رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت126
حرف هام بیشتر حسام رو عصبی کرد. با لحنی که هنوز جدیت و عصبانیت توش موج می زد ، رو به مادر گفت :
_عمه جون ، مانتو شالشو به من بدید.
مادر رفت سمت اتاقم که گفتم :
_من جایی نمیرم .
لجبازی کردم می دونم .آخه کسی نبود بگه ، که تو از درد اون معده میخوای جون بدی تا خلاص بشی ، ناز کردنت واسه چیه ؟!
حسام یه قدم جلو اومد و با حرص تو صورتم نگاه کرد . چشمای سیاهش وقتی رنگ عصبانیت می گرفت ، چیزی از یک فیلم ژانر وحشت کم نداشت :
_الهه ... با زبون خوش حاضر میشی وگرنه با کمال تاسف میندازمت روی دوشم و می برمت دکتر.
ازحرفش خنده ام گرفت :
_مگه من گوسفندم !
تیک کوچولوی لبش که به حالت لبخند بالا رفت رو دیدم ولی اونقدر روی لباش تمرکز داشت که نخنده . مادر مانتو و شالم رو آورد و به زور تنم کرد.خواسته یا ناخواسته راهی شدم .
البته با قهر .حسام هم حرفی نزد . انگار خودش هم مایل بود به این سکوت و قهر . به دکتر رسیدیم. سر وقت ! اینم از خوش قولی حسام بود.چون وقت اورژانس داشتیم زیاد معطل نشدیم . بعد از معاینه از روی لباسم ، دکتر گفت :
-ورم معده اش زیاده ... باید آندوسکوپی بشه .
ترسیدم .حسام دفترچه ام رو فوری روی میز گذاشت و دکتر با آن خط ارثی و خوش همه ی هم سنفی هایش نوشت ،
" آندوسکوپی ارژانسی " مهر و امضا هم کرد و گفت :
-اگه بتونید تا آخر همین هفته جوابشو بیارید برام ، بد نیست .
از مطب دکتر که بیرون اومدیم هر دو سکوت کرده بودیم . با خودم خیلی کلنجار رفتم تا برخلاف تاکید و دستور دکتر ، جا بزنم و بالاخره وقتی به موتور حسام رسیدیم گفتم :
_من آندوسکوپی نمی کنم .
نگاهش یه طوری برگشت سمت من که دلم لرزید :
_مگه دست خودته ؟
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت126
دستانم را فوری شستم و خشک نکرده رفتم سمت مادر . بی رمق گفت :
_باشه .
و بی خداحافظی گوشی را قطع کرد.
حالش گویای همه چیز بود. نگاه خیره مانده اش به رو به رو و افکاری که گویی در مغزش تلاطم ایجاد کرده بود ، بی دلیل پرسیدم :
_چی شده ؟
همه چیز را فهمیدم ولی چرا پرسیدم نمی دانم .صدایش لرزش قبل از شکستن بغض را داشت :
-باورم نمیشه ... زنگ زده میگه چهلم منوچهر رو بگیرید که ما مراسم داریم ... میشه آخه؟!
فوری خم شدم و دست مادر را گرفتم : _ولش کن مادر جون ، عمه اروپایی فکر میکنه ، فکر کرده اگه مراسم عقب بیافته حتما بهنام پشیمون میشه .
اشکانش بی شکستن بغضش جاری شد :
_میگه نمی خوام مثل مراسم خواستگاری نسیم همه چی خراب بشه ...میگه لباس مشکیمو در بیارم برم مراسمشون تا به دلشون بشینه ...
دل همه مهمه جز دل من ! مگه منوچهر خواهر نداره ، مگه مادر نداره ....اینا چرا اینجوری میکنن!
درحالیکه با کف دستم کمر مادر را آرام مالش می دادم گفتم :
_مامان جون تورو خدا آروم باش ...الان هومن بیاد تو رو اینجوری ببینه میفهمه یه آبروریزی راه میندازه.
فوری گفت :
_نه ...هومن نفهمه ها ... بفهمه یه الم شنگه ای میکنه که نگو.
-میدونه خودش ....عمه اول به اون زنگ زده .
نگاه مادر رنگ باخت :
_به هومن !
-آره ، دیشب خیلی حرصی بود.
-آخ آخ ...هومن شاید توی خیلی چیزا بی خیال باشه ولی لااقل توی این چیزا حساسه ..کم چیزی که نیست ...پدرش بوده ...منوچهر ....کجایی ...ببینی که چه زود پیرهن مشکی شون را با لباس سفید عقد عوض کردند ...میگم چهلم منوچهر 25فروردینه ، میگه دیره .... یا زودتر بگیرید یا لباس مشکی تون رو در بیارید بیایید عقد بهنام .
مادر آه بلندی کشید که برای ارامش قلبش لازم بود.
همان موقع در خونه بازشد .هومن بود. تا در را باز کرد ، چشمش به مادر افتاد .مادر فوری کمرش را صاف کرد و اشکانش را پاک :
_خوبی هومن جان ؟
-سلام .
با تعجب نگاهمان کرد :
_شما خوبید ؟
-آره پسرم ... بیا تو چرا ماتت برده !
-به نظرم حالتون یه جوریه .
-نه ...نه خوبم .
هومن شال گردن و پالتویش را آویز کمد جا رختی کرد و دمپایی های مردانه اش را پوشید . مادر سمت آشپزخانه رفت که هومن تا نزدیک من جلو آمد و آهسته پرسید :
_چی شده؟
فوری گفتم :
_هیچی ...کمرش یه کم درد میکرد، داشتم کمرش رو مالش میدادم .
نشست روی مبل و گفت :
_کمرش !
به سرعت سری تکان دادم که نگاهش به گوشی تلفن کنار دستش افتاد . گوشی را برداشت که قلبم ایست کرد. داشت بی جهت ، لیست تماس ها را چک میکرد که فوری دست دراز کردم و گوشی را از بین دستش کشیدم .اخمی از اینکار نصیبم شد :
_چکار میکنی ؟
-تو چکار میکنی ؟
-میخوام زنگ بزنم .
-دروغ میگی .
مادر سینی چایی آورد و گفت :
_باز چی شده ؟
سینی را گذاشت روی میز که هومن دقیق خیره ی صورت مادر شد :
_عمه زنگ زده ؟
-عمه! نه ...چطور؟
کف دستش را سمت من دراز کرد و نگاهش را به من دوخت :
_بده به من گوشی رو .
-میخوای چکار؟
گره اخمش را ریزتر کرد:
_ به تو چه ربطی داره ...میگم بده به من گوشی رو .
-خب از گوشیت زنگ بزن .
مادر اینرا گفت و هومن عصبی جواب داد:
_ شما دو تا چتونه؟! میگم با تلفن خونه میخوام زنگ بزنم .
رنگ از صورت مادر پرید و هومن یکدفعه گوشی را محکم از دستم کشید .نگاه من و مادر روی صورتش بود.دروغ گفته بود. واضح بود.
داشت تماس ها رو چک می کرد.مادر زیرلب گفت :
_ تو چکار به تماس ها داری !
-محض اطلاع .
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝