eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان انلاین 📿 بعد از عقد علیرضا و هستی که یه عقد ساده ی محضری بود.عموهام نوبت گرفتند برای دعوتی تازه عروس و داماد. تقریبا نزدیک هفت هشت ماهی میشد که بعد از فوت آقاجون ، دیدن عموهام نرفته بودم و حالا اینبار با دعوتی عقد علیرضا و هستی دلم می خواست که به بهونه ی همین دعوتی هم شده ، بقیه رو ببینم . انگار اعتماد به نفسم برگشته بود و از اون الهه ی افسرده ی ماه های قبل فاصله گرفته بودم. بعد از جلسه ی اول کلاس خانم ربیعی هم ، با پیمان دوستی بستن با شهید پلارک ، یه جورایی حال و هوام عوض شده بود.همیشه فکر میکردم که آدمای مذهبی یا دائما گریه میکنن یا زندگی سرد و بی روحی دارند . نمیخواستم پیش حسام اعتراف کنم ولی پیش قلب خودم ، خوب اعتراف کرده بودم که تصوراتم غلط بوده .حسام پسر شوخ طبعی بود که نمی دونستم اینهمه شوخ طبعیش قبل از نامزدی ما کجا بود !؟ خودش که می گفت ، " اون موقع نامحرم بودی "و این حرفا ، ولی من معتقد بودم ، حالا حال و هوای دلش عوض شده بود.خلاصه که بعد از جلسه ی اول کلاس خانم ربیعی نمازهام رو شروع کردم . با خودم عهد کردم لااقل همین یه کار و واسه خدا ی خودم و زندگیم انجام بدم . بازم هرچه که به قول خانم ربیعی ، خدا نیازی به نماز من نداشت ، اونم اون نمازی که من میخوندم ولی خودم خوب فهمیده بودم که همون نماز چقدر آرومم کرده . یه انرژی مضاعف به جانم می ریخت . مادر و پدر میخواستدند اولین نفر هستی وعلیرضا رو دعوت کنند. ولي از اونجایی که زن عمو فرنگیس کلا می خواست تو همه چی اولین نفر باشه ، پیش دستي کرد و زودتر از بقیه همه رو به باغ خودشون توی لواسون دعوت کرد.چون می دونستم جمع خانوادگیه ، یه بلوز و دامن بلند پوشیدم و یه کم هم به سر و صورتم رسیدم .خب نمیخواستم بعد از هشت ماه ، باز انگشت نما بشم که " آخی ، آرش رفته ، چقدرالهه ، زشت و لاغر شده ! " هوا بهاری بود و البته کمی خنک . زن عمو توی حیاط باغ میز و صندلی چیده بود و می گفت ، از هوای لذت بخش بهاری مستفیض بشیم . ولی من یکی خوب می دونستم که نمیخواسته کسی توی خونه بره و خونه کثیف بشه و مبل های بیست و پنج میلیونی زن عمو لک بیافته . اما هوای توی حیاط باغ هم بد نبود. یه جورایی خاطره ی باغ آقاجون رو برام زنده میکرد. سر هر میز هم ظرف میوه و پیش دستی چیده شده بود و چند خدمه ی خانم هم برای کمک و پذیرائی دور میزها می چرخیدند. وقتي ما رسیدیم ، علیرضا و هستی و دایی و زن دایی هم بودند اما حسام نه . اول فکر کردم آقا باز به دلیل مشکلات شرعی تشریف نیاوردند اما کمی بعد وقتی همراه هستی و علیرضا سر یک میز نشسته بودیم ، صدای موتوری شنیدم .نگاهم جلب پسر جوانی شد که با موتور وارد ویلا شده بود .کلاه کاسکتش رو که برداشت شوکه شدم . حسام بود!! است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور از شدت عصبانیت از حرف هومن ،فقط سکوت کرده بودم که خانم جان با عصایش به پایم زد : _بلند شو برو پیش شوهرت ببینم. -ولم کنید خانم جون ...چه شوهری! محکمتر به پایم کوبید : _بلندشو نسیم ، زنم اینقدر لجباز ! با حرص از جا برخاستم و اجباراً با فاصله کنار هومن نشستم . آقا جان که انگار هنوز گیج بود و قضیه را نگرفته بود ، پرسید : _ بابا اینجا چه خبر شده ! مادر جواب داد: _ آقاجون ...هومن قضیه ی خودشو نسیم رو به نسیم گفته . - جداً؟! مادر با ذوق سر تکان داد. نمی فهمیدم کجای این قضیه ذوق داشت .تحمل آدم سرد و بی روح و یخی مثل هومن ، ذوق داشت یا گریه ؟! خانم جان یک سینی چای آورد و گفت : _همین امشب یه کرسی درست میکنم وسط خونه ، دور کرسی بشینیم و تخمه بشکنیم ...بلند شو آقای من ... بلند شو میز کرسی رو از زیر زمین بیار. آقا جان با تعجب گفت : -من !!..من نه کمر دارم نه زور .. به آقای داماد مجلس بگید. هومن شوکه شد : _من!! -بله شما ...شما که الان با دُمت گردو میشکنی. -به جان خودم اگه دم داشته باشم و گردو بشکنم ...شما الان توی قیافه ی غمزده ی من بدبخت ، قایق های غرق شده ام رو نمی بینید . مادر بالشت کنار دستش را محکم پرت کرد سمت هومن که خورد توی سرش و باعث خنده ام شد.هومن یه نگاه چپ چپی به من کرد و بعد رو به مادر گفت : _چرا همچین میکنی مادر؟ -بلندشو ...گردوها رو که شکستی و خوردی و گرنه واسه چی باید حرفاتو به نسیم میزدی ؟ _حالا بدهکار تونم شدم ؟ حرف های هومن یکی در میان ، بوی کنایه و تمسخر میداد و اینها همه عوارض اجباری بود که توی این قضیه حس می کردم . اجباری که 15 سال قبل باعث شد تا هومن بخاطر محرمیت پدر به من ، زیر بار این عقد برود و حالا حتی از شنیدن کنایه هایش عذاب می کشیدم .گویی تحمیل شده ای بیش نبودم . ناراحت و دلخور از این جو خفقان ، از جا برخاستم و گفتم : _ من سرم درد میکنه میرم بخوابم . و بعد راهی یکی از اتاق های خانه ی خانم جان شدم .خانه ی کلنگی و دو طبقه که در هر طبقه دو اتاق خواب داشت . وارد یکی از اتاق ها شدم و از روی رختخواب های گوشه ی اتاق یه پتو و بالشت برداشتم و کف اتاق دراز کشیدم . پتو را روی سرم کشیدم تا بخوابم که سر و صدای هومن و مادر نگذاشت : _چکار میکنی مادر من؟! -بهت میگم تو هم برو استراحت کن . -بابا من نه خوابم میاد نه استراحت میخوام ، چکارم دارید آخه. -اِ ....لوس نشو ... برو ببین نسیم چش شده که رفت تو اتاق . -به نسیم چکار دارید ؟ شاید بخواد بخوابه . -پس تو هم برو بخواب . -ای بابا ...من خوابم نمیاد. -تو خسته ای ، رانندگی کردی ،الان حالیت نیست ، بخوابی بهتره ... برو ببینم . و بعد در اتاق باز شد و صدای مادر آهسته شنیده شد : _از اتاق بیرون نیای ها. خنده ام گرفته بود.انگار اشتباه کرده بودیم که به بقیه گفتیم .حالا این بقیه بودند که نمی گذاشتند ما راحت باشیم . هومن کلافه در اتاق چرخی زد و زیرلب غر: _ لعنت به این سفر و این شانس ...مگه من خرس قطبیم که همش بخوابم ...چقدر بخوابم آخه؟! بی اختیار صدای خنده ام از زیر پتو بلند شد که هومن را عصبی تر کرد: _هی ...صداتو ببر تا خودم خفه ات نکردم ... ببین چه بلایی بخاطر تو سرم اومده . 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝