رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت114
ب
انگشت اشاره ام رو روی سنگ قبر گذاشتم . رطوبت روبه وضوح حس کردم .سر انگشت دستم خیس شد . برای اطمینان کف دستم رو روی قبر کشیدم تا نمناکی اون برطرف بشه .دوباره دستم روی سنگ قبر کشیدم .شاید فقط چند ثانیه طول کشید که کف دستم دوباره مرطوب شد .
اشک توی چشمام نشست . لبام لرزید . به زور حمد و توحید خوندم و باسر انگشت اشاره ام ضربه ای به سنگ قبر زدم . فاتحه که تموم شد ، تودلم حرف هام رو گفتم .
"سلام ... نمیشناسمت ، ولی میدونم پیش خدا عزیزی ، می خوام از امروز باهم رفیق بشیم . من ... تازه شروع کردم . دیرشده می دونم ، ولی تازه از دیروز نمازم رو خوندم ... سخته یه کمی سخت که نه ... تنبلی ام میآد ...کمک میخوام ... نمی دونم واسه خودت چی از خدا خواستی که اینطور ی سنگ قبرت شده مایه ی تبرک مردم ! ولی کمکم کن . واسه زندگیم ، واسه نامردی کسی که زندگیمو خراب کرد و رفت ... دلم می خواد به منم یاد بدی اخلاص چی هست ... چه جوری میشه بدستش بیاری ...کمکم کن . "
حسام هم روی پنجه های پایش نشست و فاتحه ای خوند .هنوز اشک توی چشمام موج میزد . دورتادور قبر آدم بود .حسام آروم زیرگوشم گفت :
_بریم ؟
-بریم .
ایستادم . نگاهم هنوز روی سنگ قبر بود .همانجایی که نوشته شده بود:
" اینجا پیکر پاک شهید پلارک آرمیده است . رزمنده و سلحشوری که مشتاقانه به میدان نبرد شتافته و عاشقانه خون پاکش را تقدیم معبودش نمود.
فقیر و خسته به درگاهت آمدم رحمی
که جز ولای توام دست آویزی نیست . "
همراه حسام از لابه لای قبرها به خیابان اصلی رسیدیم .تو فکر بودم هنوز . صدای بلند گوی ایستگاه صلواتی قطعه ی شهدا هنوز بلند بود :
" یاد امام وشهدا دلو میبره کرب و بلا دلو میبره کرب بلا و دلو میبره کرب و بلا "
تا اونروز قطعه ی شهدا نیومده بودم.اونهمه شهید ! حتی فکرشو نمی کردم که اونهمه شهید توی قطعه شهدا خاک شده باشه .تازه این فقط شهدایی بود که جنازه هاشون پیدا شده بود . خیلی ها جنازه هاشون نبود و یا جاهای دیگه خاک شده بودند.
سینه ام سنگین شد.آهی سر دادم . رسیدیم به موتور حسام . زنجیر چرخش رو از دور چرخ موتورش باز کرد و کلاه کاسکت رو سمتم گرفت.
ترجیح داد سکوت کنه تا من همچنان درگیر افکارم باشم . کلاه رو روی سرم گذاشتم و پشت موتورش سوار شدم .تو فکر بودم که براه افتاد.آرومتر از قبل می رفت که نفهمیدم کی دستم رو روی شونه اش گذاشتم . یه لحظه احساس کردم چقدر خوبه که حسام رو دارم .فقط یه لحظه .گذرا وموقت .
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت114
مادر اخمی کرد و گفت :
_نخیر همچین هم نبوده ، خدا بیامرز منوچهر همش آرزو داشت روزی رو ببینه که تو و هومن باهم ...
خانم جان وسط حرف مادر پرید:
_بسه مینا ... این حرفا حالا زوده ،نسیم تازه این قضیه رو فهمیده ...باید بهش وقت بدیم .
مادر ذوق زده گفت :
_آره اون که بله ..حتما .
این ذوق و شوق مادر و خانم جان نه تنها مرا شوکه کرده بود بلکه باعث تفکرم شد. وقتی رسیدیم به خانه ی خانم جان ، آقاجان منتظرمان بود.
درهای حیاط خانه را برایمان گشود و همراه ماشین وارد حیاط شدیم .از ماشین که پیاده شدم ، خانم جان دوید سمت خانه . از او با آن پا دردش بعید بود. هنوز در تعجب دویدن خانم جان بودم که آقاجان صورتم رو بوسید و گفت :
_چطوری دخترم ؟
هنوز جواب نداده بودم که به شوخی گفت :
_کِرم های تنت رو کشتی یا نه ؟
یاد خاطره دوران کودکی ام و کیسه کشیدن سمانه خانم دوباره برایم زنده شد .لبخندی زدم و گفتم :
_یادش بخیر .
همون موقع هومن هم از ماشین پیاده شد و گفت :
_نه آقا جون ، کِرم های تن نسیم کشته نمیشن .
با ناراحتی به هومن نگاه کردم که باز چشمکی زد .اینهمه چشمک در یک روز برای چند کار!
همه وارد خانه شدیم که خانم جان با دود غلیظ سپند دورم چرخید :
_نه چک زدیم نه چونه عروس اومد تو خونه .
خجالت زده از این حرف خانم جان گفتم :
_ نگید دیگه خانم جون ...قرار شد فکر کنم .
مادر نشست روی زمین ، تکیه به پشتی های قرمز و ترکمنی خانم جون گفت :
_فکرم می کنی .
هومن هم نشست و یک پا را ستون دستش کرد و با غرور گفت :
_15 ساله بدون فکر و نظر من ، واسه من تصمیم گرفتن ، حالا تو میخوای فکر کنی !
با اخم نگاهش کردم که باز چشمکی زد. عصبی از اینهمه چشمک گفتم :
_میشه شما چند دقیقه بیایید توی حیاط؟
بعد جلوتر براه افتادم و توی بالکن آقا جان منتظرش شدم. هومن آمد و درحالیکه دستانش را به نشانه ی سرما دور هم میپیچید گفت :
_چیه ؟
-این حرفای تو چه مفهومی داره ؟
هی چشمک میزنی که چی ؟ مگه نگفتی یه قراره بین من و تو ...مگه نگفتی بذار بقیه فکر کنن همه چی درست داره پیش میره ...
-خب .
-خب نداره ، انگار خودتم همه چی رو جدی گرفتی ، تو داری یه جوری وانمود می کنی که می ترسم همین فردا اینا اصرار کنن همه چی علنی و رسمی بشه .
پوزخند زد :
_ ببین خیال برت نداره ...من فقط دلم رو به لبخند مادرم خوش کردم .تمام دیشب و گریه کرده بود اما امروز بخاطر من و تو لبخند زد و ذوق زده شد .
خشکم زد که هومن بالحنی جدی گفت :
_خیلی احمقی که فکر کنی واسه خاطر تو دارم اینجوری رفتارمی کنم .
بعد بی هیچ حرفی برگشت داخل . عصبي از کنایه اش که حس کردم غرورم را لگدمال کرد ، برگشتم به خانه . دود غلیظ اسپند خانم جان هنوز فضای اتاق را خاکستری کرده بود که آقا جان پرسید :
_من نفهمیدم چک و چونه وعروس ، قضیه اش چیه .
مادر با ذوق گفت :
_آقا جون ! ازشما بعیده ، شما که خودت با هومن حرف زدی .
-من!! کی ؟!
هومن با پوزخند گفت:
_15 سال پیش رو میگه که منو خر کردید دیگه.
خانم جان عصبی صداشو بالا برد :
_هومن !
و هومن که انگار بیشتر از دست حرف من عصبی شده بود تا حرف مادر یا خانم جان باحرص گفت:
_ آره دیگه ،خرم کردید تا واسه ی یه بچه ی 14ساله خطبه ی عقد بخونید و بعد پرتش کنید اون سر دنیا .
اینبار مادر هم اعتراض کرد:
_هومن! هنوز دو دقیقه نشده که خودت گفتی قضیه رو به نسیم گفتی حالا چی شده اینجوری حرف میزنی ...خرابش نکن دیگه .
هومن پوفی کشید و زیرلب غر زد و سکوت کرد.
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝