#رمان_آنلاین
#مرضیه_یگانه
#اوهام
#پارت_504
#فریبا
تو قلب من تویی و جای دیگه نیست
دله تو مثل خیلیای دیگه نیست
تو هرچی باشی،قلب من میمونه پات
بببن چقدر افاقه کرده خوبیات
نگاهش می کردم نه با چشم سر، باچشم دل ، نه بلکه با چشم جانم .
-کی گفته تو برای قلب من کمی
تموم زندگیم تویی، تویی تو قلبمی
عاشقت شدم عمیقه حس بینمون
حسرتش میمونه روقلب خیلیا
دست من که نیست تموم زندگیم تویی
حس بینمونو دست کم نگیریا
از جا برخاستم . دلم می خواست که او را درآغوش بگیرم . او را از پشت سر، بغل کردم و سرم را تکیه ی شانه اش کردم .
سه ماه از روزی که در آشپزخانه ی هتل از من خواستگاری کرده بود ، گذشته بود.
و من بعد از کلی جر و بحث و دعوا توانستم پدرم را برای ازدواج با او راضی کنم . بعد از تسویه حساب با هتل ، به سرم زد تا به پدر پیشنهاد زدن یک رستوران و تالار را بدهم .
کلی از هنر دست پارسا گفتم و او قبول کرد و حالا بعد از یک ماه از ازدواجمان او در رستوران و تالار پدرم کار میکرد.شب بود و خسته از سرکار برگشته اما به قول خودش ، عاشق اشپزی بود و حتی شام را هم خودش به عهده گرفته ، پای گاز ایستاده بود.
همانطور که شامی های درون روغن را بر میگرداند ، کمی چرخید و سرش از سمت شانه اش مرا دید و باز ادامهِ ی شعرش را برایم خواند:
-هیشکی غیر تو نمیتونه قلبمو بگیره ازخودم
دیدمت یه لحظه قلبم از توسینه پر گرفتو تا
همیشه عاشقت شدم .
تا همیشه عاشقت شدم .
کمی چرخید که تنه ام را از کمرش جدا کردم و عقب ایستادم . بالبخند پرسید :
-بانو سفره ی شام حاضره یانه ؟
-البته سرآشپز.
-خوبه ...غذاهم حاضره .
بعد آهسته نیشگونی از گونه ام گرفت و گفت :
_پس بشین پشت میز که اومدم .
اطاعت کردم و دیس شامی ها روی میز گذاشت و زیر گاز را خاموش کرد. پیشبندش را باز کرد و نشست روبه رویم. نگاهم به او بود و باز دلشوره ای شیطانی مرا به وسواسی انداخت که آن سوال تکراری ذهنم را بپرسم بلکه آرام شوم . گرچه خیلی وقت بود که درگیر ان سوال بودم ، شاید تمام ان یک ماهی که ازدواج کرده بودیم.
تمام روزها و شبهایش را. وگرچه میدانستم پرسیدن آن سوال شاید عواقبی داشته باشد اما دلم نیخواست از شنیدن جوابش محروم بمانم. با تردید و دلشوره اسمش را به زبان اوردم :
_پارسا
_جانم
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝