هدایت شده از رمان کوارتز
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁
🍂🍁
🍁
#کوارتز
#مرضیه_یگانه
#پارت_63
حق با سپیده بود .
یکی از عوارض ناشی از این دوستیها همین پشیمانی بود.
که شاید گه گاهی سراغم می آمد.
گه گاه که نه... هر بار که با آیهان روبرو میشدم ....هر بار که حرف میزدیم... در لابهلای حرفهایش ...رفتارهایش... عکسالعملهایش .
گاهی چنان پشیمان میشدم از اینکه خودم را تحقیر کردم و وارد دوستی و آشنایی با او ، که دلم میخواست همان لحظه بمیرم.
بمیرم و همه چیز پایان پذیرد .
با حال خرابی به خانه برگشتم .
نمیدانستم چطور این حال خرابم را برای بقیه توجیه کنم.
یک بار گفتم ، سردرد دارم .
یک بار گفتم مریض احوالم .
و آخر سر سپیده سراغم آمد .
او دردم را میفهمید و پرسید:
_ چی شد بالاخره اون کنسرت دیشب ؟!
های های گریستم .
وقتی سپیده شانه اش را برای چند دقیقه گریستن ، به من قرض داد و من تا توانستم سر روی شانهاش گذاشتم و گریستم و آرام شدم ،گفتم :
_اشتباه کردم سپیده ....میدونم اشتباه کردم ... حق با توئه... آیهان اصلاً فکرش هم به ازدواج و به علاقه و این چیزها نمی رسه....
.... اصلاً منظورش از علاقه چیز دیگهایه... علاقهاش فقط اینه که با هم وقت بگذرونیم ....و من ....من بدبخت.... من بیچاره فقط این وسط تحقیر شدم!.... چه فکرایی که نمیکردم سپیده.
تلخندی زد.
_خواهر کوچولوی ساده من!... بهت گفتم ....بهت گفتم اونایی که میان و تو رو برای دوستی میخوان... قطعاً نیتشون خیر نیست ....
نیتشون همون خوش گذرونیهای یکی دو ساعت است....
اینو بهت نگفتم؟! پس هوای خودت داشته باش... حالا یه خبر دارم برات.
متعجب پرسیدم:
_ چه خبری ؟!
سپیده چشمکی زد و گفت:
_ یکی هست که خیلی خیلی دوست داره... و یه حرفایی زده ...یه پیشنهادایی داده... خب بقیه هم باهاش موافق هستن... فقط مونده نظر تو .
متعجب نگاهش کردم.
_ کی؟!
و سپیده در حالی که لبخندش را پنهان میکرد گفت:
_ یحیی .
اسم یحیی رو که شنیدم انگار برق سه فاز به من وصل شد.
با عصبانیت صدایم رو بالا بردم .
_یعنی چی؟!... کی گفته که یحیی منو دوست داره ؟!...من از این پسره اصلاً متنفرم ...غلط کرده ...خودش حرفی زده ؟!
سپیده آهسته صدایش را پایین آورد و گفت :
_چه خبره !...چرا داد میزنی ؟!...همون روزی که با خاله اینا اومده بودن... همون روز آقا طاهر با مادر صحبت کرده ... یعنی مادر که فقط شنیده ...ولی خب لبخند زده... انگار مادر راضیه....
خالهام با سپند هم صحبت کرده ... با اینکه سپند زیاد موافق نبود ... به خاطر درس تو .... اما میگفتند که اگه یه نامزدی داشته باشید منتظر میمونن تا تو درست تموم شه.
با عصبانیت گفتم :
_ببخشید !!!...اصلاً اینجا نظر من مهم نیست؟!
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🍁
🍂🍁
🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
هدایت شده از رمان کوارتز
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁
🍂🍁
🍁
#کوارتز
#مرضیه_یگانه
#پارت_64
سپیده که اصلاً توقع این رفتار را از من نداشت با تعجب نگاهم کرد.
_ چته !...مگه من چی گفتم؟... خب اون بنده خدا هم از تو خوشش میاد... از بچگی دوستت داشته... یه حرفی زده... حالا که طوری نشده ...فکراتو بکن...
یحیی پسر خیلی خوبیه... خانواده خوبی هم داره.... خالمونه ...پسر خالهمونه ...جای دوری نمیخوای بری.... شرایط زندگیمونو میدونن.... موقعیت خیلی خوبیه ...چرا اینجوری میکنی؟!
و من با عصبانیت گفتم:
_ نمیخوامش... سپیده چرا متوجه نمیشی.... من یحیی رو نمیخوام... من از بچگی از این آدم بدم میومده ...بعد شما میگید یحیی! ... من نمیتونم بهش فکر کنم .
سپیده اخم میکرد .
_ چطور میتونی هر روز به آیهان فکر کنی.... اونم پسری به اون بیتربیتی که برگشته گفته من تو را به خاطر لحظههای خوشگذرونی ام میخوام...
تو واقعاً شخصیتتو اینقدر خرد و ناچیز دیدی ؟!... بعد اون وقت یحیی پسر به این خوبی.... شغل خوبی هم داره... کار خوب هم داره....
دوست سپند هم هست ....خانوادهاشو میشناسیم ....پسر خالمونه ... چرا ازش بدت میاد؟!... آخه تو یه دلیل منطقی بیار.
از اینکه نمیتوانستم سپیده را قانع کنم عاجز شدم و با عصبانیت گفتم :
_سپیده بلند شو برو از اتاق بیرون.
داری با این اصرارت ، حالمو بد میکنی.... بلند شو برو بیرون.
سپیده که دید نمیتواند حریف من شود، آرام با دستش روی پایم زد .
_باشه... ولی درست فکر کن سمانه.... گاهی وقتا بعضی تصمیمها ممکنه احساسی باشه ....تو الان روی احساس حالا نمیدونم بچگی که از یحیی داری.... داری زندگیتو خراب میکنی ....یحیی واقعاً پسر خوبیه من مطمئنم که اگه شما با هم نامزد کنید ، حتی میتونه دل تو رو هم به دست بیاره.
و با این حرفش باعث شد که با عصبانیت دستش را پس بزنم و بگویم :
_برو بیرون از اتاق ... دیگه نمیخوام چیزی بشنوم.
سپیده تنها نفسش را از سینه بیرون داد و گفت:
_ باشه خودت میدونی.
از اتاق بیرون رفت اما حال آن شب من حال خیلی بدی بود .
بعد از آن دعوایی که با آیهان داشتم و شنیدن این خبر داشت ، دیوونم میکرد.
تا صبح نخوابیدم و فردای اون روز با حال خرابی به مدرسه رفتم .
تمام کتاب درسی ام را پر کرده بودم از اسم آیهان و ای انگلیسی که گوشه به گوشه کتابم مینوشتم.
اگر آیهان جلو میآمد ، قطعاً میتوانستم جواب محکم و دندان شکنی به یحیی بدهم.
اما آیهان هم همچین قصدی نداشت .
این بود که باعث حسرتم میشد .
از همه بدتر این بود که کسی حال منو نمیفهمید.
حتی سپیده تنها خواهری که با او درد و دل میکردم ، او هم نمیتوانست حال من را درک کند.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🍁
🍂🍁
🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
هدایت شده از رمان کوارتز
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁
🍂🍁
🍁
#کوارتز
#مرضیه_یگانه
#پارت_65
اما قضیه به همین جا هم تموم نشد. همان روز وقتی به خانه برگشتم ، سپند هم از شرکتش تازه به خانه آمده بود و با دیدنم ، بی مقدمه گفت:
_ واستا سمانه ...کارت دارم .
همین حرفش ته دلم را خالی کرد.
نشستم کنج اتاق و او در حالی که لیوان چایش را در دست داشت گفت :
_فکر کنم سپیده یه چیزایی در مورد حرفهای خاله و شوهر خاله بهت زده.... یحیی میخواد از تو خواستگاری کنه.
و همین حرف سپند باعث شد که همان موقع واکنش نشان بدهم و با صدای بلندی بگویم:
_ من به یحیی جواب مثبت نمیدم... اینو بهش بگین .
سپند با عصبانیت نگاهم کرد .
او چندان مهربانی و عطوفت سپیده را نداشت.
_ چه خبرته !... پس فکر کردی میخوای چیکار کنی ؟!... بعد این که درستو بخونی میخوای چیکار کنی....
آخرش میخوای شوهر کنی ....کی بهتر از یحیی... کی بهتر از شوهر خاله و پسرخاله.... اونا از همه بهتر شرایط زندگی ما رو میدونن ...
نه پدر درست حسابی بالا سرمونه .... نه مادرمون سالمه .... نه از پس زندگیمون برمیآیم ... آقا طاهر قول داده هم کمکمون کنه...
هم یه خونه مستقل برای تو یحیی بگیره .... شرایط خوبیه .... از این بهتر کجا میخوای خواستگار پیدا کنی .... چرا میخوای پشت پا به بختت بزنی....
_ الان یحیی شد بخت من؟!... یعنی من در طول زندگیم دیگه بهتر از یحیی ندارم؟!... چرا انقدر عجله میکنید؟!... مگه من چقدر سالمه !...من هنوز درسم تموم نشده...
سپند با خونسردی جواب داد:
_خب درست تموم میشه... نامزد میکنی و بعد میذاریم درست تموم بشه ...بعد ازدواج میکنید.
همین حرفش باعث شد که عصبانیتر فریاد بزنم:
_ بابا من به کی بگم... من یحیی رو نمیخوام... چرا اینقدر اجبار میکنین....
و همون حرف من یا آن صدای بلندم که بیش از اندازه یا شاید هم برای اولین بار، روی سپند بلند شده بود، سپند رو چنان عصبانی کرد که سمتم خیز برداشت و همون لحظه سارا مقابلش ایستاد:
_ سپند آروم باش ...حالا یه چیزی میگه آرومش میکنیم... راضیش میکنیم.
و من با عصبانیت و گریهای که دیگر آرام شدنی نبود ، فوری جواب دادم:
_نه.... من راضی نمیشم... من به یحیی جواب بله نمیدم... اگه منم بکشید باهاش ازدواج نمیکنم... شما دیوونه شدین... شما میخواید منو بدبخت کنید... شما فقط فکر خودتونین .... میخوای یه نونخور از خونه کمتر کنید ....میدونم چون سخته.... چون شرایط زندگیمون سخته.... دارین منو به زور شوهر میدین.... میخوای منو بفرستی برم که یه نون خور کمتر بشه؟!
و باز همین حرفم سپند را بیشتر از قبل عصبانی کرد .
طوری که دستش را بلند کرد و همانطور که سارا تلاش میکرد او را عقب بکشد و موفق نبود ، دستش توی صورتم نشست .
سیلی محکمی به صورتم زد و او فریاد زد:
_ احمق بیشعور ... فکر کردی برای منی که دارم شب تا صبح و صبح تا شب جون میکنم ، مهمه که یه نفر کم بشه یا زیاد ؟!... دارم براتون یه لقمه نون حلال میارم که راحت زندگی کنید ...
من برای خودت میگم... چرا چشماتو باز نمیکنی.... چرا اینقدر بیشعوری ...چرا نمیفهمی که تو خواستگاری بهتر از یحیی نخواهی داشت .
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🍁
🍂🍁
🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
هدایت شده از رمان کوارتز
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁
🍂🍁
🍁
#کوارتز
#مرضیه_یگانه
#پارت_66
از صدای فریادهای من و سپند و حتی جیغهای ممتد سارا ، سپیده و سحر هم وارد اتاق شدند .
دونفری سپند را از من دور کردند .
سپیده دستم را گرفت و منو به اتاق دیگری برد.
آنجا بود که با من نشست و صحبت کرد.
_ سمانه لجبازی نکن ... به خدا قسم داری پشت پا به بختت میزنی... من نمیفهمم یحیی واقعاً چرا اینقدر تو نظر تو ، بد شده!...
پسر به این خوبی... با حیایی.... اهل کار ... اهل زندگی ...عاشقتم که هست ... از بچگی دوست داشته... چرا نمیخوای قبولش کنی ؟!
و من همانطور که میگریستم ، و دلم به اندازه همان صورتی که از سیلی سپند میسوخت ، داشت در آتش ناامیدی و ناراحتی میسوخت ، گفتم :
_آخه من چطور بگم ... بابا من یحیی رو دوست ندارم .
و سپیده باز گفت :
_مگه همه چی دوست داشتنه... به خدا یه مدت که با هم نامزد باشید... تو هم دوستش خواهی داشت ...من مطمئنم یحیی خیلی پسر خوبیه... یحیی واقعا دوستت داره ... مطمئن باش .... می تونه عاشقت کنه ...من اینو مطمئنم .
انگار هیچکس حرفهای مرا نمیشنید .
هر چقدر میگفتم « من یحیی رو دوست ندارم » ، کسی قبول نمیکرد .
یک هفته تمام با همه درگیر بودم.
سحر ...سارا ... سپیده ... سپند...
حتی مادر.... که با لبخندهایی که گاهی به رویم میزد ، داشت طوری ، ته دلم را راضی میکرد که به یحیی بله بگویم.
آخر هفته بود که هیچکس از من نپرسید و به آقا طاهر و خاله نرجس اجازه آمدن دادند.
یک خواستگاری جمع و جور برای من و من با بغض کنج اتاقم نشسته بودم.
حتی لباسهایم هم سپیده تنم کرده بود. دلم نمیخواست حتی وارد اتاق شوم .
اما مگر بقیه میگذاشتند .
سپیده به زور دستم را گرفت و مرا به اتاق آورد.
یحیی سرش را پایین انداخته بود و لبخندی کنج لبش بود و من متنفر از حتی لبخند روی لبش با کینه و بغض نگاهش کردم.
چطور حاضر شده بود این گونه مرا تحقیر کند !
چطور راضی بود با اینکه اصلاً علاقهای به او نداشتم اما باز هم به خواستگاریم بیاید!
تمام حرفها رو زدم و هیچکس از من نپرسید ... هیچکس نگفت آیا تو هم راضی هستی یا نه ؟!
انگار همه چیز از پیش تعیین شده بود و بخت من باید رقم میخورد.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🍁
🍂🍁
🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
هدایت شده از رمان کوارتز
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁
🍂🍁
🍁
#کوارتز
#مرضیه_یگانه
#پارت_67
با بغض نشسته بودم و کسی حرفی نزد . جلسه آن شب به همین سادگی تمام شد.
بدون نظر من... بدون حرفی از من ...بدون پرسش یا پاسخی از من ....
به همین راحتی !
دست گلی که یحیی آورده بود هنوز کنار میز تلویزیون بود و شیرینیهایش کام همه را شیرین میکرد جز من !
نگاه حتی مادر هم شاد بود و من نمیدانستم بقیه چطور نمیخواهند احساس مرا درک کنند.
با ناراحتی کنج اتاقم نشسته بودم .
دیگر حتی سپیده هم پیشم نیامد .
فردای اون روز با بغضی که گلویم را چنگ میزد به مدرسه رفتم .
دلم میخواست، کنجی از مدرسه لااقل گریه میکردم .
اما دوست خاصی نداشتم تا با او درد دل کنم و همین باعث شد که این بغضها جمع شود .
جمع شود تا زنگ آخر مدرسه که ژیوا به سراغم آمد و یک نامه به دستم داد .
همین که نامه ی آیهان را به دستم داد پرسیدم :
_این نامه چیه ؟!
و ژیوا خندید :
_چیکار کنم دیگه... من شدم پستچی تو و آیهان .
همین که اسم آیهان آمد، بغضم شکست و بلند بلند گریستم.
طوری که حتی ژیوا رو هم متعجب کردم.
_ چی شده؟!... اینقدر دلت براش تنگ شده که گریه میکنی؟!
و من در حالی که اشکانمو پاک میکردم، جوابش را دادم :
_ نه... بحث اصلا این نیست... بحث اینه که بحث اینه ...که ...
و ژیوا کلافه پرسید:
_ بحث چیه ؟!.. واسه چی داری گریه میکنی ؟!....اینجوری که تو گریه می کنی ، من ترسیدم.
زبانم باز شد .
همه ی حرفهایم را به ژیوا زدم و گفتم .
اینکه پسر خاله ام که از بچگی به من علاقمند است به خواستگاریم آمده و خانوادهام مرا مجبور کردند که به او جواب بله بگویم.
حتی ژیوا هم متاثر شد .
کلی راهکار به من داد .
اعتصاب غذا ...
فرار از خانه ...
نمیدانم داد و فریاد و قهر و ...
اما من اهل هیچ کدام از آنها نبودم.
همین باعث شد که بیشتر احساس کنم که چقدر تنها هستم.
به خانه برگشتم و نامهای که از آیهان به دستم داده بود را کنج اتاق خودم باز کردم.
یک نامه سه چهار خطی که نوشته بود:
« سلام ...
ببخشید .... فکر کنم بازم باعث سوء تفاهم شدم... اگه اگه منظورت از آشنایی اینه که پدر مادرم بدونن که من با تو دوستم ... خب من همین امروز به پدر مادرم میگم... کی میتونم ببینمت دلم برات تنگ شده »
همینقدر ساده و به همین اندازه هم سادگی اش باز داغ دلم را تازه کرد.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🍁
🍂🍁
🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
هدایت شده از رمان کوارتز
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁
🍂🍁
🍁
#کوارتز
#مرضیه_یگانه
#پارت_68
انگار جدی جدی موضوع خواستگاری یحیی داشت روی تمام اعضای خانواده من تاثیر میگذاشت .
هر کسی به هر نحوی یا از هر فرصتی استفاده میکرد تا با من در مورد یحیی صحبت کند و همین مسئله بود که اعصاب مرا بیشتر از همیشه خرد کرده بود.
در خانواده کسی نبود که حال مرا درک کند.
هیچکس متوجه نمیشد وقتی میگویم من یحیی را نمیخواهم ، یعنی چی .
چند روزی گذشت.
بعد از خواستگاری ساده ی یحیی ، وقتی حتی گلهای خواستگاریش در همان گلدان هم خشک شد و همه پیش خودشان فکر میکردند، من در حال فکر و تصمیم گیری در مورد جواب خواستگاری یحیی هستم ، اتفاق دیگری افتاد.
یک روز ، بعد از مدرسه با دیدن آیهان جلوی درب مدرسه شوکه شدم .
همان موقع بود که با دیدن آیهان جلوی درب مدرسه شوکه شدم ، ژیوا بازویم را گرفت و زیر گوشم گفت :
_خواستم سورپرایزت کنم... واسه همین بهت نگفتم....گفتم این چند روزه حتماً به خاطر اون خواستگار احمقت خیلی دلت پُره.... برای همین به آیهان گفتم امروز بیاد دیدنت ...خوشحال نشدی؟
نگاهم در چشمان آیهان که آن سوی خیابان ایستاده بود، کنار ماشین شاسی بلندش و عینک دودیش نمیگذاشت که هر کسی او را به راحتی بشناسد ، خیره ماند.
ژیوا بازویم را گرفت و گفت:
_ نترس... نمیذارم کسی بفهمه که میخوایم کجا بریم ...یه ذره جلوتر میریم آیهان ما رو سوار میکنه .
و بعد بازویم را گرفت و مرا به سمت انتهای خیابان راهنمایی کرد.
آیهان هم سوار ماشینش شد و دنبالمان آمد و درست سر خیابان ما را سوار کرد.
اولین باری بود که سوار ماشین آیهان میشدم.
سکوت کردم و ژیوا در حالی که صندلی جلو مینشست ، سلام کرد.
آیهان از درون آینه وسط ماشین نگاهی به من انداخت و گفت:
_ سلام ....
با آنکه ژیوا سلام کرد و آیهان جواب سلام او را به من داد اما ناچار جوابشو دادم و او بی مقدمه گفت:
_میخوایم یه مقدار با هم صحبت کنیم .
و ژیوا که انگار خودش متوجه شد مزاحم صحبتهای ماست گفت:
_ من یکم جلوتر پیاده میشم....
ماشین حرکت کرد و یکم جلوتر ژیوا همانطور که گفته بود پیاده شد و من و آیهان در ماشین تنها شدیم.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🍁
🍂🍁
🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
هدایت شده از رمان کوارتز
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁
🍂🍁
🍁
#کوارتز
#مرضیه_یگانه
#پارت_69
همین که ژیوا در ماشین را بست و آیهان دوباره حرکت کرد گفت:
_ نمیخوای بیای جلو بشینی؟
معذب گفتم :
_نه راحتم ....
خندید .
_تو هنوز از من میترسی ؟!....
_نه... لزومی نداره بترسم.
و او ادامه داد:
_ ژیوا یه چیزایی در موردت بهم گفته.... قضیه خواستگار که همه خانوادت قبولش دارند... درسته ؟
نفس عمیق کشیدم و نگاهم در اتاقک ماشینش چرخید.
_ آره... درسته.
آیهان مکثی کرد و باز پرسید :
_جوابشو ندادی؟!... بهش چی گفتی؟
_ من ... من به همه گفتم که نظرم منفیه ....اما کسی به حرفام گوش نمیده.
آیهان ماشین را کنار خیابان متوقف کرد و
پرسید :
_میخوای بریم کافی شاپ یه چیزی با هم بخوریم ؟... به نظرم حال روحیت زیاد خوب نیست....
_ آره حال روحیم خوب نیست ...دیگه خسته شدم از بس به همه گفتم نمیخوام با یحیی ازدواج کنم... اما هیچ کی متوجه نمیشه.
از ماشین پیاده شدیم و وارد یک کافی شاپ .
درست نزدیکی خانهمان و من آنقدر حالم بد بود یا شایدم شوق دیدار آیهان کورم کرده بود که نمی توانستم احتمال دیده شدن را در نظر بگیرم.
پشت یکی از میزهای خالی کافی شاپ نشستیم.
آیهان سفارش یک چای و یک کیک داد و من در حالی که به لیوان چایم خیره شده بودم ، تمام مدت به سختیهای آن یک هفته فکر میکردم.
آیهان باز سر صحبت را باز کرد .
_خب... من در مورد تو با خانواده ام صحبت کردم ...همونطور که میخواستی.... میخوای تو هم یه چیزایی به خانوادهات بگو .... بالاخره شاید باید اونا هم بدونن ، دست از سرت بردارن و جواب خواستگارتو بتونی ، نه بگی .
مکثی کردم .
هنوز نگاهم روی لیوان چایم بود.
کمی بعد سرم را به سمت پنجره کافی شاپ برگرداندم و با همون نگاه اول چیزی دیدم که ترس در وجودم شعله ور شد.
نگاهم در چشمان سپند خشک شد.
آنقدر که با استرس از جا برخاستم و زیر لب گفتم:
_ سپند !
اما او با گامهای بلند سمت در ورودی کافی شاپ آمد .
و در کسری از ثانیه ، در کافی شاپ باز شد.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🍁
🍂🍁
🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
هدایت شده از رمان کوارتز
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁
🍂🍁
🍁
#کوارتز
#مرضیه_یگانه
#پارت_70
آیهان متعجب به حال خرابم و ترسی که شاید باعث لرزش دستانم شده بود ، خیره شد .
_چی شد ؟!...سپند کیه ؟!
و سپند با قدمهای بلند خودش را به میزمان رساند.
_ سلام...
نگاه آیهان هم سمت سپند رفت.
او هم ایستاد .
_سلام ...
و سپند در حالی که نگاه تند و تیزش را به من دوخته بود ، پرسید :
_نمیخوای معرفی کنی؟...
آب گلویم را به سختی قورت دادم و گفتم:
_ ایشون... ایشون یکی از خوانندههای معروف هستند .
سپند ابرویش را بالا انداخت و دستش را به نشانه ی آشنایی سمت آیهان دراز کرد. آیهان هم با او دست داد و سپند پرسید:
_ خب ....من چی منو؟!... نمیخوای منو بهشون معرفی کنی؟!
لبم را زیر دندان گزیدم و مِن مِن کنان مانده بودم چطور به آیهان بگویم که سپند برادرم است !
مکثم طولانی ام باعث شد که سپند خودش خودش را معرفی کند.
_ خب انگار خواهر من لال شده... خودم میگم .... من برادرشم و اصلاً هم خبر نداشتم که قراره تو این کافی شاپ شما همدیگرو ببینید.... اتفاقی داشتم از اینجا رد میشدم و دیدم خواهر من ...کنار یه خواننده مشهور !....توی کافی شاپ داره چای میخوره.... عجیب بود ....نمیخوای چیزی بگی؟
دوباره نگاه سپند سمت من آمده بود و من از ترس و اضطراب هنوز زبانم بند آمده بود و لبم را میگزیدم .
با همان جدیت که همیشه از آن ترس داشتم ، نگاهم کرد و گفت :
_ بهتره زودتر بریم.... خداحافظیتو بکن.... شما هم بهتره همون خواننده مشهور باقی بمونی ....
نمیخوام صورت قشنگت ، جلوی این جمع ، خراب بشه .... پس دیگه سراغ خواهر من نمیای...
نمیخوام ببینمت که یه بار دیگه با خواهر من توی کافی شاپ داری چایی میخوری.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🍁
🍂🍁
🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
هدایت شده از رمان کوارتز
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁
🍂🍁
🍁
#کوارتز
#مرضیه_یگانه
#پارت_71
نفهمیدم چطور از آیهان جدا شدم و همراه سپند سمت خانه برگشتم.
در حالی که او جلو میرفت و من از ترس قدمهایم را طوری تنظیم کرده بودم که دقیقاً پشت سرش باشم .
چند باری برگشت ، و نگاهم کرد و با همون جدیت کلامش که لرزه به اندامم می انداخت پرسید :
_نمیخوای توضیح بدی ؟
و من فقط سکوت کردم به خانه که رسیدیم ترسم بیشتر شد .
همین که وارد خانه شدیم ، مثل موشی که در تله افتاده باشد ، کنج اتاق میلرزیدم و صدای بلند سپند داشت همه اهل خانواده را خبر میکرد:
_خب.... بیاید.... بیاید تحویل بگیرید.... سمانه خانومی که قصد درس خوندن داشت و ازدواج نمیخواست بکنه و خواستگار به اون خوبی رو هم خوشش نیومده بود ....
حالا با یک خواننده مشهور.... توی کافی شاپ نشستن چایی میخورن.... خب از خودت دفاع کن.... زود باش بهت این حق رو میدم که حرفاتو بزنی.... بعد یه کتک مفصل بزنمت تا عقلت بیاد سر جاش .
سپیده و سحر در خانه بودند و با صدای بلند سپند وارد اتاق پذیرایی شدند .
_چی شده؟!... سپند چرا داد و بیداد راه انداختی؟!
_ از این بپرسید.... اصلاً شما دو تا چه خواهرهایی هستید که خبر ندارید این خواهرتون داره چه گ و ه ی میخوره ....
میدونید من کجا پیداش کردم؟!... میدونید با کی نشسته بود داشت چایی میخورد؟!...
همینه ....همینه که نمیخواد یحیی رو بپذیره.... سر و گوشش جنبیده... معلوم نیست داره چه غلطی میکنه که پسر به اون خوبیو میخواد رد کنه ....
بعد بره با اون پسر خوانندهه... فکر کردی اون خواننده مشهور میاد تو رو بگیره؟!.... فکر کردی واقعاً قصد ازدواج با تو رو داره ؟!...
اونم خانواده قوزمیتی مثل ما که.... نه پدر داریم و نه اوضاع خوب.... نه اونقدر پول داریم که اصلاً تو رو بفرستیم با یه خانواده پولدار وصلت کنی....
چی تو سرت احمق میگذره ؟!....چرا داری پشت پا به زندگیت میزنی.... چرا نمیفهمی ؟!...چرا اینقدر خنگ شدی ؟!...
همین حرفهای سپند بود که باعث شد با همه ترسی که از او داشتم ، اما زبان باز کنم و بگویم :
_همه حرفات درست ...ولی من یحیی رو نمیخوام ...چرا متوجه نمیشی... من با یحیی ازدواج نمیکنم.
این حرفم سپند رو بیشتر عصبانی کرد.
طوری که سمتم حمله ور شد و صدای جیغ سپیده و سحر هم بلند .
در بین دستان قدرتمند سپند که توی صورتم فرود میآمد ، این سحر و سپیده بودند که مقاومت میکردند تا مرا عقب بکشند و او را از روی سرم بلند کنند.
اما چند لگد حسابی و چند سیلی محکم نوش جانم کرد و بعد در حالی که هنوز عصبانیتش فروکش نکرده بود ، ایستاد و نفس زنان پرسید:
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🍁
🍂🍁
🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
هدایت شده از رمان کوارتز
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁
🍂🍁
🍁
#کوارتز
#مرضیه_یگانه
#پارت_72
_حالت جا اومد یا نه ؟!...میخوای یه شبه عاقلت کنم ؟...
ببین اگر تو نخوای با یحیی ازدواج کنی.... بهت قول میدم لباس عروس رو دیگه تو خواب ببینی...
نمیذارم با هیچکی ازدواج کنی ...دیوونه احمق بیشعور ....یحیی کسیه که صادقانه و عاشقانه دوست داره....
حاضر برات هر کاری انجام بده.... وضع مالی خوبی داره.... تو چی میخوای دیگه ....از عالم و دنیا چی میخوای....
با این زندگی که ما داریم این تنها عامل خوشبختیته.... احمق نباش .
در حالی که میگریستم نگاهش کردم:
_ میخوام احمق باشم.... دوستش ندارم.... چرا متوجه نیستین.... من از یحیی متنفرم..... از همون بچگی از این سادگیش بدم میومد....
اونقدر خنگ بود که میتونستم هر بار به خاطر دوست داشتنم .... سر کارش بزارمش.... شماها چرا انقدر سادهاید که باورش کردید.... من از یحیی متنفرم.... من نمیخوام باهاش ازدواج کنم .
همین حرفهای من بود که سپند را عصبانیتر از قبل کرد .
صدایش را بالاتر برد و فریاد کشید :
_نه... پس بگو عاشق اون پسره ژیگول شدی....
که توی کافی شاپ نشسته، عینک دودی زده ، به قول خودت خواننده هم هست... عاشق ماشینش شدی...
عاشق ثروتش شدی.... آخه کل هیکلت اندازه زندگی اون میارزه؟!... دیوونه اون زندگی تو مثل تو و ۱۰۰ نفر مثل تو رو یه جا می خره...
بعد تو میخوای با اون ازدواج کنی ،که هر روز تحقیرت کنه؟!... آخه چرا چشاتو باز نمیکنی؟!... چرا اینقدر احمقی؟!...
فقط تو جمع همه ی ما یه نفر فکر میکردم که خوشبخت میشه ، اونم تو بودی ....به خاطر ازدواج با یحیی.... اونوقت تو داری پشت پا به بختت میزنی؟!
در حالی که میگریستم و صورتم از سیلیهای مکرر سپند میسوخت فریاد زدم:
_ آره میخوام احمق باشم... ولی لااقل با کسی ازدواج کنم که خودم انتخابش کرده باشم ، که دوستش داشته باشم... نه اینکه ازش متنفر باشم...
اگر واقعاً براتون زیادیم از این خونه میرم... میرم رو پای خودم می ایستم .... میرم کار میکنم.... اما من با یحیی ازدواج نمیکنم.... من به یحیی جواب بله نمیدم.
این حرفم باز سپند را آتیشی کرد.
میخواست سمتم حمله کند که سحر مقابلش ایستاد.
_ بس کن دیگه سپند ...بزار حرفشو بزنه ....خب حق داره .... اینم یه نظری داره.
دفاع جانانه ی سحر از من ، سپند را عصبیتر کرد.
_ تو چی میگی ....چی حق داره؟!.... حق داره خودشو بدبخت کنه ؟!..حق داره خودشو بندازه تو چاه ؟!.... بابا من دوسش دارم.... من دلم میخواد خواهرم خوشبخت باشه .
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🍁
🍂🍁
🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
هدایت شده از رمان کوارتز
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁
🍂🍁
🍁
#کوارتز
#مرضیه_یگانه
#پارت_73
نه من حرفهای سپند را میفهمیدم و نه سپند حرفهای مرا .
بحث ما بی نتیجه ماند.
جز کتکی که من خوردم و شاید اعصابی که از بقیه خانواده خرد شد، این بحثها هیچ ثمری نداشت .
چند روزی سپند با من حرف نزد.
من هم از این فرصت استفاده کردم .
شاید هر دو نیاز داشتیم که بیشتر و در آرامش فکر کنیم.
اما من در تصمیمم جدی بودم.
واقعا نمیخواستم به یحیی جواب مثبت دهم .
اما بقیه خانواده اصرار داشتند که لااقل برای یک مدت کوتاه با یحیی نامزد باشم و او را بیشتر بشناسم .
همین اصرار بقیه باعث شده بود که لااقل یک فرصت به خودم بدهم .
من میدانستم که در همین مدت کوتاه هم از یحیی خوشم نخواهد آمد.... اما آنقدر همه ی خانواده اصرار کردند که یحیی برای بار دوم به خواستگاری آمد .
البته این دفعه ، رسمیتر و شاید هم پر از حرف و حدیث.
نمیدونم بقیه به خاله چی گفته بودند که خاله با من صحبت کرد و از احساس یحیی گفت.
با من گفت از اینکه یحیی چقدر مرا دوست دارد.... اما حرفهای خاله هم در من تاثیری نداشت.
یک انگشتر کوچک نامزدی آورده بودند و صیغه محرمیتی که خود آقا طاهر خواند و یک شبه ، من نامزد یحیی شدم!
یحیایی که از او متنفر بودم .
انگشتر یحیی را با آنکه آن شب به زور دستم کردند ، اما فردای آنشب ، از دستم درآوردم و درون جعبهاش گذاشتم و در کشوی لباسهایم قایمش کردم.
من نمیخواستم کسی مرا با آن انگشتر ببیند.
درست در وسط درس و امتحانات میان ترم بودم که این نامزدی اتفاق افتاد و بیشتر از قبل ذهن مرا مشغول خودش کرد.
با خودم میگفتم حتماً در اولین فرصت با یحیی صحبت میکنم و این فرصت خیلی زود رخ داد .
دو سه روز بعد از نامزدی ساده ما ،یحیی دیدنم آمد و از سپند اجازه گرفت تا ما با هم بیرون از خانه صحبت کنیم .
سپیده وارد اتاقم شد و این خبر را رساند. چرا که من اصلاً حاضر نبودم وقتی یحیی به خانه مان میآید ، حتی از اتاق بیرون روم!
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🍁
🍂🍁
🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
هدایت شده از رمان کوارتز
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁
🍂🍁
🍁
#کوارتز
#مرضیه_یگانه
#پارت_74
_بلند شو سمانه.... یحیی تو اتاق منتظرته....
_ مگه من بهش گفتم بیاد که حالا منتظرمه ؟!... من که بهتون گفتم نمیخوامش .
_خب اگه نمیخوایش برو به خودش بگو.... بالاخره که باید حرفاتو بهش بزنی.
_ باشه ... پس اگه هرچی گفتم ناراحت نشیدا .... میرم تمام حرفا رو بهش میزنم.
سپیده لبخند زد:
_ آره برو .... تمام حرفاتو بهش بزن ....
به خاطر زدن همان حرفهایم حاضر شدم از اتاق بیرون بزنم .
یحیی خیلی خوشحال به نظر میرسید و با دیدنم و به احترامم از جا برخاست .
بعد تا دم در رفت و بعد وقتی که از دم در به سمت خیابان حرکت کردیم ، بیمقدمه گفتم:
_ تو میدونی اصلاً من چند وقته از دستت عصبانیم.
ایستاد و متعجب نگاهم کرد .
_چی شده مگه ؟!...من چیکار کردم؟! نکنه از انگشترت خوشت نمیاد؟!... من به مادر گفتم اول خودتو ببریم یه انگشتر انتخاب کنی... ولی مادر قبول نکرد .... گفت انگشتر ساده نشون ، برای نامزدی مشکلی نیست....
از این همه سادگی اش حرصم گرفت.
_ نخیر از انگشتر نامزدی ناراحت نشدم ....از اینکه حتی از من نپرسیدی من تو رو میخوام یا نه و اومدی خواستگاری... از این ناراحت شدم...
مگه من اون روز.... اون روز که روی پله نشسته بودم ... بهت نگفتم ، من تو رو نمیخوام ....مگه بهت نگفتم بلند شو از اینجا برو ....
شوکه شد.
_ اون روز که ....اون دفعه که فرق داشت!
و من باز گفتم :
_تو اصلاً با من حرف زدی؟!... تو اصلاً از من پرسیدی که می خوای بیای خواستگاری من ....
بالاخره باید با عروس صحبت کنن یا نه ...تو اصلاً از من نظرمو پرسیدی؟!.. تو اصلاً فهمیدی که منو مجبور کردن به تو بله بگم ...تو فهمیدی که این نامزدی اجباریه ؟!...
حالا هم که اومدی که با هم بریم بیرون خوش بگذرونیم... فکر کردی واقعاً من تو رو میخوام؟!
شوکه شده بود.
آنقدر که نمیتوانست حرفی بزند و از طرفی هم نمیخواست نگاههای مردهای خیابانیها روی صورت من او بماند.
به همین دلیل چند قدمی به من نزدیک شد و دستم را گرفت.
از اینکه دستم را بدون اجازه گرفته بود، ناراحت شدم و عصبی دستم را از میان دستش بیرون کشیدم و گفتم:
_ دست من نزن ....
_خیلی خب ... آروم باش... بیا بریم یه جا با هم صحبت کنیم ....پارک بریم یا کافی شاپ؟... کجا بریم ؟...کجا راحتتری ؟
و من در حالی که از بغض پر بودم و جایی برای گریه کردن جز همان خیابان نداشتم ، اشکانم جاری شد.
_ هیچ جا... من با تو هیچ جا نمیام.
و او متعجب باز نگاهم کرد .
_داری گریه میکنی؟!... همه دارن بهمون نگاه میکنن ...خواهش میکنم با من بیا بریم یه پارکی بشینیم با هم حرف بزنیم .
و این شد که به نزدیکترین پارک رفتیم.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🍁
🍂🍁
🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂