رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت117
نگاهم روی صورت دوست قدیمی زن عمو چرخید .صورت تپل و بی رنگ و رویی داشت اما نگاهش تند و تیز بود . اونقدر تند و تیز یا بهتر بگم ، هیز که از نگاه بی حیایش ، مو به تنم سیخ شد. صورتش کاملا اصلاح کرده بود و کت و شلوار پوشیده .دستاش رو روی میز قلاب کرده بود و از دیدن همون انگشترهای طلا با نگین های تراش خرده ی بزرگش ، یه حال بدی بهم دست داد.سنگینی دست زن عمو هنوز روی شونه ام بود که از جا برخاست و دستش رو با انگشتر طلای نگین آلبالویی سمتم دراز کرد :
_کوروش هستم .
خودم رو عقب کشیدم که زن عمو خندید و گفت :
_کوروش جان ... الهه با مردها دست نمیده .
پوزخندی زد و دست مردونه و تپلش رو انداخت.زن عمو با دستش فشار روی شانه ام رو بیشتر کرد و مرا مجبود به نشست پشت میز . نشستم که زن عمو گفت :
_من میرم به مهمونا برسم .
و رفت . معذب شدم . هیچ دلم نمیخواست حتی به صورتش نگاه کنم .اما نگاه هرز کوروش طوری روی صورت و اندامم می چرخید که برای اولین بار در طول عمرم آرزو کردم کاش چادر سرم بود.
-من امشب مفتخر شدم که باشما دیدار کنم ... از خودتون برام بگید .
خاک بر سرم احمق من . بازم نفهمیدم قراره چی بشه و باسادگی تمام گفتم :
_شما از خودتون بگید .
خوبه لااقل از خودم حرفی نزدم .مکثی کرد و با نیشخندی که دلم رو لرزوند ، گفت :
_زوده که شما بدونید ولی میگم ....
دوتا کارخونه مواد غذایی دارم ... سه تا خونه تو تهران ، دوتا ویلا توی شمال، یه ویلا توی کیش .... الان میخوام توی دبی هم یه شرکت بزنم ...
شاخام سبز شد .خب این کار خونه و ویلا ها به من چه ربطی داشت !
نگاهش کردم که کاش نمی کردم .لبخندی زدکه دندون هایش برایم نمایان شد. از رنگ زرد دندون های پایینش فهمیدم سیگاریه ... چند شم شده بود که گفت :
.
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت117
بعد از شامی که تماما با اخم و تخم خانم جان بخاطر جوابی که از من شنید ، اولین نفر ، خستگی را بهانه کردم و به اتاق خواب رفتم که مادر سراغم اومد:
_چی شده نسیم جان ؟چرا ناراحتی ؟
عصبی جواب دادم :
_مادرجان ، عزیز من ، نمی فهمم چرا شما و خانم جان فکر می کنید چون حالا من فهمیدم که یه عقدی بین من و هومن خوندید پس حالا باید مثل یه کسی که نامزد کرده رفتار کنم ....من قبل تر از اینم شک کرده بودم که پدر و شما با این تعصبات دینی و اعتقادی همینطوری یه دختری رو به سرپرستی قبول نمی کنید ، درحالیکه یه پسر بزرگ دارید ...درحالیکه مدام به من از حجاب و نماز و محرم و نامحرم میگفتید ...فقط یه محرمیته همین ...واسه اینکه من و هومن بتونیم توی یه خونه زندگی کنیم اما نه به اسم زن و شوهر ....تو رو خدا تمومش کنید ...من دیگه اعصاب و کشش این بحث رو ندارم ...به خدا نمیتونم .
غباری از غم توی صورت مادر نشست . به زور یه لبخند چاشنی این غم کرد تا لااقل روح مهربانی مادری اش را زنده کند :
_باشه دخترم ... باشه ...حق با توئه ...ما نباید آرزوی محال داشته باشیم ...من فقط دلم رو الکی خوش کردم که شاید ... شاید حالا که منوچهر پیش ما نیست ولی با دیدن شما ... به آرزویش برسه .
وا رفتم .شانه هایم افتاد و درحالیکه بغض توی گلویم پنجه میکشید به شکستن گفتم :
-می دونم پدر خیلی دوست داشت که من و هومن ...
نشد . حتی گفتن یه اسم ، یه اعتبار یا یه مسئولیت برایم سخت بود .مکث کردم و بعد ادامه دادم :
_ولی غیر ممکنه ... به خدا غیر ممکنه .
-لااقل بخاطر من ... یه سال ... یه سال فکر کنید نامزدید .
کلافه لبانم رو از هم باز کردم و از بین لبان نیمه بازم ،نفس محکمی کشیدم که مادر ادامه داد:
_جان من نسیم ... یه سال ...بعدش هر تصمیمی بگیرید من لال میشم .
التماس مادر با اشک پیوند خورد.دلم یه جوری برایش می سوخت . به چه رابطه ی سرد و یخی دل خوش کرده بود ! من و هومن و ازدواج؟! خنده دار بود واقعا! فقط بخاطر شرایط روحی اش گفتم :
_باشه ..ولی کاری نکنید که مجبور بشم قبل یه سال نه بگم .
-باشه ...باشه..
فوری اشکانش رو پاک کرد و از روی رختخواب های ته اتاق چند بالشت و پتو برداشت و گفت :
-شب بخیر .
نگاهم رفت سمت باقی پتوها . پتو که نبود جز یه لحاف بزرگ بود و دو بالشت .
فوری از اتاق بیرون رفتم و گفتم :
_مادر ... دوتا بالشت و یه لحاف گذاشتید؟
-آره دیگه .
-مامان هومن اینجا نخوابه ها ... من راحت نیستم .
-کجا بخوابه پس ؟ یه اتاق خانم جان و آقاجان یه اتاق من ، یه اتاقم شما دیگه .
-اینجا که چهار تا اتاق داره .
-اون رو خانم جان درش رو قفل کرده ، شده انباری ، کلی خرت و پرت توش ریخته .
چشمانم چهار تا شد.
-خب پس من توی پذیرائی میخوابم ، زیرکرسی .
-کرسی رو جمع کردیم ، بخاری برقی زیرش رو هم قراره بذاریم توی اتاق من که سرده .
باحرص گفتم :
_مامان! شما همین چند دقیقه پیش قول دادی.
-خب سر قولم هستم ..گفتم یه سال دیگه .
و بعد رفت .هاج و واج وسط راهرو ایستادم .
انگار حرف توی گوش نه مادر می رفت نه خانم جان .کلافه برگشتم به اتاق .عصبی لحاف را پهن کردم و بالشتی برداشتم و در حالیکه پشت به در ورودی اتاق دراز می کشیدم ، غر زدم:
_باشه ...حالا که اینطوره من میدونم چکار کنم .
تمام لحاف را دور خودم پیچیدم و چشمانم را بستم .
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝