eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان انلاین 📿 _سر گیجه که نداری ؟ -نه . -آروم بشین روی تخت ، چند دقیقه پاهاتو آویزون کن تا صدا بزنم همراهت بیاد کمکت کنه . بعد از اتاق بیرون رفت .صداش رو با اونهمه فاصله شنیدم : -همراه الهه ریاحی . و صدای دو جفت پایی بود که روی سرامیک های سفید سالن می نشست . حسام بود . جلو اومد . لبخندی زد. اما هنوز یادم نرفته بود که چطور تهدیدم کرد . می خواست منو مثل گوسفند بندازه روی شونه اش و بیاره واسه آندوسکوپی ! اما انگار خودش فراموشی گرفته بود: _چطوری عزیزم ؟ صدای پرستار بلند شد: _کمکش کن ... ممکنه تا یک ساعتی گیج و منگ باشه ، طبیعیه ... جواب آندوسکوپیش رو گرفتی ؟ حسام جواب داد: _بله . -به سلامت. همراه حسام از بیمارستان بیرون اومدیم . با اونکه می تونستم راه برم ولی بازوم رو بدجوری چفت و محکم چسبیده بود. به موتورش که رسیدیم ، نگاهشو دقیق توی صورتم چرخوند: -خوبی ؟ با اخم فقط نگاهش کردم که اخمی الکی در جوابم به صورتش آورد: _چرا همچنین نگام می کنی ؟ -من گوسفندم پس ... آره؟ لبشو محکم گزید : _دور از جون ... کی گفته؟ -جنابعالی . خندید: _بانو جان ، من همچین حرفی نزدم ، خودت این تعبیر و کردی ... حالا فردا بازم مثل یه دختر خوب و حرف گوش کن میآی تا باهم بریم جواب آندوسکوپی رو نشون دکتر بدیم . یه لنگه ای ابرویم بالا رفت : _و اگه نیام ؟ اخمش جدی شد . باز برزخی شد و گفت : _میشم همون حسام این چند روزه . چاره ای نبود ... حالا که آندوسکوپی کرده بودم باید جوابشو به دکتر نشون می دادم . است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور نفسش توی صورتم خورد که چشم گشودم و یکدفعه محکم مرا کنار زد و گفت : _نه نمیشه ... هرچی فکر میکنم میبینم اگه لال بشیم اینا پررو تر میشن . باز بازویش را گرفتم و کشیدم: _هومن. محکم هولم داد عقب که پرت شدم کف حیاط .سوار ماشین شد که با یک گاز تا سمت درهای پارکینگ عقب رفت که برخاستم و دویدم سمت درها. با ریموت درها را باز کرده بود که پشت ماشین ایستادم و گفتم : _به خدا نمیذارم بری . سرش را از پنجره ماشین بیرون آورد و گفت : -برو کنار تا با ماشین لهت نکردم ...گمشو اون طرف. -نمیرم به خدا ...نمیرم . و صدای ناله ی مادر از پنجره شنیده شد ، ناله بود یا فریاد یا بغض : _هومن ...جان من کوتاه بیا . -ولم کنید بابا ... یه عمره کوتاه اومدم ، 15 ساله با حرفاش کوتاه اومدم ، دیگه نمیتونم . و بعد یه گاز تند گرفت و دنده عقب اومد. چشمام را محکم بستم و سرم رو از ترس خم کردم . جدی جدی بود. اونقدر که با سپر ماشین محکم به پاهایم زد و پرتم کرد و فریاد زد : _بهت میگم گمشو اون طرف . نقش زمین شده با گریه گفتم : _خیلی بیشعوری . مادر فریاد زنان از خانه بیرون آمد و درحالیکه بلند بلند میگریست گفت : _هومن چکار کردی ! ترجیح دادم روی زمین بمانم تا مانع رفتن هومن شوم و شدم . مجبور شد از ماشین پیاده شود. اما نه با نگرانی ، باحرص و عصبانیت . ولی مادر از او جلو زد و زودتر سراغم آمد : _الهی بمیرم ... خوبی نسیم جان . گریه ام از درد نبود .از حس سرد نگاه هومن بود که حتی نتوانسته بودم مقابلش بایستم . یعنی وقتی عصبانیتش به اوج می رسید ، هیچ احساسی جز نفرت وجودش را پر نمی کرد . شاید اگر مادر نبود با ماشین از رویم رد هم میشد . مادر بالا ی سرم نشست و در حالیکه سرم را سمت سینه اش کج کرده بود فریاد زد : _بخاطر حرف مفت یه نفر قراره ما رو هم بکشی ؟ اینجوری میخوای حامی ما باشی ؟ هومن عصبی نگاهمان کرد: _چیزیش نشده بابا ...گفتم میره کنار که کله شق نرفت دیگه . یعنی این خونسردی هومن داشت دیوانه ام میکرد . مادر بازویم را گرفت و بلندم کرد و با عصبانیت گفت : _ماشینو خاموش کن ... به قرآن اگه بری دیگه توی این خونه رات نمیدم . روی پاهای خودم ایستادم که هومن نفس بلندی کشید و نگاهم کرد. آرامتر به نظر میرسید .حرف مادر اثر کرد. ماشین را خاموش کرد و در عوض مشت محکمی وسط کاپوت ماشین کوبید : _الان نرفتم ولی ببینمش هرچی سر زبونم بیاد بهش میگم . مادر درحالیکه دستم رو گرفته بود و مرا با خودش سمت خانه میبرد گفت : _نمیبینیش . بعد نگاه مهربانش را به من دوخت : _خوبی نسیم ؟ سری تکان دادم ولی خوب نبودم .دست و پایم دردی نداشت ولی قلبم چرا .توقع این حرکت را از هومن نداشتم .حتی اگر به عنوان همسر هم فرض نکنیم که فرض نکردم ، به عنوان یک همخونه ، لااقل باید ترمز میکرد.قلبم بدجوری شکسته بود. برگشتم خانه و روی مبل نشستم . هومن هم برگشت اما پالتویش را در نیاورد .با همان پالتو جلو آمد و نگاهم کرد. عمدا نگاهش نکردم و سرم را سمت پنجره چرخاندم و ترجیح دادم آن بغض لعنتی را حالا نشکنم . -حالت خوبه ؟ این سئوال آنقدر جای تعجب داشت که سرم بی تفکر برگردد سمتش : _مهمه ؟ یا آرزوی مرگم رو داشتی ؟ اخم ریزی کرد: _چرت نگو باز. با همان بغض نشسته توی گلویم گفتم : _کشتن من که آرزوته فکر کنم . با لحنی طلبکارانه گفت : _خودت پریدی جلوی ماشین . صدایم بالا رفت : _ترمز زیر پات بود. گوشه ی لبش به یه لبخند نامحسوس بالا رفت : _ترمز زدم که زنده ای دیگه . نشد که نشکند .بغضم شکست و درحالیکه از جا برمیخاستم تا به اتاقم بروم گفتم : _نمیزدی خب تا لااقل به آرزوت میرسیدی . 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝