رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت119
_آقای محترم ...حیف که اینجا جاش نیست وگرنه همین صندلی رو توی سرتون می زدم تا بفهمید به هرکسی نباید پیشنهاد بدید.
لبخندزد .شاید فکر می کرد لبخندش آنقدر دلبرانه است که مرا یا می کشد یا عاشق می کند :
_حالا کارت رو بگیر عزیزم ... تو که دختر نیستی که محدودیت داشته باشی بالاخره غرایض طبیعی داری ... منم چیزی که زیاد دارم ، پوله که به پات بریزم .
چشمکی زد و ادامه داد:
_قول میدم راضیت کنم .
لبانم از هم باز شد . خواستم حرفی بزنم ولی بغضم رو شد و به جای هر حرفی که باید میزدم تا آتش اون همه اراجیفی که شنیدم رو خاموش کنه ، فقط زیرلب گفتم :
_حیف ... حیف که امشب جشن دعوتی دوست عزیزمه وگرنه ...
و دیگر دنباله ی اون وگرنه رو نگفتم و باقدم هایی بلند رفتم سمت درخت های باغ . اونقدر عصبی بود که پام توی اون کفش های پاشنه دار ده سانتی میلغزید . از حرصم ،کفش ها رو درآوردم و بدست گرفتم .حواس کسی پی من نبود . پابرهنه رفتم سمت قسمت تاریک باغ . یادمه انتهای همون باغ ، یه تاب آهنی دونفره بود که خداروشکر هنوزم بود.
تانشستم روی تاپ زدم زیرگریه . چقدر بدبخت شده بودم که زن عمو فرنگیس یه مرد چهل ساله رو برای صیغه به من معرفی می کرد!
از حرصم جیغی زدم که توی سرو صدای باغ گم شد و لنگه کفش هایم رو هر کدوم به طرفی پرت کردم
زیر نور تک چراغ مهتابی کم مصرف تیر برق ، زار زدم .نمی دونم چند دقیقه طول کشید . از دورجمع خانوادگی پیدا بود و سروصدای خنده هاشون میومد ولی هیچ کس نفهمید که یه الهه بدبختی ، کنج باغ داره زار میزنه . تا اینکه هیبت مردی که از جمع بقیه جدا شده بود و سمتم میومد رو دیدم . تاریکی اون قسمت نمیذاشت چهره اش رو ببینم .اولش ترسیدم که نکنه همون کوروش عوضی باشه...
ولی یه کم که جلوتر اومو دیدم حسامه . از ته دل صداش کردم :
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت119
مسافرت چند روزه ی ما فقط حال و هوای مادر را عوض کرد و در عوض اعصاب من و هومن را بهم ریخت .
هومن خیلی صبورتر از من در مقابل دستورات مادر وخانم جان بود ولی من واقعا نمی توانستم تحمل کنم . روز دوم عید بود که برخلاف اصرار خانم جان برای ماندن ، من و هومن اصرار به رفتن کردیم .فکر کردم با برگشتن به خانه ، سایه ی دستورات مادر از سر من و هومن برداشته می شود ولی اشتباه فکر می کردم .سر راه برگشت به خانه اول سر خاک پدر رفتیم و بعد با خستگی به خانه برگشتیم .مادر فوری به آشپزخانه رفت تا ناهاری آماده کند و هومن روی کاناپه افتاد . پشت میز ناهار خوری توی سالن نشسته بودم که مادر گفت :
-نسیم جان سالاد با تو عزیزم .
بعد دیس و کاهو خیار و گوجه را روی میز گذاشت و رو به هومن گفت :
_هومن جان ... میخوام یه تغییراتی توی اتاق ها بدم کمکم میکنی ؟
هومن درحینی که با کنترل بازی میکرد ونگاهش به تلویزیون بود پرسید :
_چه تغییراتی ؟
-تخت اتاقت رو با تخت اتاق ما عوض کن .
نگاهم روی کاهوهایی بود که با برش های منظم درون دیس خرد میشد .
-واسه چی آخه؟ تخت شما دونفره است ...تخت من یه نفره !
-خب آره دیگه ...الان شما دو نفرید و من یه نفر آخه.
از شنیدن استدلال مادر ، لبه ی تیز چاقو با پوست انگشت اشاره ام برخورد کرد . آخ ریزی گفتم که از گوش تیز مادر دور نماند:
_چی شد؟
نگاهی به دستم کردم .فقط پوست دستم را کنده بودم که گفتم :
_واسه چی آخه ؟!
هومن هم از شدت تعجب نشسته بود روی کاناپه که مادر با لبخند جواب داد:
-ا ِ...خب معلومه واسه چی ... از امشب اتاق شما دو تا یکی میشه دیگه .
دستانم را روی میز تکیه دادم و با ناباوری گفتم :
_یعنی چی ؟! من توی اتاق خودم راحتترم .
مادر باز با شوقی که هیچ درکش نمیکردم ادامه داد:
_تو باید پیش شوهرت راحت باشی .
و هومن گفت :
_حالا اگه شوهرش کنار اون ناراحت باشه چی ؟!
مادر اخمی کرد و جواب داد:
_دیگه نشنوم ...شما دو تا میخواید به هم یه مهلت بدید یا نه .
کلافه تکیه زدم به پشتی صندلی و گفتم :
_نه نمیخوام مهلت بدم ...مادر تورو خدا بس کنید ...خسته ام کردید به خدا ...این کارای شما بیشتر باعث زحمت و اذیت ما میشه .
نگاه مادر توی صورتم چرخید . سرد شد .شوقش پر کشید .بغض کرد. پشیمان شدم ازحرفم که مادر گفت :
-اینکه آرزو دارم شما رو کنار هم خوشبخت ببینم باعث اذیتتونه؟ من مگه چه آرزویی غیر از خوشبختی شما دو تا دارم ... منی که دیگه همدم و همنفسم رو از دست دادم و تمام امیدم شمایید که اگر بشه و خودتون بخواید که پای هم بمونید انگار دنیا رو به من دادند ... هردوتون عزیز من هستید و نور چشمم ...حالا چه خوشبختی از این بالاتر که شما دونفر باهم خوب باشید و من یه نفس راحت بکشم و از دیدنتون ، خوشی هاتون ، آرامشتون ، محبت هاتون ، لذت ببرم .
هومن کلافه دو دستش را محکم زد روی ران پایش و یکدفعه برخاست :
_خیلی خب ...چکار کنم ؟ تخت اتاقم رو ببرم اتاق شما ؟
مادر لبخندی زد و با ذوقی که دوباره در صدا و در رفتارش ظاهر شده بود گفت :
_آره ... دنبالم بیا بهت میگم .
بعد جلو جلو راه افتاد و از پله ها بالا رفت .نگاه هومن به من افتاد .اخم کرده نگاهش کردم که جلو آمد و دست دراز کرد سمت دیس و یک پر بزرگ کاهو برداشت و گفت :
_فقط بذار فکر کنه ما باهم خوبیم ...نمیخوام حال خوشش رو خراب کنم .
کلافه گفتم :
_ولی من واقعا دیگه نمیتونم این وضع رو تحمل کنم ... اینا یه عقد غیر رسمی رو زیادی بزرگش کردن .
عصبی جواب داد:
_هی کوچولو ... عقد رسمی و غیر رسمی نداره ، عقد عقده ...درثانی این منم که دارم تحملت میکنم ، پس حواست به حرفات باشه .
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝