رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت128
_سر گیجه که نداری ؟
-نه .
-آروم بشین روی تخت ، چند دقیقه پاهاتو آویزون کن تا صدا بزنم همراهت بیاد کمکت کنه .
بعد از اتاق بیرون رفت .صداش رو با اونهمه فاصله شنیدم :
-همراه الهه ریاحی .
و صدای دو جفت پایی بود که روی سرامیک های سفید سالن می نشست .
حسام بود . جلو اومد . لبخندی زد. اما هنوز یادم نرفته بود که چطور تهدیدم کرد . می خواست منو مثل گوسفند بندازه روی شونه اش و بیاره واسه آندوسکوپی !
اما انگار خودش فراموشی گرفته بود:
_چطوری عزیزم ؟
صدای پرستار بلند شد:
_کمکش کن ... ممکنه تا یک ساعتی گیج و منگ باشه ، طبیعیه ... جواب آندوسکوپیش رو گرفتی ؟
حسام جواب داد:
_بله .
-به سلامت.
همراه حسام از بیمارستان بیرون اومدیم . با اونکه می تونستم راه برم ولی بازوم رو بدجوری چفت و محکم چسبیده بود.
به موتورش که رسیدیم ، نگاهشو دقیق توی صورتم چرخوند:
-خوبی ؟
با اخم فقط نگاهش کردم که اخمی الکی در جوابم به صورتش آورد:
_چرا همچنین نگام می کنی ؟
-من گوسفندم پس ... آره؟
لبشو محکم گزید :
_دور از جون ... کی گفته؟
-جنابعالی .
خندید:
_بانو جان ، من همچین حرفی نزدم ، خودت این تعبیر و کردی ... حالا فردا بازم مثل یه دختر خوب و حرف گوش کن میآی تا باهم بریم جواب آندوسکوپی رو نشون دکتر بدیم .
یه لنگه ای ابرویم بالا رفت :
_و اگه نیام ؟
اخمش جدی شد . باز برزخی شد و گفت :
_میشم همون حسام این چند روزه .
چاره ای نبود ... حالا که آندوسکوپی کرده بودم باید جوابشو به دکتر نشون می دادم .
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت128
نفسش توی صورتم خورد که چشم گشودم و یکدفعه محکم مرا کنار زد و گفت :
_نه نمیشه ...
هرچی فکر میکنم میبینم اگه لال بشیم اینا پررو تر میشن .
باز بازویش را گرفتم و کشیدم:
_هومن.
محکم هولم داد عقب که پرت شدم کف حیاط .سوار ماشین شد که با یک گاز تا سمت درهای پارکینگ عقب رفت که برخاستم و دویدم سمت درها. با ریموت درها را باز کرده بود که پشت ماشین ایستادم و گفتم :
_به خدا نمیذارم بری .
سرش را از پنجره ماشین بیرون آورد و گفت :
-برو کنار تا با ماشین لهت نکردم ...گمشو اون طرف.
-نمیرم به خدا ...نمیرم .
و صدای ناله ی مادر از پنجره شنیده شد ، ناله بود یا فریاد یا بغض :
_هومن ...جان من کوتاه بیا .
-ولم کنید بابا ... یه عمره کوتاه اومدم ، 15 ساله با حرفاش کوتاه اومدم ، دیگه نمیتونم .
و بعد یه گاز تند گرفت و دنده عقب اومد. چشمام را محکم بستم و سرم رو از ترس خم کردم .
جدی جدی بود. اونقدر که با سپر ماشین محکم به پاهایم زد و پرتم کرد و فریاد زد :
_بهت میگم گمشو اون طرف .
نقش زمین شده با گریه گفتم :
_خیلی بیشعوری .
مادر فریاد زنان از خانه بیرون آمد و درحالیکه بلند بلند میگریست گفت :
_هومن چکار کردی !
ترجیح دادم روی زمین بمانم تا مانع رفتن هومن شوم و شدم .
مجبور شد از ماشین پیاده شود.
اما نه با نگرانی ، باحرص و عصبانیت . ولی مادر از او جلو زد و زودتر سراغم آمد :
_الهی بمیرم ... خوبی نسیم جان .
گریه ام از درد نبود .از حس سرد نگاه هومن بود که حتی نتوانسته بودم مقابلش بایستم . یعنی وقتی عصبانیتش به اوج می رسید ، هیچ احساسی جز نفرت وجودش را پر نمی کرد . شاید اگر مادر نبود با ماشین از رویم رد هم میشد .
مادر بالا ی سرم نشست و در حالیکه سرم را سمت سینه اش کج کرده بود فریاد زد :
_بخاطر حرف مفت یه نفر قراره ما رو هم بکشی ؟ اینجوری میخوای حامی ما باشی ؟
هومن عصبی نگاهمان کرد:
_چیزیش نشده بابا ...گفتم میره کنار که کله شق نرفت دیگه .
یعنی این خونسردی هومن داشت دیوانه ام میکرد . مادر بازویم را گرفت و بلندم کرد و با عصبانیت گفت :
_ماشینو خاموش کن ... به قرآن اگه بری دیگه توی این خونه رات نمیدم .
روی پاهای خودم ایستادم که هومن نفس بلندی کشید و نگاهم کرد. آرامتر به نظر میرسید .حرف مادر اثر کرد.
ماشین را خاموش کرد و در عوض مشت محکمی وسط کاپوت ماشین کوبید :
_الان نرفتم ولی ببینمش هرچی سر زبونم بیاد بهش میگم .
مادر درحالیکه دستم رو گرفته بود و مرا با خودش سمت خانه میبرد گفت :
_نمیبینیش .
بعد نگاه مهربانش را به من دوخت :
_خوبی نسیم ؟
سری تکان دادم ولی خوب نبودم .دست و پایم دردی نداشت ولی قلبم چرا .توقع این حرکت را از هومن نداشتم .حتی اگر به عنوان همسر هم فرض نکنیم که فرض نکردم ، به عنوان یک همخونه ، لااقل باید ترمز میکرد.قلبم بدجوری شکسته بود. برگشتم خانه و روی مبل نشستم . هومن هم برگشت اما پالتویش را در نیاورد .با همان پالتو جلو آمد و نگاهم کرد. عمدا نگاهش نکردم و سرم را سمت پنجره چرخاندم و ترجیح دادم آن بغض لعنتی را حالا نشکنم .
-حالت خوبه ؟
این سئوال آنقدر جای تعجب داشت که سرم بی تفکر برگردد سمتش :
_مهمه ؟ یا آرزوی مرگم رو داشتی ؟
اخم ریزی کرد:
_چرت نگو باز.
با همان بغض نشسته توی گلویم گفتم :
_کشتن من که آرزوته فکر کنم .
با لحنی طلبکارانه گفت :
_خودت پریدی جلوی ماشین .
صدایم بالا رفت :
_ترمز زیر پات بود.
گوشه ی لبش به یه لبخند نامحسوس بالا رفت :
_ترمز زدم که زنده ای دیگه .
نشد که نشکند .بغضم شکست و درحالیکه از جا برمیخاستم تا به اتاقم بروم گفتم :
_نمیزدی خب تا لااقل به آرزوت میرسیدی .
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝