eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان انلاین 📿 مادر لقمه ی خیالی توی دهانش را چرخ داد و لب زد: _بی لیاقت. نجوا بود و حسام نشنید ولی من طاقت نیاوردم. از پشت میز بلند شدم و گفتم : _حسام بیا کارت دارم. برگشتم اتاقم. منتظر بودم که پشت سرم حسام وارد شد و گفت : _ بله _ بشین کارت دارم. با لحنی جدی صاف توی تیله های سیاه چشمانش خیره شدم : _ پول ماشین مهندس چقدر شد!؟ _الهه ! _میگی یا داد بزنم!؟ _هشت میلیون. _ هشت میلیون!! واسه همون یه کف دست ماشینی که قُر شده ! زیاد نیست!؟ _بدون رنگ در آوردن اون ماشین سخته. _واست پول قرض گرفتم ... هر وقت داشتی پس بده. خواست حرف بزنه که کف دستم رو به نشونه ی سکوت بالا آوردم. _هیچی نگو اگه میخوای این نامزدی اجباری به هشت ماه برسه هرچی من میگم باید بگی چشم وگرنه میزنم زیر همه چی. سرش رو بالا آورد و نگاهش و به سقف دوخت. تو چه فکری بود نمیدونم. رنجش خاطرش رو حس کردم حتی در همون نگاه سیاهش. سرش رو پایین انداخت و گفت : _باشه به یه شرط. _من شرط میذارم نه تو. گوشه ی لبش به تلخندی بالا رفت. _ این یه بار من شرط بذارم. نگاه هر دوی ما در سکوتی کوتاه به هم گره خورد که گفت : _امروز بعد از ده روز اومدم دیدنت ... ممنوعه نداشته باشیم. چشمامو از حرفش بستم و خندیدم. چه فکرایی در مورد شرطش میکردم چی ازم خواست! تا گفتم " باشه " به سمتم خیز برداشت. اونقدر عقب رفتم که وصل شدم به دیوار: _حسام ! داری چیکار میکنی!؟ صورتش توی صورتم بود. اونقدر نزدیک که من تا حد امکان ، سرم رو به عقب هل دادم. نگاهش از روی چشمام به پایین افتاد. جایی نزدیک لبام میچرخید که فوری گفتم : _نه ... تو حق .... حرفم رو نا تموم گذاشت و گفت : _تو قبول کردی. _من اینو نگفتم. لبخندی زد . ردیف‌ منظم دندان های بالایش پیدا شد. سفید بود و براق. نگاهم روی لبخندش بود و پاسبون فاصله لبانش که گفتم : _نه حسام ... نه. داغی نفس هاش به صورتم میخورد. نه سرش رو جلو آورد نه عقب کشید. نگاه ملتمس ام رو به چشماش دوختم : _خواهش می کنم. لبخندش پر کشید و از روی تخت برخاست : _من میرم صبحانه بخورم. بدون هیچ حرف اضافه ای از اتاق بیرون رفت. چشمامو بستم و همراه نفس بلندی، صحنه ی چند ثانیه قبل برایم ریپلی شد. است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور هر لحظه که میگذشت حالم بدتر میشد و قدرتم کمتر . نگاهم به پارچه ای بود که هومن روی مچ دستم بسته بود. محکم گره زده بود اما همان پارچه خونی بود و از زیرش ، قطره قطره خون میچکید . مادر مدام سر برمیگرداند و نگاهم می کرد و نگران میپرسید : -خیلی مونده برسیم ؟ هومن زود باش حالش خوب نیست . و هومن باز دست روی بوق ماشین میگذاشت و به همه ناسزا میگفت : _گمشو کنار .. برو کنار ... با همه ای این اوصاف به بیمارستان رسیدیم . وقتی که دیگر رمقی نه برای حرف زدن داشتم نه برای دیدن ، چشمانم بسته شده بود و گوش هایم ولی میشنید و مادر با گریه صدایم میزد : _نسیم جان ...نسیم ... هومن مرا در آغوشش کشید و باز دوید .عطر ادکلن مردانخه اش را خوب حس میکردم .سرد و یخی. درست مثل تن من . سرم تخت سینه اش افتاده بود و او فریاد میزد : -برید کنار ...بریدکنار ... یکی بیاد اینجا ... رگ دستشو زده ... یکی بیاد. و صداهایی که انگار دورم جمع شدند: _بذاریدش روی برانکارد. هومن مرا روی برانکارد گذاشت و کسی به زور پلک چشمانم را بالا کشید و نور چراغ قوه ای توی چشمانم انداخت که چشمم را زد . -برید فرم اتاق عمل رو پر کنید ، همین الان باید بره اتاق عمل . -مادر ...شما برید فرم رو پر کنید ...حالش چطوره دکتر؟ -چی بگم ؟ ...اگه به اتاق عمل برسه ، زنده میمونه ...اما فکر کنم یکی دو شبی بستری بشه . زیر صدای ضربان قلبی که انگار توی گوشم شنیده میشد ، صدای هومن را شنیدم : -نسیم ...نسیم ...صدامو میشنوی ؟ خیلی احمقی بیشعور ...چرا همچین کاری کردی ...من کی گفتم خودتو بکشی ... -آقا لطفا برید کنار باید زودتر ببریمش اتاق عمل . چشمانم بسته بود و دستانم سرد.صورتم یخ زده و قدرت و جانم بی رمق .همانطور که صدا های اطراف را میشنیدم و قدرت جوابگویی نداشتم به اتاق عمل رفتم و بیهوش شدم . خودکشی بار دوم هم ناکام ماند. بعد از یه خواب طولانی وقتی چشم گشودم که در اتاقی خصوصی با مادر تنها بودم .صدای آرامش بخش مادر کنار تختم شنیده میشد به ذکری که داشت زیر لب میگفت : -اللهم صل علی محمد وآل محمد . چشم گشودم .نگاهش تا با نگاهم تلاقی کرد، لبخند زد و بلند گفت : _الحمدالله . از روی صندلی برخاست و پیشانی ام را بوسید : _مارو دق دادی نسیم . -ببخشید ...همیشه مایه زحمت هستم . -این چه حرفیه ...بزار هومن بگم بیاد ببینمت . -نه ...خواهش میکنم . -چرا ؟! -ازش خجالت میکشم ...باعث درد سرش شدم . مادر با یه لبخند پر جان گفت : _اشکالی نداره ... اونم خیلی نگرانت بود ...بذار بیاد. بعد گوشی موبایلش را از کیفش درآورد و به موبایل هومن زنگ زد : _الو ..هومن جان ،.. نسیم بهوش اومده .. میخوای بیا بالا ببینش ....آره حالش خوبه ... چرا؟! ....مگه نمیخواستی ببینمش ؟ مادر با تعجب به صفحه ی گوشیش خیره شد و بی اختیار زیرلب گفت : _قطع کرد! -بهتر ...الان صلاح نیست هم رو ببینیم . مادر نشست روی صندلی کنار تختم و همراه با آهی غلیظ که بیشتر از آنکه سینه ای او را بسوزاند ، قلب مرا سوزاند گفت : _امروز اولین روزی بود که بعد از فوت منوچهر خدا رو شکر کردم ...خدا رو شکر کردم واسه تو ... واسه ی هومن .. حتی واسه خاطر خانم جان ... امروز فهمیدم که اگه شماها دور من نباشید ، چقدر غم و مصیبتم بزرگ میشه . پنجه هایم را سمت مادر دراز کردم: _منو ببخش مادر ..اذیتت کردم . سرانگشتان دستم را گرفت و بوسید : -نه قربونت برم ...ولی نسیم جان به خدا چیزی تو دل هومن نیست ، من بزرگش کردم ، می شناسمش ، اگرحرفی زده ، ناراحتت کرده از ته قلبش نبوده ، به دل نگیر . 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝