eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
تو قلب من تویی و جای دیگه نیست دله تو مثل خیلیای دیگه نیست تو هرچی باشی،قلب من میمونه پات بببن چقدر افاقه کرده خوبیات نگاهش می کردم نه با چشم سر، باچشم دل ، نه بلکه با چشم جانم . -کی گفته تو برای قلب من کمی تموم زندگیم تویی، تویی تو قلبمی عاشقت شدم عمیقه حس بینمون حسرتش میمونه روقلب خیلیا دست من که نیست تموم زندگیم تویی حس بینمونو دست کم نگیریا از جا برخاستم . دلم می خواست که او را درآغوش بگیرم . او را از پشت سر، بغل کردم و سرم را تکیه ی شانه اش کردم . سه ماه از روزی که در آشپزخانه ی هتل از من خواستگاری کرده بود ، گذشته بود. و من بعد از کلی جر و بحث و دعوا توانستم پدرم را برای ازدواج با او راضی کنم . بعد از تسویه حساب با هتل ، به سرم زد تا به پدر پیشنهاد زدن یک رستوران و تالار را بدهم . کلی از هنر دست پارسا گفتم و او قبول کرد و حالا بعد از یک ماه از ازدواجمان او در رستوران و تالار پدرم کار میکرد.شب بود و خسته از سرکار برگشته اما به قول خودش ، عاشق اشپزی بود و حتی شام را هم خودش به عهده گرفته ، پای گاز ایستاده بود. همانطور که شامی های درون روغن را بر میگرداند ، کمی چرخید و سرش از سمت شانه اش مرا دید و باز ادامهِ ی شعرش را برایم خواند: -هیشکی غیر تو نمیتونه قلبمو بگیره ازخودم دیدمت یه لحظه قلبم از توسینه پر گرفتو تا همیشه عاشقت شدم . تا همیشه عاشقت شدم . کمی چرخید که تنه ام را از کمرش جدا کردم و عقب ایستادم . بالبخند پرسید : -بانو سفره ی شام حاضره یانه ؟ -البته سرآشپز. -خوبه ...غذاهم حاضره . بعد آهسته نیشگونی از گونه ام گرفت و گفت : _پس بشین پشت میز که اومدم . اطاعت کردم و دیس شامی ها روی میز گذاشت و زیر گاز را خاموش کرد. پیشبندش را باز کرد و نشست روبه رویم. نگاهم به او بود و باز دلشوره ای شیطانی مرا به وسواسی انداخت که آن سوال تکراری ذهنم را بپرسم بلکه آرام شوم . گرچه خیلی وقت بود که درگیر ان سوال بودم ، شاید تمام ان یک ماهی که ازدواج کرده بودیم. تمام روزها و شبهایش را. وگرچه میدانستم پرسیدن آن سوال شاید عواقبی داشته باشد اما دلم نیخواست از شنیدن جوابش محروم بمانم. با تردید و دلشوره اسمش را به زبان اوردم : _پارسا _جانم 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 _نه... این نماز رو خوندم که از خدا بخوام دیگه به یونس فکر نکنم. دستانش را دورم گرفت و سرش را به گیجگاه سمت راست پیشانی ام تکیه زد و زیر گوش راستم گفت : _تو فرشته ای فرشته.... میدونی چقدر دوست دارم؟.... به خدا اگه حتی بتونی حدس بزنی..... از همه دنیا.... فقط و فقط و فقط تو رو میخوام فرشته..... تو تموم دنیای منی فرشته.... هیچی دیگه نمیخوام.... تو رو که دارم هیچی دیگه از خدا نمیخوام... بچه نمیخوام.... پول نمیخوام.... فقط تو رو میخوام که باشی کنارم. با خنده سرم را عقب کشیدم و نگاهش کردم. _بی خودی نمیخوام نمیخوام راه ننداز...... بچه رو باید بخوای... یعنی چی بچه نمیخوام.... بذار چند ماه دیگه. _فرشته.... صدایش جدی شده بود و مرا متعجب کرده بود. _ما بچه نمیخوایم.... اخم کردم و به گره کور ابروانش نگاه. _چی میگی یوسف؟!.... من میخوام مادر بشم.... یعنی چی میگی من بچه نمیخوام.... چرا خودخواه شدی تو. کلافه سرش را از من برگرداند و سکوت کرد که برخاستم و چادرم را جمع کردم و جانمازم را تا زدم و گفتم : _بی خود نمیخوام نمیخوام نگو.... همین فهیمه رو که میبینم که تا آخر شهریور بچه اش رو بغل میگیره به قدر کافی میسوزم و حالم بد میشه. سکوتش خیلی محکم بود و همین مرا ترساند. نشستم کنارش و نگاهش کردم. فکرش کجا بود که حتی نگاهم نمیکرد مبادا فکرش را بخوانم، نمیدانم. مجبور شدم صورتش را سمت خودم برگردانم تا نگاهم کند. _یوسف!.... چیزی شده؟ و جوابم را که نداد یقین کردم چیزی شده است. اتفاقی که او را این گونه بهم بریزد تا سکوت کند. و اولین حدسی که زدم برای خودم بود! نکند دکتر دستور داده بود دیگر باردار نشوم؟ _یوسف!... نکنه.... نکنه من... نباید باردار بشم؟... بخاطر.... اینکه شیمیایی شدم؟... یا بخاطر ریه های ناقصم؟ و سکوت یوسف معنا شد! 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀