eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان انلاین 📿 _بهتر نیست به جای این حرف ها بریم سر اصل مطلب ؟ مثل آدم های کودن نگاهش کردم و پرسیدم : _متوجه نمیشم . میشه واضح صحبت کنید. پوزخندش می گفت که انگار من خودم رو به نفهمی زده ام . -همیشه خانم ها ترجیح میدن توی این مسائل متوجه نشن . -ببخشید کدوم مسائل؟ انگار داشت عصبی میشد.نفسش رو محکم فوت کرد و گفت : -شرایط شما چیه ؟ گنگ حرف میزد و مرا با آن سئوال هایش بیشتر متعجب کرد: -من اصلا نمی دونم شما درمورد چی صحبت می کنید که بدونم چه شرایطی بذارم بلند بلند خندید و من همچنان مات زده ، نگاهش می کردم که خنده اش را جمع کرد و گفت : _یه زن مطلقه که اینقدر نباید ناز داشته باشه... -بله؟! باز نیشخندی زد که قلبم ترک خورد و ادامه داد: _من شرایط خوبی برات دارم ... سه ماه صیغه ی من میشی ... یه خونه به نامت میزنم اگه همه چی اوکی بود و خوشم اومد عقدت می کنم ، چطوره ؟ گوش هایم داشت نم نمک داغ میکرد.اخم هایم کم کم درهم رفت . کف دو دستم رو روی میز گذاشتم و از پشت میز برخاستم : -اشتباه به عرضتون رسوندند آقا ... من دنبال شوهر نمیگردم . باز خندید : _گفتم زیادی ناز داری ولی از قدیم گفتن " ای الهه ی ناز " با دلت می سازم ... بیا . از طرز حرف زدنش با آن نگاه چندش و هرزه ، حالت تهوع گرفتم . دست کرد توی جیب کتش و کارتی در آورد و گرفت سمتم . -بگیرش ... به دردت میخورم الهه ی ناز . دندون هایم داشت از شدت فشار ترک میخورد که با حرص گفتم : است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور طولی نکشید که هومن آمد. او هم داشت زیر لب غر میزد : _سردرد گرفتم از دست این قوم یاجوج و ماجوج ...اینا دیگه کی هستن بابا ..میگم نره میگن بدوش ... بلند شو ببینم ... چه راحتم خوابیده ! -چی میگی ؟ سرم را از زیر لحاف بیرون کشیدم که هومن گفت : -پس من کجا بخوابم ؟ -تو ماشین . عصبی نگاهم کرد: _کور خوندی ، تو برو تو ماشین . -من اول اومدم ... -اول و دوم نداره ... بلند شو ببینم ، یه لحاف به این گنده گی پیچیدی دور خودت ! کلافه نشستم و گفتم : _قرارمون این نبود ... قرار نشد واسه خاطر دل مادر هرکاری کنیم ... این چه وضعیه آخه! اینا چرا همه چی رو جدی گرفتن . پوزخند زد و درحالیکه دست به کمر نگاهم می کرد گفت : _15 ساله که اینا جدی گرفتن ، پس فکر کردی من الکی گفتم میخوام زنم رو طلاق بدم بقیه نمیذارن . یه لحظه خشکم زد . یاد حرف های آنشب هومن افتادم .سرم رو آرام کج کردم خلاف جهتی که هومن ایستاده بود و گفتم : _چه بدبختی گیر کردم ها ! -بله ...حالا ببین من چه بدبختی هستم که 15 ساله توی این بدبختی گیر کردم . ازحرفش خنده ام گرفت : _خیلی خب حالا ...الان تکلیف امشب چیه ؟ میری تو ماشین یا نه ؟. -مگه فقط همین امشبه ؟! فردا شب چی پس فردا شب چی ؟ ...ولم کن بابا... من که همینجا می خوابم ، تو ناراحتی برو تو ماشین . بعد درحالیکه دکمه های پیراهنش را باز میکرد گفت : _والله به خدا ... هر روز یه بهونه یه دردسر یه بدبختی . داشت پیراهنش را در می آورد که گفتم : -خب حالا ...فعلا رعایت کن ...من اینحام مثل اینکه . با نگاهم به پیراهنش اشاره کردم که گفت : -تو چشماتو ببند ...من عادت دارم قبل خواب راحت بخوابم . بعد دست انداخت تا تیشرتش را هم در بیاورد که با فریاد لحاف را روی سرم کشیدم : -بی حیا ...خجالتم خوب چیزیه واقعا ... ای خدا ... منو نجات بده . بی توجه به من و سروصدا وحرف هایم ، بالشتی برداشت و انتهای لحاف دراز کشید و لحاف را محکم طرف خودش کشید : _بده به من این لحاف رو ... -هومن نکن اینطوری ...یخ میزنم . -به درک ... برو تو ماشین بخواب . -من نمیرم تو برو . -منم نمیرم ... پس بخواب حرف نزن . کلافه نالیدم : _ای خدا ...چه بدبختی ام من . در حالیکه پشتم به هومن بود. آهسته کمی عقب رفتم تا لااقل کمی از لحاف را روی خودم بکشم که هومن عصبی گفت : _به من نچسبی ها ... دستت به من بخوره میزم زیر گوشت . -وا ...چه بی جنبه ! -همینه که هست . از ترسم انتهای لحاف را که تا روی شانه ام بیشتر نمی رسید ، روی خودم انداختم و زیرلب آهسته نجوا کردم: _خدایا خودت نجاتم بده ...من چه میدونستم قراره این طوری بشه وگرنه اصلا نمیذاشتم این راز لعنتی فاش بشه ... ای خدا ... تو بخیر کن . -ساکت میخوام بخوابم ... بسه دعا خوندی ، بگیر بخواب ببینم . زیرلب چند تا غر بهش زدم و همراه با آهی از اینهمه دردسر ، چشم بستم . اما تمام شب از شدت سرما ، خواب برف و بوران می دیدم . صبح بعد از نماز صبح ، وقتی هومن از اتاق بیرون رفت ، بالاخره لحاف را صاحب شدم و در گرمای مطبوع آن به خوابی عمیق فرورفتم . هیچ فکر نمی کردم که این راز سر به مهر ، با فاش شدنش فصلی جدید برای زندگی من باز کند.خصوصا که مادر و خانم جان با حرف ها و دستوراتشان به اجبار ، موجب اتفاقاتی جدید میشدند. 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝