eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 نفس کشیدم و تا خواستم چیزی بگویم گفت : _فقط نفس بکش فرشته.... دستی به صورتم کشید و نگاهش توی صورتم چرخ خورد. _داغ بزرگیه... می دونم.... اما اگه تو این جوری خودتو داغون کنی چه طوری می خوای فهیمه رو آروم کنی؟ و با شنیدن اسم فهیمه باز گریه ام گرفت. شانه هایم را محکم گرفت و گفت : _قوی باش فرشته.... و من با گریه نالیدم. _چه طوری یوسف؟..... من چه طوری به فهیمه بگم پسرش.... که فقط یه ماهشه یتیم شده.... آخ خدااااااا..... چقدر امتحانت سخته..... دو کف دستش را دو طرف صورتم گذاشت و سرم را سمت چشمانش بالا گرفت. نگاه او هم به اشک نشسته بود اما خیلی مقاوم تر از من گفت : _با هم بر می گردیم تهران.... نگران نباش.... قبل از اون که بخوان خبر شهادت آقا یاسر رو بدن، ما می ریم تهران که پیش اونا باشیم ولی قول بده.... قول بده که آروم تر از همه باشی.... تو باید سنگ صبورشون باشی.... باشه؟ قول دادم اما مگر می شد؟! برگشتیم تهران. با چه حال و روزی! خاله اقدس با دیدنمان کمی شک کرد اما باز خستگی را علت بی حالی ما تشخيص داد. فردای آن شبی که تهران رسیدیم، یوسف از طریق دوستانش، با تلفن پیگیری کرد و متوجه شد که قرار است عصر همان روز، خبر شهادت آقا یاسر را به خانواده اش اطلاع بدهند. تنها به خاطر فهیمه، من و یوسف بعد از صبحانه اول دیدن خاله طیبه رفتیم. باید اول به او می گفتیم بعد به سراغ فهیمه می رفتیم. یوسف می گفت مشکی نپوشیم چون پوشیدن لباس مشکی مثل همان دادن خبر ناگهانی، شوک آور است. با همان سر و وضع معمولی سراغ خاله طیبه رفتیم. خاله که اول از دیدنمان خوشحال شد و ما را به خانه اش دعوت کرد اما بعد.... 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀