhabii
ღೋ ═════╗ پروفـــــ...مذهبی...ـــــایل
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
« 💛✨»
بسمربعلـے"؏
رزقمــــــارابرســــانیدزبازارنجــــف
ازهمانسفرهکهنعمتبهگدامیبخشند..
💛¦↫#السلامعلیڪیاامیرالمومنین
✨¦↫🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
«♥️🖐🏻 »
♡أَلسَّلامُعَلَیکَیاعَلۍاِبنِموسَۍأَلࢪّضآ♡
♥️¦↫#وعدھعاشقۍ²⁰
🖐🏻¦↫#بھوقتمشھدشآھسلامــعلیڪ
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
«♥️🌸 »
بِـسـمِرَبِّالحـسـیـن|❁
گفتۍبسندھڪنبھخيالۍزِوصلِما
مارابھغيرازينسخنۍدرخيالنيست..!
♥️¦↫#صلےاللهعلیڪیااباعبدللھ
🌸¦↫#اربابـمـحسـینجـان
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
گفتم باید به من بگی!
راهکار این قضیه چیه؟
قضيهی شهادت
یه نگاهی به من کرد و گفت:
راهکارش اشکه، اشک:)💔
+حاجقاسم
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_528
نفس کشیدم و تا خواستم چیزی بگویم گفت :
_فقط نفس بکش فرشته....
دستی به صورتم کشید و نگاهش توی صورتم چرخ خورد.
_داغ بزرگیه... می دونم.... اما اگه تو این جوری خودتو داغون کنی چه طوری می خوای فهیمه رو آروم کنی؟
و با شنیدن اسم فهیمه باز گریه ام گرفت.
شانه هایم را محکم گرفت و گفت :
_قوی باش فرشته....
و من با گریه نالیدم.
_چه طوری یوسف؟..... من چه طوری به فهیمه بگم پسرش.... که فقط یه ماهشه یتیم شده.... آخ خدااااااا..... چقدر امتحانت سخته.....
دو کف دستش را دو طرف صورتم گذاشت و سرم را سمت چشمانش بالا گرفت.
نگاه او هم به اشک نشسته بود اما خیلی مقاوم تر از من گفت :
_با هم بر می گردیم تهران.... نگران نباش.... قبل از اون که بخوان خبر شهادت آقا یاسر رو بدن، ما می ریم تهران که پیش اونا باشیم ولی قول بده.... قول بده که آروم تر از همه باشی.... تو باید سنگ صبورشون باشی.... باشه؟
قول دادم اما مگر می شد؟!
برگشتیم تهران. با چه حال و روزی!
خاله اقدس با دیدنمان کمی شک کرد اما باز خستگی را علت بی حالی ما تشخيص داد.
فردای آن شبی که تهران رسیدیم، یوسف از طریق دوستانش، با تلفن پیگیری کرد و متوجه شد که قرار است عصر همان روز، خبر شهادت آقا یاسر را به خانواده اش اطلاع بدهند.
تنها به خاطر فهیمه، من و یوسف بعد از صبحانه اول دیدن خاله طیبه رفتیم.
باید اول به او می گفتیم بعد به سراغ فهیمه می رفتیم.
یوسف می گفت مشکی نپوشیم چون پوشیدن لباس مشکی مثل همان دادن خبر ناگهانی، شوک آور است.
با همان سر و وضع معمولی سراغ خاله طیبه رفتیم.
خاله که اول از دیدنمان خوشحال شد و ما را به خانه اش دعوت کرد اما بعد....
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
8.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔶تو جات تولشڪر امام زمان( عجل الله) کجاست؟؟
╔═════ ೋღ
ღೋ ═════╗ پروفـــــ...مذهبی...ـــــایل
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_529
_خوش آمدید.... چی شده یادی از ما کردید؟
نگاهی به یوسف انداختم تا بلکه او حرفی بزند اما نه.. او با همان ژست متفکرانه اش داشت خاله طیبه را به شک میانداخت.
_چی شده یوسف جان؟
و نفسم گرفت. از شدت اضطراب، دچار آسم شدم. چنان نفس نیمه ای کشیدم که نگاه خاله طیبه و یوسف هر دو سمتم آمد و من.... به سختی میان نفس های قطع شده ام گفتم :
_خاله..... فهیمه..... آقا یاسر....
_یا خدا.... فرشته تو چرا این طوری شدی یه دفعه؟!
یوسف سمتم چرخید و دست برد سمت کیفم و اسپری ام را در آورد.
در حالیکه آن را بین لبانم می گذاشت، نگاهم کرد و آرام لب زد.
_فرشته جان..... آروم باش عزیزم.....
همراه با نفسی حبس شده ، گاز اسپری را به ریه کشیدم و گفتم:
_سخته یوسف..... چطور بگیم.
و خاله که شک کرده بود پرسید :
_فرشته خوبی؟.. چت شد یه دفعه دختر؟!
یوسف کنارم نشست و به جای من گفت :
_چیزی نیست..... شما خوبید؟. از آقا یاسر چه خبر؟
و خاله که هنوز نگاهش به من بود جواب داد :
_خبر نداریم والا.... شما چه خبر؟
و رسیدیم به همان نقطه ی حساس. باز اسپری ام را زدم و یوسف هم سکوت کرد.
_چیزی شده؟!.... شما دوتا یه کم مشکوکید..... خبری شده؟..... تو حالت خوبه فرشته؟
سری تکان دادم و بغضم گرفت. یوسف هم سربه زیر و خاله نگاهش مدام بین ما می چرخد.
_چرا هیچی نمی گید پس؟.... چی شده یوسف جان.... تو بگو.
و یوسف گفت :
_ما.... توی پايگاه بودیم.... هواپیماهای عراقی چند نقطه رو بمباران کردن.... خیلی مجروح آوردن بیمارستان پایگاه.... که یکی از اونا....
و همین جا سکوت کرد یوسف و خاله با نگرانی گفت :
_یا حضرت عباس.... کی؟!
آنقدر من و یوسف سکوتمان را نگه داشتیم که خاله طیبه خودش حدس زد.
_یاسر؟!.... یاسر شوهر فهیمه؟!..... زخمی شده؟!
و یوسف آهسته زمزمه کرد.
_شهید شد....
چند ثانیه ای سکوت پابرجا شد و بعد صدای جیغ خاله بلند.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀