🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_70
فردای آن روز، من زودتر از خاله طیبه و فهیمه از خواب بیدار شدم.
حوصله ام از بیکاری سر رفت و تصمیم گرفتم از مسافر خانه بیرون بزنم.
حاضر شدم تا در اتاق را باز کردم با یونس که چند اتاق آن طرف تر، اتاقشان بود، رو به رو شدم.
در اتاق را بستم که سر به زیر گفت :
_سلام....
_سلام.... صبحتون بخیر.
_صبح شما هم بخیر.... جایی می رید؟
کمی جلوی در معطل کردم و حالی که لبه های چادرم بیشتر در مشتم می فشردم گفتم :
_خواستم برم بیرون.... حوصله ام سر رفته بود.
_تنهایی خطرناکه..... منم دارم میرم خرید کنم واسه صبحانه..... می خواید با من بیایید.
سری تکان دادم و همراهش شدم.
از مسافر خانه که بیرون زدیم، شانه به شانه ی او قدم برمی داشتم و او در سکوتی عمیق در فکر بود.
به چی نمی دانم.... اما برای شکستن آن سکوت پرسیدم :
_زانوتون درد نمی کنه؟
سر به زیر بود همچنان که با سوال من خندید.
_چرا.... دیشب اصلا نتونستم راحت بخوابم..... زانوم خم و راست نمی شد.
خنده ام را با سرفه ای مهار کردم و گفتم :
_ولی خاطره ی خیلی بامزه ای بود واقعا.
نیم نگاهی به من انداخت و گفت :
_همین تونسته باشم بعد مدت ها، یه لبخند به لب شما بیارم برام کافیه.
از شنیدن این حرفش خشکم زد.
پاهایم ایست کرد روی ماندن و او چند قدمی از من دور شد.
اما ایستاد و با تعجب نگاهم کرد.
_طوری شده؟
_نه.... نه....
دوباره همراهش شدم که پرسید :
_زیادی تند راه میرم؟
_نه.....
_صبحانه چی بخرم به نظرتون؟
به شوخی گفتم :
_کله پاچه.....
و او جدی گرفت.
_خب بذارید بپرسم اینجاها کله پزی داره؟
🥀❇️
🥀🥀🌸
🥀🥀🥀❇️
🥀🥀🥀🥀🌸
🥀🥀🥀🥀🥀❇️
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀❇️
🥀🥀🥀🥀🌸
🥀🥀🥀❇️
🥀🥀🌸
🥀❇️
هدایت شده از رمان کوارتز
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁
🍂🍁
🍁
#کوارتز
#مرضیه_یگانه
#پارت_70
آیهان متعجب به حال خرابم و ترسی که شاید باعث لرزش دستانم شده بود ، خیره شد .
_چی شد ؟!...سپند کیه ؟!
و سپند با قدمهای بلند خودش را به میزمان رساند.
_ سلام...
نگاه آیهان هم سمت سپند رفت.
او هم ایستاد .
_سلام ...
و سپند در حالی که نگاه تند و تیزش را به من دوخته بود ، پرسید :
_نمیخوای معرفی کنی؟...
آب گلویم را به سختی قورت دادم و گفتم:
_ ایشون... ایشون یکی از خوانندههای معروف هستند .
سپند ابرویش را بالا انداخت و دستش را به نشانه ی آشنایی سمت آیهان دراز کرد. آیهان هم با او دست داد و سپند پرسید:
_ خب ....من چی منو؟!... نمیخوای منو بهشون معرفی کنی؟!
لبم را زیر دندان گزیدم و مِن مِن کنان مانده بودم چطور به آیهان بگویم که سپند برادرم است !
مکثم طولانی ام باعث شد که سپند خودش خودش را معرفی کند.
_ خب انگار خواهر من لال شده... خودم میگم .... من برادرشم و اصلاً هم خبر نداشتم که قراره تو این کافی شاپ شما همدیگرو ببینید.... اتفاقی داشتم از اینجا رد میشدم و دیدم خواهر من ...کنار یه خواننده مشهور !....توی کافی شاپ داره چای میخوره.... عجیب بود ....نمیخوای چیزی بگی؟
دوباره نگاه سپند سمت من آمده بود و من از ترس و اضطراب هنوز زبانم بند آمده بود و لبم را میگزیدم .
با همان جدیت که همیشه از آن ترس داشتم ، نگاهم کرد و گفت :
_ بهتره زودتر بریم.... خداحافظیتو بکن.... شما هم بهتره همون خواننده مشهور باقی بمونی ....
نمیخوام صورت قشنگت ، جلوی این جمع ، خراب بشه .... پس دیگه سراغ خواهر من نمیای...
نمیخوام ببینمت که یه بار دیگه با خواهر من توی کافی شاپ داری چایی میخوری.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🍁
🍂🍁
🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_70
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
-اما خرسند از همشون بهتره!
یکم فکر کردم و بعد از به یاد آوردنش گفتم:
_همون پسره مهیار؟ نهبابا همشون عین همدیگهان.
همهی اکیپشون معلوم بود از اون بچه پولداران! از اونا که همهچیز و به پول میفروشن، این و از حرفاشون و رفتارشون فهمیده بودم.
برای خرید ساندویچی که ته دل گرسنهمون رو بگیره، به بوفه رفتیم.
تا بوفه زیرگوشم دربارهی خوبی خرسند میگفت، درجوابش فقط سر تکون میدادم، از آدمایی که پول پرستن، هیچ جوره خوشم نمیاد!
گیسو نگاهی به اکیپ پسرای شرور کرد و گفت:
-یاسمن اگر چیزی گفتن تو جوابشون رو نده.
اون هم میدونست این چندوقت چقدر سکوت کرده بودم درمقابل حرفهای بیارزششون.
چشمکی بهش زدم و گفتم:
_حواسم هست.
-بهبه خانم رضوی و پناهی درکنارهم! نهار مهمون ما؟
گیسو راحتتر از من باهاشون برخورد میکرد.
-سرتون سلامت!
اومد شیک حرف بزنه و تشکر کنه که اینطوری کرد.
نیشگونی ازش گرفتم و آمیخته باحرص زیرلب گفتم:
_آخه این چه ربطی داره به بحثمون؟
همون کسی که تا چنددقیقه پیش گیسو، دم از خوب و آقا بودن و فرق داشتنش بابقیه گروه میزد، خندهی کوتاهی کرد و گفت:
-رو حاضرجوابیاتون کار کنید، این جوابا تو دانشگاه جواب نمیده!
بعد هم چشمکی حوالهی دوستاش کرد و باهم رفتن سرکلاس.
امروز انگار با بقیهی روزها فرق کرده بودم و شیطنتم گل کرده بود! چشمام از فکرهیجانی که به ذهنم رسیده بود، برق میزد.
به عمل کردن به نقشه فکر میکردم و این افکار و با گیسو هم به اشتراک میگذاشتم.
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/be_sharteasheghi
☁️💖☁️💖☁️💖☁️