🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_65
خاله طیبه هم با عصبانیت سرم فریاد زد:
_فرشته تو چرا این قدر لجبازی می کنی.... امانتی دست من دختر.
و انگار بغضی يک دفعه چنگ انداخت وسط گلویم.
_امانت!.... امانت چی خاله؟!.... نه مادر دارم و نه پدر.... دیگه امانت چی؟!
همان حرف من، حال خاله طیبه را دگرگون کرد.
و بغض سخت گلویم را آهسته شکاند و اشکی از چشم خودم فرو نشاند.
و آن یک قطره اشک از چشم هیچ کس، پوشیده نماند.
خاله اقدس اولین نفر بود که گفت:
_اشک دخترمو در آوردید.... خودم می برمش حرم... بیا دخترم.
و انگار ورق برگشت.
یوسف هم گفت :
_منم باهاتون میام..... محض احتیاط.
خاله طیبه یک نگاه به جمعی که قرار شده بود به حرم بروند انداخت و گفت :
_خب اگه قراره همه برن چرا من بمونم و نگران بشم؟.... منم میام.
و فهیمه آخرین نفر شد که گفت :
_فقط من زیادم؟!.... خب منم ببرید.
و همان موقع صدای خنده ی خاله اقدس بلند شد.
_از اولم باید همه با هم می رفتیم.... خود خانم مراقب ماست.
و این شد که همه برای حرم آماده شدیم.
هیجان دل چسبی داشت.
خاله طیبه که خودش جز مخالف ها بود حالا با رضایت دادن برای آمدن همراه ما، باز هم دست از غر زدن برنداشت.
_شما صبح رو ول کردید، شب توی این تاریکی و حکومت نظامی می خواید برید حرم؟!
راست که می گفت. آن زمان مثل الان نبود که همه ی کوچه ها و خیابان ها برق داشته باشد.
حتی برخی کوچه ها ظلمات کامل بود.
اما با همه ی ترسی که در دل همه ی ما بود شاید، ولی یونس دست از شوخی بر نمی داشت.
_نگران نباش خاله جان.... فقط من خودمو زدم به معلولیت، کسی نخنده ها....
🥀〰
🥀🥀🔸
🥀🥀🥀〰
🥀🥀🥀🥀🔸
🥀🥀🥀🥀🥀〰
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🔸〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀〰
🥀🥀🥀🥀🔸
🥀🥀🥀〰
🥀🥀🔸
🥀〰